به گزارش 598 به نقل از فارس، بهمن ماه 1333، تهران. دومین زمستان سرد و سیاه بعد از کودتای آمریکایی آژاکس، هنوز به نیمه راه نرسیده. برف و یخبندان کوچه و خیابانهای طاغوت زده تهران را سرد و بیروح کرده و عربدهکشیهای شعبان بیمخ و دار و دستهاش، اهالی محلههای گلوبندک، سنگلج و پاچنار را همچنان در وحشت و دلهره نگه داشته است.
محمد آقا میوه فروش باصفای محله میدان شاهپور (وحدت اسلامی) و همسرش سیده خدیجه پائین محله در انتظار فرزندشان لحظهشماری میکنند. انتظار آنها زیاد طول نمیکشد، چرا که لحظاتی قبل از اذان مغرب روز پنجم بهمن ماه 1333، عباس پا به عرصه هستی میگذارد.
مدرسه ابتدایی جعفری در محله پاچنار اولین ایستگاه عباس برای دانشآموزی او است. پس از اخذ دیپلم به خدمت نظام وظیفه اعزام شد. ضمن این که در همین ایام به دلیل ارتباط با بعضی از انقلابیون مسلمان راه مبارزه با رژیم شاه را هم یاد گرفته بود. با پایان یافتن خدمت سربازی در آزمون سراسری کنکور شرکت کرد و در رشته مددکاری اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی قبول شد.
محیط دانشگاه بهترین محل برای استمرار مبارزه عباس ورامینی با رژیم طاغوت به حساب میآمد. عباس ترم سوم دانشگاه را تازه به پایان برده بود که انقلاب عظیم ملت ایران به نقطه اوج خود رسید. امام خمینی پس از 15 سال تبعید به میهن بازگشت و مردم با رهبری ایشان توانستند رژیم 2500 ساله شاهنشاهی را به زبالهدان تاریخ بیندازند.
در ابتدای پیروزی انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی در ایران، دانشگاههای کشور نیز به حالت تعطیل درآمده بودند. همین امر بهترین فرصت بود تا عباس بیشتر در خدمت انقلاب باشد. عضویت در کمیته انقلاب اسلامی اولین ایستگاه خدمترسانی عباس به مردم از بند رسته ایران بود، اما شور و نشاط عباس مانع از آن میشد تا او ماندن در شهر را تحمل کند. از این رو به جهاد سازندگی روی آورد و در اولین ماموریت به بلوچستان رفت تا به مردم محروم آنجا خدمت کند. خود او در این باره میگوید:
«... به جهاد سازندگی رفتم و در کنار مردم رنجدیده بلوچ نشستم. با تمام وجودم دردشان را حس کردم، در خود فرو رفتم و با خود گفتم: آیا دیگر من میتوانم در این دنیا در کنار این همه رنج و محرومیت خوش زندگی کنم؟ دیدن همین صحنهها بود که هرگاه به طرف دنیا کشیده می شدم، شلاق رنجهای مردم وجدان خفتهام را بیدار میکرد...»
سردار شهید عباس محمد ورامینی، رئیس ستاد لشکر 27 محمدرسول الله(ص) در حال بازی با فرزندش میثم
در بازگشت از ماموریت جهاد سازندگی، عباس اطلاع پیدا کرد که کارکنان یک مرکز بهزیستی (پرورشگاه) اعتصاب کردند و بچههای بیسرپرست ساکن آنجا در تنگنا قرار گرفتهاند. از این رو به همراه یکی از دوستانش به آن مرکز بهزیستی رفت. عباس خودش میگوید:
«.... در بازگشت از جهاد دیدم نمیتوانم آرام بگیرم و راحت به کلاس درس بروم. سر در آخور کنم و مردم را فراموش نمایم. به خاطر این که وجدانم راحت شود به همراه یکی از دوستانم رفتم کنار بچههایی که از طبقه محروم جامعه و از داشتن پدر و مادر محروم بودند. احساس میکردم با خدمت کردن به این بچههای معصوم که عاشق آنها بودم، میتوانم وجود عصیانگر خود را آرام کنم.»
انقلاب نوپای ایران هنوز جشن یک سالگیاش را برپا نکرده بود که توطئههای ریز و درشت، کماکان از هر سو به سمت این کشور سرازیر میشد. آمریکای جهانخوار به عنوان پیش قراول کشورهای ضد ایرانی و توطئهگر، نقش اصلی را در تحریک اقوام و گروهها برعهده داشت. همین دخالتهای بیمورد باعث شد تا در روز سیزدهم آبان 1358 گروهی از «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» از جمله عباس محمد ورامینی اقدام به تسخیر سفارتخانه آمریکا نموده و جاسوسان آمریکایی مستقر در آن جا را به گروگان گرفتند. این حرکت انقلابی دانشجویان با تایید امام خمینی و به عنوان انقلابی بزرگتر از انقلاب اول نامگذاری شد.
