وی استاد فلسفه است که هم اکنون نمایندگی مردم تهران در مجلس را نیز بر عهده دارد. آقاتهرانی امام جمعه و سرپرست موسسه اسلامی نیویورک و از شاگرادان برجسته استاد مصباح یزدی است.
به گزارش ایسنا رئیس شورای مرکزی جبهه پایداری، هم اکنون عضو هیئت علمی و مسئولیت تربیت مربی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی را برعهده دارد.
آنچه پیش روی شماست گفتگوی سایت مشرق است با آقاتهرانی درباره خاطرات حضورش در نیویورک .
*در ابتدا پیرامون علت حضورتان در شهر نیویورک را توضیح دهید؟
* من در جمع به مدت هشت سال و نیم در خارج از کشور مشغول به تحصیل و فعالیت بودم که حدود سه سال از این مدت را در کانادا گذراندم. در این کشور برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری مشغول بودم. دانشگاههای آمریکا و کانادا این ویژگی را دارند که وقتی فوق لیسانس شما را قبول میکنند باید یک فوق لیسانس دیگر هم در آن کشورها بگیرید. این شد که در دانشگاه «مک گیل» فوق لیسانس در رشته عرفان گرفتم.
همان موقع با دوستان، خواهران و برادرانی که دانشجو و بورسیه بودند ارتباط و رفت و آمد داشتیم. در کانادا برنامههای جانبی زیادی بود اما بیشتر دغدغه ما درس خواندن بود. بعد از گذشت مدتی، مؤسسهای در نیویورک از ما خواست برای همکاری و اداره آنجا به نیویورک بروم. اما شرط پذیرش این پیشنهاد را این موضوع گذاشتم که اگر دانشگاههای امریکا قبول میکنند که من در آنجا درس بخوانم به نیویورک میآیم، وگرنه نمیتوانم درسم را رها کنم. چون من اینجا (کانادا) کارم درس خواندن است و از حوزه علمیه آمدهایم به کانادا تا دکتری بگیریم و این درست نیست که برای بدست گرفتن مسئولیت یک موسسه درسم را رها کنم .
نمیخواستم هدف اصلی را رها کنم، ما یک طلبه هستیم و باید آخوندی هم بکنیم و اگر مؤسسهای میخواست تا در آنجا کار علمی - فرهنگی بکنیم، آماده همکاری بودیم اما هدف اصلی از آمدن به کانادا و بعد آمریکا درس خواندن بود.
در ابتدا با چند دانشگاه اپلای (اقدام به ثبتنام) کردیم و چند دانشگاه ما را پذیرفت. از جمله دانشگاه بینگ همتن بود که خیلی سریع ما را قبول کرد.
من به دانشگاه NVU که نزدیک بود در خود نیویورک جواب دادم. دانشگاه کلمبیا هم جواب داد اما دیرتر. NVU قبول کرد و رفتم حتی با استاد راهنمای آنجا هم صحبت کردم اما حسم این بود که آنچه در نظرم وجود دارد در این دانشگاه نیست. بینگ همتن هم که مرا پذیرفته بود و موضوعش هم برای کار ما موضوع خوبی بود و این شد که تا آخر آنجا ماندم و دکتری و یک فوق لیسانس دیگر گرفتیم.
مسئولیت موسسه را هم پذیرفتم. با شروع کار در موسسه، کلاسهایی دایر شد که در آن افراد مختلف رفت و آمد داشتند. خیلی علاقهمند به این بودم که از مذاهب و ادیان مختلف دعوت کنیم و بیایند آنجا در مورد اعتقادات و ایدئولوژیهای خودشان صحبت کنند. موسسه ما در نیویورک شده بود مرکزی برای رفت و آمدهای بسیار، گاهی میشنیدم که مثلا قطب و رهبر فلان گروه و فرقه به آمریکا آمده است. ما به موسسه دعوتش میکردیم تا بیاید و حرفش را بزند.
یک شرطی هم با خودم داشتم و مردم هم میدانستند که بعد از اینکه آن رهبر یا سرپرست گروه و فرقه صحبتهایش را میکرد، من در همان جلسه بلند میشدم و صحبت میکردم. نقد و بررسی میکردم و مبادله نظر بود. مردم خود باید بهترین را انتخاب کنند.
