با هماهنگی کارکنان مجموعه فرهنگی آرامگاه شهید مدرس به دیدن عباس عظیمیان
میرویم که در نوجوانی شاهد اتفاقی بوده که در تاریخ ماندگار شده است. پس
از طی کردن چند خیابان در یکی از کوچههای محلات جدید کاشمر مقابل خانهای
توقف میکنیم. پس از فشردن زنگ و باز شدن در وارد حیاط میشویم. انتظارش را
نداشتیم شاهد این رخداد تاریخی که سن و سالی دارد، خود به استقبالمان
بیاید. او دعوتمان کرد تا در طبقه اول ساختمان با او گفتوگو کنیم اما ما
در طبقه همکف با عباس عظیمیان همکلام شدیم.
مهمان جدید «کوچه نخل»
عباس
عظیمیان میگوید: حدود ۱۵ سال سن داشتم و در کوچه نخل کاشمر قدیم زندگی
میکردیم که بعدها به کوچه «تلفنخانه» معروف شد، مدتی بود که حضور
آژانها در محل زندگیمان مرا کنجکاو کرده بود؛ از بزرگترها میپرسیدم که
چرا آژانها مقابل خانه همسایه کشیک میدهند؛ خلاصه فهمیدم که روحانی سیدی
در آن خانه زندانی است.
اوستا میرزای نجار و همسر روس تازه مسلمانش
وی
میافزاید: آن موقع من شاگرد استاد میرزای نجار بودم. او مردی دیندار بود و
با یک زن تازه مسلمان روس ازدواج کرده بود و همواره صحبت از راهی برای
ارتباط برقرار کردن با سید بود. یک بار تصمیم گرفتند به بهانه بردن چای
برای سید وارد خانه شویم، زن اوستا میرزا چای دم کرد و با یک قوری و کاسه
داد به من تا برای سید ببرم، چون آژانها برای ورود بزرگترها سختگیری
میکردند.
اولین چایی
عظیمیان
ادامه میدهد: یکی از آژانها کربلایی علیخان بود که مردی متدین بود و
بعدها نیز چندین بار اجازه داد تا به دیدن آقای مدرس بروم. آن روز اجازه
داد تا چایی برای سید ببرم، داخل شدم و سینی را مقابل سید گذاشتم و به او
تعارف کردم، اما با اصرار او اولین چای را خودم خوردم. خلاصه رفتوآمدهای
من به داخل خانه بیشتر شد و چند بار هم شیر داغ برای او بردم. وی میگوید:
همصحبتی با آقای مدرس ممنوع بود و رضاخان کسانی را که با او رفتوآمد
داشتند سر به نیست میکرد، اما برخی آژانهایی که آنجا بودند خیلی برای
مردم دردسر درست نمیکردند.
کرسی برای «سید»
عظیمیان
میافزاید: برای آنکه بیشتر و راحتتر به داخل خانه رفتوآمد کنم از رخنه
دیوار میان خانهای که آقای مدرس در آن بود و حیاط منزل کربلایی اسماعیل
مفتش به آنجا میرفتم. یک شب وقتی به آنجا رفتم، دیدم خانه بسیار سرد است و
به آقای مدرس گفتم من شاگرد نجاری هستم و اگر اجازه بدهید برایتان یک کرسی
بسازم و بیاورم و پس از قبول ایشان کرسی را ساختم و برایشان بردم.
نامه محرمانه «سید» برای شیخ اولیایی
وقتی
پس از مدتی اعتمادشان به من جلب شد، گفتند نامهای به تو میدهم که باید
به دست «شیخ اولیایی» برسانی (شیخ اولیایی از روحانیون معروف کاشمر در آن
دوره بود) نامهای نوشتند و برای آنکه به دست آژانها نیفتد، آن را لای لبه
کلاهم مخفی کردند.
وی ادامه میدهد: به سراغ علیاکبر معینالزوار
رفتم و با کمک او به حضور شیخ اولیایی رسیدیم و وقتی نامه را خواندند،
گفتند: «مگر شیخ تبعیدی در کاشمر است؟» بعد به من گفتند فردا بیا و جواب را
ببر. فردای آن روز رفتم و باز جواب را در لبه کلاه مخفی کردم و برای آقا
مدرس بردم.
