به گزارش 598؛ قسمت دوم برش های کتاب «نورالدین پسر ایران» که از صفحات 232 و 233 برایتان انتخاب شده است را بخوانید.
...بالاخره درها بسته شد. حرکت هواپیماها مثل شخص چاقی که در هر قدم به این سو و آن سو خم می شود، مایه ی خنده ی بیشترمان شده بود: «یه صلوات بفرستید این هواپیما بلند بشه!» پرنده ی آهنی بلند شد و همه به عقب پرت شدیم. ناله ی بچه ها بلند بود: «ای وای مردم! میله رفت توی کمرم!... نفسم در نمی یاد!...» گاهی بچه ها روغن قضیه را هم زیادتر می کردند. آن قدر خندیده بودیم که دل و روده مان به درد آمده بود. به نظرم هواپیما مخصوص حمل مهمات یا بار بود. شاید برای حمل مجروح هم به درد می خورد اما سوار شدن چند گردان با آن وضع اتفاقی بود که دیگر تکرار نشد. اما همان برای مان خاطره ای شد که تا مدت ها با یادآوری اش از خنده ریسه می رفتیم! در طول پرواز سه، چهار هواپیمای جنگی هم ما را اسکورت کردند و بالاخره به سلامت به آسمان تبریز رسیدیم. هواپیما ارتفاعش را کم کرد اما نتوانست بنشیند. با هر حرکت و انحراف هواپیما، وضع ما در درون دیدنی تر شد. بدن های خیس عرق و فشرده به هم و سر و صدای ناله یا خنده...
بالاخره بعد از یک دور چرخیدن بر فراز شهر، هواپیما بر زمین نشست. به محض باز شدن درهای هواپیما، کوران برف داخل هواپیماشد. در آن شرایط هر کس از پله ها پایین می رسید به سرعت به سمت خروجی می دوید. ظاهرا از دزفول به تبریز خبر داده بودند ما با چه شرایطی داریم می آییم. به همین خاطر اتوبوس ها آماده بودند اما بین ما و آن ها نرده ای بود که قبل از رسیدن ما باز نشده بود. همه به سمت نرده ها می دویدیم و من جزو نفرات اولی بودم که به نرده رسیدم اما نگهبان ها نتوانستند قفل نرده را باز کنند. سیل جمعیتی که از هواپیما خارج می شد هر لحظه به نرده ها فشار بیشتری می آورد. چنان به نرده ها پرس شده بودم که یک لحظه واقعا حس کردم قفسه سینه ام در حال شکستن است! همان وقت بود که با فشار جمعیت سرم از وسط دو نرده رد شد؛ نور علی نور! فاصله نرده ها کمتر از آن بود که بدنم از بین شان رد شود. به معنی واقعی کلمه گیر کرده بودم: «اولدوم! ایتَلَمییین!... اولدوم!» (مُردم! هل ندید!... مُردم!)