برای اینکه ما ترس نداریم، ما از اینکه در اسلام تحقیق و خوب پژوهش شود، نمیترسیم. برای اینکه اسلام حقیقت محض است. آن که این باور را ندارد باید بترسد، که یک وقت تحقیق از اسلام بشود و بعد راستی کار خراب در میآید.
به اعتقاد من اگر در اسلام آن چیزی که خدای تعالی به وسیله وحی فرستاده است، علم خیلی خوب و درست تحقیق کند به همین جا میرسد.
منتهی باید این باور را داشته باشیم و بنده این باور را دارم، لذا از همه گروهها دعوت میکردیم. از خاخامهای یهود که ضد صهیونیستها بودند دعوت کردیم به موسسه بیایند و حرفهایشان را بزنند. با اینکه یهودی بودند خیلی مخالف صهیونیستها بودند. به اصطلاح آنها (ربای) بودند. بعد از اینکه در دیدار خصوصی حرفهایشان را زدند و گفتند که با شما موافق هستیم با صهیونیستها باید مانند تروریست برخورد شود. به آنها گفتم از شما دعوت میکنم به موسسه بیایید و در موسسه سخنرانی کنید، جوانهای ما نیاز دارند صحبتهای دیگران را نیز بشنوند. اصلاً ما میخواهیم بدانیم شما یهودیها چه اعتقادی دارید؟ این فرمان حضرت موسی (ع) را برای ما بگویید. اجازه بدهید ما هم در همان جلسه آن مطالبی را که پیامبر اسلام پیرامون حضرت موسی گفتهاند برای آنها بگوییم تا خودشان تصمیم بگیرند. من نمیگویم شما برای ما اسلام را بگویید، چون نمیدانید و توقع هم نداشته باش من هم برای آنها یهودیت را بگویم که بعد بگویی تحریف شده. من میآیم اسلام خودم را میگویم و شما هم یهودیت خودت را بگو. بچههای ما ببینند و انتخاب کنند. آنها حق دارند درباره دینی که میخواهند انتخاب کنند، تحقیق نمایند. اما متاسفانه او در جواب گفت: «نه من میآیم، نه شما بیا».
خوب چرا؟ ما میخواهیم روشنگری کنیم. در سوره مبارکه یوسف آمده است: «ادعوا الیالله الی بصیرته»؛ من دعوت میکنم شما را بر بینش و بصیرت. «انا و اتبعنی» من اینجورم و هر که دنبالهرو من است، همین جور است.
مقام معظم رهبری هم چندی پیش فرمودند مشکل ما بیبصیرتی است. کار اگر براساس بیبصیرتی انجام شود، بعدها در نتیجه آدم عزا میگیرد. دوست میسوزد و دشمن خوشحال میشود. فرصتها را بدل به تهدید و دشمنها را امیدوار میکنیم.
جالب این است که آن قدر این مسئله جدیست که میگویند وقتی انسان میمیرد و میخواهند خاکش کنند، آن کسی که در قبر، جنازه را میجنباند و تلقین میخواند که فلان بن فلانی افهم، 70 سال نفهمیدی حالا بفهم. ببینید چقدر بحث فهمیدن در اسلام مهم است.
این است که اگر کسی خواست بفهمد روی چشمتان بگذارید. من پایش را میبوسم کسی را که بخواهد بفهمد. ممکن است آن چیزی که دنبالش باشد را من نتوانم به او تفهیم کنم ولی بفهمد. اینکه دنبالش باشی تا در دنیا بفهمی این خیلی خوب است.
لذا من مؤسسه را به این سمت پیش میبردم؛ بعضیها هم بودند که گفتند ما میخواستیم بیاییم اما حاج آقا تهرانی ما را راه نداد. بله؛ اینکه شما بیایی حرفت را بزنی و پا بگذاری به فرار، قبول نیست. حرف میزنی و میشنوی؛ مینشینی جواب افراد را میدهی. من به عنوان یک آدمی که نشستهام سؤال دارم، جواب مرا بده. میخواهم بفهمم. بعضیها روحیهشان این طوری است یک ساعت سخنرانی میکنند، پنج دقیقه پرسش و پاسخ است. پنج دقیقه سخنرانی کن، یک ساعت پرسش و پاسخ بگذار. ما هم حرف داریم، میخواهیم جوانبش را بهتر بشناسیم.