حضور در جمع دانشجویان مسلمان پیرو خط امام باعث پایبند شدن عباس به تهران و استقرار در لانه جاسوسی آمریکا شده بود که این امر با روحیه سرکشی ورامینی سازگار نبود. او از این وضعیت رنج میبرد. آن جا که در دستنوشتههای روز 19/10/58 خود مینویسد:
«... افسوس میخورم که چه موقعیتهایی را در زمان انقلاب و بعد از آن که کربلا حاضر و تنها انتخاب مطرح بود، از دست دادهام. علت آن حتما ضعف نفس بود و اکنون احساس میکنم که چه موقعیتهایی را از دست دادهام. حالا باید مانند انسانهای دیوانه و به زنجیر کشیده شده، خودم را به دیوارههای این زندان که دنیا باشد، بکوبم. چقدر باید سر خود را به دیواره این دنیا بکوبم تا از این زندان خلاص شوم و به جایگاه ابدی خود بپیوندم. واقعا زندگی برایم مشکل شده است. فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن عشق به شهادت است...»
اقامت اجباری در تهران بهترین فرصت برای عباس بود تا سروسامانی به زندگی خود بدهد و شریک زندگیاش را انتخاب کند.
سردار شهید عباس ورامینی در روزی که فرزندش به دنیا آمد
همسرش میگوید:
«... بعد از این که چند بار از برادران و خواهران مستقر در لانه جاسوسی در مورد ایشان تحقیق کردم، عاقبت تصمیم خودم را گرفتم و به عباس جواب مثبت دادم. یکی از روزهای خرداد 1359 که مصادف با عید مبعث بود، خدمت امام خمینی رسیدیم تا ایشان خطبه عقدمان را جاری کند. یادم هست آن روز عباس کاملا محو تماشای امام شده بود و اصلا حواسش به خطبه عقد نبود و مدام اشک میریخت. وقتی هم خواست دست امام را ببوسد، با همان چشمهای اشکبار از امام خواست تا دعا کند که او شهید شود...»
بعد از تعیین تکلیف گروگانهای آمریکایی توسط مجلس شورای اسلامی، دانشجویان مسلمان پیرو خط امام بیشترشان به جبهه اعزام شدند که عباس ورامینی هم یکی از آنها بود. او روانه جبهه آبادان شد. حضور در جبهه فرصت خوبی بود تا عباس خود را بیشتر نشان دهد.
تغییر روحیات عباس در دستنوشتههایش کاملا مشهود است. آن جا که در یادداشتهای روز 10/1/1360 خود مینویسد:
«... در مورد ابعاد مختلفی که در جبههها وجود دارد. اولا بعد خدایی جبههها همین بس که ما دست خدا را در این جنگ کاملا حس میکنیم و فرشتگان عینی خدا که ما را در برابر گلوههای دشمن حفظ میکنند را با چشم دل میبینیم. در این جا بوی خدا و امام زمان(عج) را حس میکنیم. در این جا گاهی اوقات قلب آنقدر به طرف خدا پرواز میکند که دیگر حاضر نمیشود به قفس تنگ دنیا برگردد. این است که انسان را پایدار میکند و مقاومت میبخشد. این است که انسان هر لحظه آرزوی شهادت میکند و مثل افرادی که عزیزترین کس خود را از دست بدهد، در برابر خدا گریه میکند و از او میخواهد که درجه شهادت را به او بدهد...»
ورامینی پس از مراجعت از جبهه آبادان در بخش آموزش اعزام نیروی تهران مشغول کار شد. وظیفه او در این مسوولیت آموزش نیروهای بسیجی بود، تا این که اسفند سال 60 با تصمیم مسئولین مبنی بر اعزام سه، پنجم از نیروهای کادر به جبهه، عباس هم به همراه محسن وزوایی، مجید رمضان، محسن حسن و تعداد زیادی از نیروهای کادر اداری سپاه تهران به تیپ تازه تأسیس 27 محمد رسولالله (ص) اعزام شد.
سردار شهید عباس ورامینی، رئیس ستاد لشکر 27 محمد رسول الله(ص)
عباس در گردان حبیببن مظاهر به عنوان فرمانده گروهان یکم مشغول شد که نقش به سزایی در عملیات فتح المبین و تسخیر توپخانه سپاه چهارم در مرحله اول و فتح قرارگاه فرماندهی سپاه چهارم ارتش بعث در ارتفاعات برقازه طی مرحله آخر همین عملیات داشته است.