سه نفر ناشناس!
عظیمیان
میگوید: مدتی به این منوال گذشت و یکی از شبها صدای جرس اسبها از کوچه
توجهم را جلب کرد. اسبها مقابل خانه محل نگهداری آقای مدرس ایستادند و ۳
نفر وارد خانه شدند. سراغ همان رخنه دیوار رفته و از آنجا داخل خانه را
نگاه میکردم؛ حضور چند آژان ناشناس برایم عجیب بود و نمیدانستم داخل
خانه چه اتفاقی افتاده، فقط منتظر بودم تا آنها بروند و من سراغ آقای مدرس
بروم.
تاریکی هوا و میرزا کریم غسال
مدتی
گذشت و هوا تاریک و تاریکتر شد؛ آن آژانها نرفتند و حتی ساعتی بعد دیدم
که میرزا کریم غسال را به آنجا آوردند، تابوتی هم آورده بودند! دیگر
نمیتوانستم صبر کنم؛ نوجوان بودم و شرایط سختی برایم پیش آمده بود.
نمیدانستم باید چکار کنم.
شاهد دوم که بود؟
بناچار
سراغ یکی از معتمدان محل به نام حاجعلی کردستانی رفتم. جریان را برای او
تعریف کردم و بیدرنگ همراه من آمد و بعد از خارج شدن آژانها از خانه که
تابوتی را حمل میکردند یقین پیدا کردیم که آقای مدرس را کشتهاند! دنبال
آنها راه افتادیم و با فاصلهای حدود ۱۰۰ متر در تاریکی شب به تعقیب
پرداختیم. آنها به قبرستان شهر نرفتند و از شهر خارج شدند!
آژانها
از کشتزارهای گندم عبور کردند و به محلی که به «حوض قزاقها» معروف بود،
رسیدند. در تاریکی شب مشغول کندن زمین شدند و پس از دفن پیکر آقای مدرس با
پوشال گندم و خاشاک اطراف محل دفن را پوشاندند و رفتند.
علامتگذاری جای دفن
وی
در ادامه این روایت میگوید: پس از دور شدن آژانها با حاجعلی کردستانی
به آنجا رفتیم و کاملاً مطمئن شدیم که آنجا محل دفن پیکر آقای مدرس است.
برای آنکه دوباره بتوانیم آنجا را پیدا کنیم با چند تکه سفال کوزه شکسته
علامت گذاشتیم و از محل دور شدیم.
افسوس شیخ اولیایی
وقتی
خبر این جنایت را به شیخ اولیایی دادیم، حسرت خورد و گفت در حال تدارک
فرار آقای شهید بودیم و بخاطر ماه مبارک آن را به تأخیر انداختیم؛ افسوس که
نتوانستیم او را نجات بدهیم.
سه روز در مخفیگاه
با
انتشار خبر قتل آقای مدرس وضعیت شهر بدتر شد و من از ترس اینکه مبادا به
دام مأموران دولت بیفتم، سه روز در خانه شیخ اولیایی مخفی بودم و پس از
آرام شدن اوضاع توانستم به خانه برگردم.
اعتراف آژان بازنشسته
عظیمیان
که کمی هم از عوارض پیری در یادآوری جزئیات آن روزها رنج میبرد،
میگوید: چند بار ما را به بهانه شرکت در عزاداری به نظمیه بردند؛ حتی یکی
از آژانها سالها بعد و پس از بازنشستگیاش به من گفت: چند بار میخواستیم
تو را بکشیم، اما نشد.
نان و ماست نذری «آقای شهید»
عظیمیان
در پایان یادآوری میکند: هر چند دولت نمیخواست قبر مدرس مشخص باشد، اما
چندان طولی نکشید که مردم قبر آقای شهید را به محلی برای نذر و نیاز تبدیل
کردند و از همان زمان تاکنون نان و ماست نذری مزار آقای شهید حاجات
خیلیها را برآورده است.
منبع: روزنامه قدس