*این افرادی که به موسسه می آمدند فقط ایرانی بودند؟
* از همه کشوری میآمدند و چند رقم برنامه داشتیم. این طبع خاصی که دارم خیلی کمکم میکرد. مثلاً گفتیم سهشنبه شبها تمام متخصصین در رشتههای خاص بیایند ثبتنام و بحث کنند، چون تئوریسینهای خوبی هستند. اغلب این جلسات انگلیسی بود. میگفتند که پل خوب بسازیم حالا اصلا این پل چی هست؟ اصلا این که میسازید و میروید جلو، چقدر دربارهاش فکر میکنید و برایش برنامهریزی دارید؟
دندانپزشک میآمد، مثلاً میخواستیم یک دوره برای ما بگوید که اصلا دندان چیست؟ دندان خوب و دندان بد چیست؟ چطور از دندان محافظت کنیم. چه وقت باید عملش کنیم یا چشم پزشک بیاید یک دوره تشریح برای ما بگذارد یا فیزیولوژیست بیاید یا بایولوژیست؛ مگر بد است؟ خداوند میفرماید: «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» در آفاق تدبر کن. بیا علم نجوم بگو، علم هیئت و ستارهشناسی بگو. 30 سال زحمت کشیدهای، علمی را فرا گرفتهای. یک شب، دو شب، سه شب نتیجه کارت را بگذار وسط و برای دیگران توضیح بده. حماقت که حسن نیست.
خود من رشتهام فلسفه است. فلسفه غرب و شرق را میدانم. عرفان هم میدانم، عرفان غرب و شرق را میدانم، عرفان یهود را میدانم، عرفان مسیحی هم میدانم. به من هم وقت بدهید من یکی دو شب بحث میکنم، فلسفه عام و خاص را میگویم. سیاست خودش فلسفه دارد. فلسفه سیاسی اسلام چیست؟ چه کسی میداند؟ من بیایم برایتان بگویم. من کلی زحمت کشیدهام، کلی پول خرج کردهام، کلی پول گرفتهام، کلی درس دادم، کلی درس خواندهام، بلدم. برای شما بگویم یک ساعت فقط گوش بده بعد هم بلند شو برو. بعد از سخنرانی هم دعای توسل خوانده میشد.
یکی از دوستان اصرار داشت که دعای توسل داشته باشیم. گفتم باشد اما یا قبل یا بعد از آن یک جلسه باشد که بیاید اینها یا دکترند یا مهندساند، هرکدام حرف بزنند.
شاید باور نکنید به یکی از دوستان که در منهتن شلوارفروشی داشت اصرار میکردم که «بگو این شلوار چیست؟ انواع شلوارها را توضیح بده، ما این طوری میپوشیم اگر این را بپوشیم این طوری میشویم»، میگفت: آخر چه بگویم من که مثل شما نیستم. من اینها را که شما میگویید، نمیدانم.
میگفتم: نه تو نمیخواهد اینها را بگویی همان چیزهایی را که بلد هستی بگو، من آنها را بلد نیستم.
خیلیها فکر میکنند آن چیزهایی که بلد هستند کم است؛ احساس کوچکی میکنند. این اشتباه است. چرا باید تجربه هایمان را به یکدیگر یاد ندهیم. این چه بخلی است، وقتی من بگویم تازه شما میروی توی فکر و ممکن است فکرت راه بیفتد و کلی چیز دیگر پیدا کنی.
من پیشنهاد علمی خودم را رویش تأکید دارم هنوز هم همین طور است. یعنی معتقدم که کار فرهنگی بهتر جواب میدهد؛ حتی اگر فرهنگ را خوب عمل کنیم سیاستمان هم خوب جهتگیری میکند و اقتصادمان هم همین جور. متاسفانه اقتصاد را رها میکنیم به آن جا که میرسد بعد عزا میگیریم. حالا چکارش کنیم متأسفانه اینها اشکالات استراتژیکی است که مسئولان داشتهاند و شاید برخیها هنوز هم داشته باشند.
