به گزارش 598 به نقل از خبرنگار حماسه مقاومت فارس (باشگاه توانا)، یکی از شگرد های نیروهای عراق در برابر اسرای ایرانی، جنگ روانی و ایجادفضای نا امیدی درمیان آنان بود. که نمونه از آن را برای شما انتخاب نمودهایم:
روز اولی که اسیر شدیم - 11/11/65 - ما را به پشت خط منتقل کردند. ما دو نفر بودیم. همسنگر من دو پایش را از دست داده و به سختی مجروح بود. عراقیها به علت جراحات زیاد، او را وحشیانه به شهادت رساندند و بعد مرا روی زمین نشاندند؛ درمقابل یک افسر عراقی و یک سرباز که فارسی و عربی میدانست و حرفهای او را ترجمه میکرد.
من آن وقت حدود شانزده سال داشتم. افسر عراقی گفت: «هر چه پرسیدم، حقیقت را بگو! اگر حقیقت را بگویی، با تو کاری نداریم.»
و من به خیال این که باید حتما حقیقت را بگویم، قبول کردم.
پرسید: «چندکلاس سواد داری؟»
گفتم: «تا متوسطه درس خواندم.»
- اوضاع اقتصادی و سیاسی ایران در حال حاضر چطور است؟
- اوضاع ایران خیلی خیلی خوب است و حالا هم که تحریم شدیم، به فرمان اماممان گوش میکنیم که گفته« اگر با ما جنگ کنید، ما فرزند عاشوراییم و اگر ما را تحریم کنید، ما فرزند رمضانیم.»
افسر عراقی لبخندی زد و سوال کرد: «آیا مقدار گلولههایی که سر سربازان شما میریزیم، کم است یا زیاد؟»
- هر چه قدر باشد، نمیتواند ایمان بچههای ما را درهم بشکند.
- تو چرا به جبهه آمدی؟ تو که سنی نداری، تو باید به کودکستان بروی!
- من بر خودم واجب میدیدم که بیایم و متجاوز را سرجایش بنشانم و دین خودم را به اسلام و مسلمین ادا کنم.
در همین وقت یک گلوله توپ ایرانی در چند قدمی ما به زمین نشست و چند تن از عراقیها را به درک فرستاد. افسر عراقی رو به من کرد و گفت: «این گلوله ایران بود.»
گفتم: «بله! جنگ است»
کم کم از دست من ناراحت میشد. پرسید: «راستش را بگو! خمینی را بیشتر دوست داری یا صدام را؟»
من با لحنی خندهدار گفتم: «من رهبرم را، حضرت امام خمینی را دوست دارم. او رهبر من است و صدام ناخن چیده حضرت امام هم نمیشود!»
افسر عراقی در حالی که از عصبانیت به خود میپیچید، تهدید کرد:
- بخدا تو را میکشم!
و ورقه بازجویی مرا پاره کرد
راوی:محمد رضا مظفری