بعد از عملیات فتح المبین عباس ورامینی به عنوان جانشین گردان مقداد انتخاب و در چهار مرحله از عملیات الی بیتالمقدس خوش درخشید که نتیجه درخشش و پایمردی ورامینی و یارانش در این عملیات منجر به آزادی خرمشهر شد. در این عملیات عباس علیرغم این که از ناحیه صورت مجروح شده بود اما تا پایان عملیات و آزادسازی خرمشهر نزد نیروهایش باقی ماند.
حضور در جبهه حق از آرزوهای همیشگی عباس بود و او اینک به این آرزوی بزرگ دست پیدا کرده و تمام تلاشش را میکرد تا از این فرصت به نحو احسن استفاده کند. همین توجه زیاد به جبهه و غفلت از خانواده موجب گلهمندی مادر از عباس شد. عباس در یکی از نامههایش به تاریخ 21/12/61 در جواب گلایه مادر مینویسد:
«... مادر عزیزم از من گله کرده بودی که تو را فراموش کردهام. مادرم من خودم را نیز فراموش کردهام. اما این را بدان که تجلی زحمت تو من هستم. پس این زحمتهای تو بود که مرا از خود بی خود کرد. مادر من هیچگاه سختیهای زندگی تو را فراموش نخواهم کرد. فراموشی من فقط به خاطر مبهوت شدن در برابر این دریای معنویت جبههها است. فراموشی و حسرت خوردن من به خاطر این است که دورانی از عمرم را در خسران گذراندم و الان هرچه بدوم نمیتوانم آنها را جبران کنم. به خدا مادر من باید آنقدر در آفتابهای سوزان و زیر رگبار مسلسلهای کفار بدوم تا آن گوشتهایی که از غفلت بر بدنم روییده است آب شود...»
جبهه محل بروز استعدادها و تواناییهای مردان خدا بوده است. عباس در این جبهه علاوه بر رشد معنوی و پیمودن راه دشوار جهاد اکبر، در بعد نظامی نیز خلاقیتهای خود را نشان داد و همین امر باعث شد تا حاج محمد ابراهیم همت به عنوان فرمانده لشکر این استعدادهای نهفته را کشف نموده و عباس ورامینی را در جرگه فرماندهان لشکر 27 محمد رسولالله(ص) قرار دهد.
مسئولیت ستاد قرارگاه سپاه 11 قدر و سپس ریاست ستاد لشکر 27 محمد رسولالله(ص) از جمله این مسئولیتها بوده است. از آن پس عباس ورامینی هم مثل فرمانده لشکر، محمد ابراهیم همت و دیگر فرماندهان این یگان رزمی خانوادهاش را همراه خود به شهرهای مرزی میبرده است. هنگامی که در منطقه جنوب بودند آنها را در اندیمشک سکنی میداد و زمانی که به غرب میرفتند خانوادهاش در پادگان «اللهاکبر» اسلامآباد غرب ساکن میشدند. خانه به دوشی و هجرت از شهر و دیار خود، منش مردان خدا است.
با این که به ظاهر خانواده عباس در منطقه حاضر میبودند، اما او خیلی کم فرصت سرکشی از این خانواده را پیدا میکرد. خانوادهای که حالا همسر و یک فرزند را شامل میشد. او سعی میکرد خلاء حضور فیزیکی خود در خانواده را با نامههایی که ارسال میکرد بپوشاند.
اواخر تابستان 1362، هنگامی که لشکر 27 محمد رسولالله(ص) در اردوگاه قلاجه (غرب کشور) مستقر بود، عباس ورامینی به همراه چند نفر از فرماندهان به مکه معظمه مشرف شد. سفر مکه و دیدن جا پای پیامبر (ص) و قبرستان بقیع در روحیه حساس و شکننده عباس تاثیر زیادی گذاشت. او که در جبهههای جنگ حضور معنوی و امدادهای غیبی را به چشم دیده بود، در این جا نیز در نوشتهها و خطابههایش گریزی به همان خاکریزهای شرف و مردانگی میزند.
سردار شهید عباس ورامینی در کنار فرزندش
عباس در یکی از نامههایی که از مکه برای خانوادهاش ارسال کرده بود، مینویسد:
«... سلام خدمت کلیه عزیزان علیالخصوص سمیه و میثم.
پس از عرض سلام، از خداوند متعال و پیامبر (ص) عزیز میخواهم که همیشه شما عزیزان را صبور و مقاوم بدارد. باری، ما پس از حرکت از ایران، به جده رسیدیم و از آنجا بلافاصله به مدینه منوره در کنار قبر پیغمبر (ص) و قبرستان بقیع آمدیم و به امید خدا با موفقیت تمام توانستیم برنامههایی را که پیشبینی شده بود با کمک خداوند منان به اجرا در آوریم و آن فریادی را که امام عزیزمان انتظار داشتند انجام دهیم.