جمعه ظهرها هم که نماز جمعه داشتیم که از اهل سنت هم میآمدند. خطبهها را باید به سه زبان میخواندیم، انگلیسی، عربی و فارسی. برای آنهایی که نه انگلیسی بلد بودند و نه فارسی باید یکجوری میگفتیم که بفهمند البته خلاصه میگفتیم.
یکشنبه شبها همیشه در مسجد برنامه مفصل داشتیم چون شب روز تعطیلی بچهها بود و همه میآمدند. مثلاً عصرها کلاسهای مفصل داشتیم مثل کلاس عرفان که همه شرکت میکردند.
همان موقع هم میگفتم کسانی که میبینید در علوم خاصی مطلبی دارند «پاور پوینت» تهیه کنید که برای بچهها و جوانها جذابیت داشته باشد، وقتی من در کلاسی هستم، شما هم برای بچهها کلاس بگذارید؛ مثلا در مورد بحث بهداشت برایشان صحبت کنید.
در موسسه کسی نباید بیکار باشد. من احساس میکردم این موسسه یک کشور است و باید ادارهاش کرد و هر جایش که یک چیزی است هر کسی که میآید بتواند استفاده کند.
شب که میشد نماز مغرب را که میخواندم، نماز عشاء را پشتش نمیخواندم. مغرب را میخواندیم بعد سخنرانی تازه شروع میشد، میخواستم اهل سنت هم که میآیند آنها نمازشان را سر وقت بخوانند و با جماعت با ما بخوانند؛ ما مستحب میدانیم؛ گاهی بچههایی هم بودند که از راه دور میآمدند. از نیوجرسی و نام وایلند میآمدند و تا میآمدند به نماز برسند حداقل یک جماعت را درک کنند. این چیزها را من دقت میکردم. بعد از سخنرانی هم مداحی داشتیم. بعدش تازه اذان میدادند برای نماز عشاء. نماز که تمام میشد، تازه شام بود یا برنامه دیگری. غیر از ماه رمضانها که اول افطار بود.
دهه محرم که میشد برای محرم برنامه دهگی داشتیم. من حتی قاریان خوب را هم دعوت میکردم. مثلاً محمد صدیق منشاوی را دعوت کردم، مکاوی را دعوت کردم که یک ماه رمضان بیایند قرآن بخوانند و بچهها فقط بنشینند و قرآن خواندن را ببینند. یک قاری مصری بخواند و گوش دهند که این تلاوت به دل و جانشان بنشیند. حتی شما باور نمیکنید من به مکاوی میگفتم: قبل از این که هر آیهای را بخوانی حمد و سوره را بخوان که اینها همه تمرین حمد و سوره کنند و او هم بلند میگفت که همه با من همراهی کنید. این یک کاری جانانه بود ولی میگفتم نه ما اینجا متبدی هستیم اینجا که ایران نیست، یک عده قاریان بیایند بنشیند؛ ما خیلی هنر کنیم قرآن را از رویش میخوانیم، دوست داشتم و مردم هم میآمدند. استقبال خیلی میشد. مسابقات قرآنی میگذاشتیم و برای محرم برنامه خاصی داشتیم؛ از اول محرم برنامه داشتیم؛ بچههای پاکستانی جا نداشتند اینها میگفتند به ما هم جا بدهید و ما هم یک سالن سخنرانی را به این آقایان اجاره میدادیم.
*آنها جدا برنامه داشتند؟
* بله! برای اینکه برنامههای ما با آنها متفاوت است. آنها خیلی پرشورند، آقایشان که بالای منبر میرود تقریبا ماه رمضان که تمام میشد، من میگفتم منبر بیاورید، منبر زیر دست و پایش میشکست. برای آنکه که مشت میزد و خیلی فریاد میزدند. آنها خیلی نعره حیدری دارند و نمیشد.
