خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همه ی تصویر های آن
روزها یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می
کند:
يادم مي آيد يک روز که در بيمارستان بوديم، حمله شديدی صورت گرفته
بود. به طوري که از بيمارستان هاي صحرايي هم مجروحين زيادي را به بيمارستان
ما منتقل مي کردند. اوضاع مجروحين به شدت وخيم بود. در بين همه آنها، وضع
يکيشان خيلي بدتر از بقيه بود. رگ هايش پاره پاره شده بود و با اين که سعي
کرده بودند زخم هايش را ببندند، ولي خونريزي شديدي داشت. مجروحين را يکي
يکي به اتاق عمل مي برديم و منتظر مي مانديم تا عمل تمام شود و بعدي را
داخل ببريم.
وقتي که دکتر اتاق عمل اين مجروح را ديد، به من گفت که بياورمش
داخل اتاق عمل و براي جراحي آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بياورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا
کنم.
همان موقع که داشتم از کنار او رد مي شدم تا بروم توي اتاق و چادرم
را دربياورم، مجروح که چند دقيقه ای بود به هوش آمده بود به سختي گوشه
چادرم را گرفت و بريده بريده و سخت گفت: من دارم مي روم که تو چادرت را در
نياوری. ما براي اين چادر داريم مي رويم... چادرم در مشتش بود که شهيد شد.
از آن به بعد در بدترين و سخت ترين شرايط هم چادرم را کنار نگذاشتم.