ما فارسی بهتر میفهمیدیم؛ افراد دوست دارند به زبان خودشان باشد. هر قومی را باید به زبان خودش دعوت کرد و آن یک لذت دیگری دارد، گرچه وقتی انگلیسی حرف میزنیم، آنها میفهمند اما خیلی فرق میکند. مثل کسی که بخواهد با ما فارسی حرف بزند و فارسی بلد نیست؛ زبان دوم یا سومش باشد. خیلی سخت است ما میفهمیم اما این آقای ما نمیشود. برای همین ما اینها را یک مقدار ملاحظه میکردیم. برادران افغان هم میآمدند به جلسات ما که جلسات فارسی بود.
*از غیرمسلمانها هم کسی میآمد؟
* ما شبهای جمعه پرسش و پاسخ انگلیسی داشتیم، شب جمعه قبل از دعای کمیل نماز که خوانده میشد مینشستیم به پرسش و پاسخ. اعلام میکردیم هر کسی هر چه میخواهد بگوید و خیلیها مسلمان میشدند؛ مخصوصا این اواخر تقریباً هفتهای چند نفری مسلمان میشدند.
ما آنجا کاری کردیم و این کار خیلی خوب و ارزشمند بود. یکی از آقایان ما هستند که الان هم در نیویورک هستند. ایشان زبان اردو خیلی خوب میدانست. انگلیسیشان هم خیلی خوب است. پاکستانی هستند. ایشان را آوردم در موسسه. دعوت افراد به پذیرش اسلام کار سخت و دشواریست و آدمی میخواهد که شبانهروز روی این کار، فکر کند. بیاید کرسیهایی را طراحی کند برای آموزش اسلام و هر چیزی هم که من میتوانستم، کمک میکردم؛ نکات را میآورد. من میدیدم که در زندانها برویم برای تبلیغ اسلام و بعد برایشان کرسیها و این برگهها و کتابها را بفرستیم و سوال بفرستیم و جواب بدهند. چون توی زندان خیلی بیکار میشوند.
*از غیرمسلمانها کسی هم بود که بیاید فضای محرم و عاشورا را بیند و مسلمان شود.
* آمریکایی بود که مسلمان شد. علاقهمند بود و شیعه شد. کتابهای خاصی هم میخواند و فهمید و توی جلسات ما میآمد مینشست و حتی اگر جلسه بحثها فارسی بود و اصرار داشت که بیاید بنشیند و یکی از بچهها را میگفتیم برود بنشیند پهلویش و تندتند برایش ترجمه کند. حتی کلاس عرفان میگذاشتیم میآمد مینشست. این آقا یک روز به من گفت که ماه رمضان بود «فردا شب، شب نوزدهم است و احیا داریم. یکی از بچهها، ایشان فوق لیسانس دارد و میخواهد برود در سطح دکتری کار کند ایشان فهمیده من مسلمان شدم؛ به من گفته چرا؟ اینها حرف حسابشان چیست؛ شما به من اجازه میدهید من فقط یک برنامه او را بیاورم تا فقط ببیند». گفتم بیار، اما شب قدر، شب گناهکارهاست. گفت باشه او هم گناهکار است، بیاید بنشیند.
گفتم باشد بیاورش ببیند همان انتهای مسجد که وقف مسجدیت نشده بود بنشانش. البته نمیگذاشتند غیرمسلمان بیاید تو و احترامش را حفظ میکردند ولی این چون میدانستم که انشاءالله میخواهد هدایت شود، گفتم طوری نیست بیاید. یک نفر را هم معرفی کردم تا کنارش بنشیند و مطالب را برایش ترجمه کند. این را گفتیم و آن بنده خدا هم قبول کرد و ما آمدیم.
شب نوزدهم آمد و من هم از یادم رفت، طبیعی هم هست آن قدر گرفتاری دارم که چنین چیزی اصلاً توی ذهنم نمیماند. حالا این بنده خدا را هم آورده بود و نشسته بود آن گوشه و رفته بود به فلانی هم گفته بود که حاجآقا گفته شما بیا برای ما ترجمه کن و او هم گفته بود چشم و نشسته بود آنجا.
ما هم بحث را شروع کردیم خب دیگه حالا مسلمانها هستند. دیگر اصلا به ذهنم نبود که ملاحظهای برای این بکنم و نکنم.
مانند شبهای دیگر قدر شروع به مناجات خواندن شدم. خیلیها میترسند، انگار که ما حتما باید شکل خاصی به خودمان بگیریم. نه! کارت را بکن. اگر کارت غلط است پس چرا انجام میدهی؟ اگر درست است کارت را بکن. او را هم بالاخره خدا بلد است چطور هدایتش کند. تصنعی خوب نیست. خیلیها خیال میکنند باید تصنعی باشد. نه! بنده به همه مسئولان هم واقعا حرفم همین است.
آن بنده خدا آمده بود نشسته بود و مراسم تمام شد، سخنرانی و احیا و چراغها را روشن کردند و ما آمدیم برویم، خب طبیعی است، مردم میریزند دور آقا و هر کسی کاری دارد. ما آدمها را یکی یکی رفع و رجوع میکردیم و میآمدیم تا رسیدیم نزدیک درب خروجی. دیدیم که این آقا ایستادهاند با دوست ما که مسلمان هستند. سلام کرد و گفت این آقا را آوردهام. سلام و احوالپرسی کردیم و با او گرم گرفتیم و گفتم که چشمایش مثل کاسه خون است از بس که گریه کرده است. گفتم که «چطور دیدی؟» گفت :«لذت بردم تا حالا با خدای خودم اینطوری حرف نزده بودم؛ خدای شما زنده است، زنده است و همین جاست. ما قبلا جای دیگری پی او میگشتیم. نه؛ اینجاست» برای من خیلی جالب بود. بعد هم مسلمان و شیعه شد.
*نحوه برگزاری مراسم روز عاشورا چگونه بود؟
* یک روزی هم به عنوان «HOSEIN DAY» داشتیم. یک کاری را در نیویورک کردهاند که کار قشنگی است. این خیابان به نام «PARK AVENEU» که وسط «منهتن» است و بهترین خیابانشان است . شهرداری این خیابان را روزهای یکشنبه به هر گروه و حزب و تیپی اجاره داده و اجازه میدهد که بیایند آنجا. باید قبلاً وقت بگیری، مثلا ما یک هفته قبل از عاشورا وقت میگرفتیم و دوستان پاکستانی خیلی در این جهت زحمت میکشیدند که حتما همان روز بروند که دیر نشود و کسی نرود؛ چون این وقت مال ماست والا دیگر به درد نمیخورد و نزدیکترین یکشنبه به روز عاشورا را گرفتند فرض بفرمایید مثلا اگر عاشورا سهشنبه بود، همین یک شنبه و اگر عاشورا پنج شنبه بود یک شنبه آن ورش میگذاشتیم.
تمام مؤسسات اسلامی و شیعهها را خبر میکردیم و میدانستند که در این روز باید بیایند و میآمدند. هر کس با پرچم و علم و کتلش میآمد؛ با سبک خودشان، ما کاری نداشتیم که مثلا چرا پاکستانیها اینطوری سینه میزنند و آنها هم نمیگفتند که ما چرا اینطوری عزاداری میکنیم. ما برای خودمان یک پرچمی داشتیم.
یک چیزی که بنده خیلی به آن اهمیت میدادم و خوب بود و معتقد هستم به آن این بود که این شور و سروصدا افراد را تحریک میکرد که بیایند تماشا و سوال کنند که یعنی چه، چه میگویند. اصلا حرف حسابش چیست؟ چرا رفتی وقت گرفتهای و آمدهای اینجا و این کارها را میکنی. این کارها یعنی چی؟
خب؛ این سوال است، سوال جدی هم هست. قبلش بچهها میآمدند چند روز زودتر فعالشان میکردیم توی موسسه که یک برگههایی را رویش بنویسید «حسین»، حسین کیست؟
How is Yazid? (یزید کیست؟) اصلا شیعه چیست؟ حرف حسابش چیست؟ عزاداری چیست؟ چرا ما ناراحتیم؟ چرا سپاه پوشیدیم؟ چرا او سینه میزند؟ چرا آن یکی پرچم دست میگیرد؟ آخر برای چه، برای که، بالاخره میخواهید چکار کنید؟ بالاخره مردم میآیند و برایشان سوال پیش میآید که این چه میخواهد؟ این کار خوبی بود که الحمدالله انجام شد.