اما من در اینجا، جای تمامی شما عزیزان را خالی کردم و در هرکجا که لازم بود به یادتان بودم. خصوصا در کنار قبرستان بقیع که دل انسان میخواهد از گلویش بیرون بیاید، که چهار امام عزیز و حضرت فاطمه(س) این قدر غریبانه در قبرستانی متروک آرمیدهاند.
در اینجا انسان احساس میکند که خون شهدای ما چقدر ارزشمند است و چقدر بایستی کار کرد تا این مردمی را که سر اندر پا در زندگی غربی فرو رفتهاند بیرون آورد و البته به علت این که وقت کم است به همین مقدار اکتفا میکنم و انشاءالله وقتی برگشتم به طور مفصل برایتان شرح خواهم داد.
در ضمن طبق معمول، این جا هم؛ به علت کار زیاد نمیتوانم مفصلا برایتان بنویسم ولی به طور کلی در یک فرصت مناسب کلیه جاهایی را که در مدینه منوره لازم بود دیدن کنیم، کردم. خصوصا قبرستان شهدای احد و حمزه سیدالشهداء را که جای شما بسیار خالی بود. در ضمن در کنار قبرستان بقیع و در نزد پیغمبر(ص) عزیز؛ یاد زهرا کوچولو را نیز کردم.
در حال حاضر که نامه را برایت مینویسم، عازم مکه مکرمه میباشیم و قرار است که تمتع عمره و سپس حج اصلی را آغاز نماییم ولی بایستی بگویم که هیچجا مانند جبهههای جنگ نیست در آن جا همیشه انسان حضور خود انبیاء و اولیاء را احساس مینماید. امیدوارم که خدای عزیز به امام عزیزمان طول عمر و به رزمندگان عزیز نصرت و به ما بینش عمیق بدهد که بتوانیم احساس نمائیم که چه رسالت سنگینی بر دوش ما است جهت رساندن پیام خون شهدایمان به گوش جهانیان، و امیدوارم که خدا ما را در این راه یاری نماید. 15/6/62 – ورامینی»
پس از بازگشت از مکه که مقارن بود با شروع عملیات والفجر 4، عباس ورامینی دیگر آن عباس همیشگی نبود، معنویت حاکم بر مناسک حج چنان بر روح لطیف این جوان محجوب و دوستداشتنی محله پاچنار تهران تاثیر گذاشته بود که او در هر فرصتی آن را برای دوستانش نقل میکرد.
نصرتالله اکبری یکی از همرزمان عباس ورامینی میگوید:
«... سال 62 قبل از عملیات والفجر 4 عباس به مکه مشرف شده بود. وقتی برگشت، حال خوشی داشت. از او خواستیم تا مشاهداتش از مکه و مدینه را برایمان بازگویی کند. یک روز که فرصتی پیش آمد در جمع بسیجیان و سپاهیان، عباس شروع به صحبت کرد و گفت: برادران! برای رفتن به زیارت خانه خدا مقدمات و مراحلی را باید طی کنیم. ابتدا این که باید خداوند خودش بنده را طلب کند و از طرفی انسان هم باید از درون تحولی پیدا کند. بعد که عازم سفر شد و دل را روانه کرد، لباس احرام به تن میکند و اعمال مخصوص حاجیان را یاد میگیرد و انجام میدهد. در رمی جمرات سنگ به شیطان میزند. دل و جان را دور مرکز اصلی دلها، یعنی خانه خدا میگرداند تا این که به وصال یار برسد و حاجی شود. اما شما بسیجیان حاضر در جبههها حاجی واقعی هستید، از آن روزی که دلتان را راهی جبهه کردید و اعمال مخصوص، یعنی ثبت نام، پر کردن فرمها، اعزام شدن و به خصوص خودسازی که مقدمهاش ایجاد تحول در درون انسان و طلب خداوند میباشد که شما بسیجیان تمام این مراحل را طی میکنید. اگر حاجی لباس احرام میپوشد، شما نیز لباس رزم میپوشید و اگر حاجی سنگ بر شیطان می زند، شما تیر به قلب دشمن میزنید و اگر حاجی از نزدیک به دور خانه خدا میگردد شما از راه دور و راهی پرخطر و پر فراز و نشیب این کار را انجام میدهید و دل و جانتان را فدای رسیدن به جانان میکنید تا به وصال او برسید. پس حاجیان واقعی شما بسیجیان هستید...»
صحبتهای آن روز برادر ورامینی خیلی به دلم نشست، حتی بعدها که قسمتم شد و رفتم حج، همه جا آن حرفهای حاج عباس توی گوشم زمزمه میکرد.
شب سیزدهم آبان 1362 لشکر 27 محمد رسولالله(ص) با تمام عِده و عُده آماده میشد تا به قلب نیروهای دشمن بزند. ارتفاعات بلند کانی مانگا با غرور تمام از دور خودنمایی میکرد. گردانهای لشکر در دره شیلر چادرهای خودشان را برپا کرده بودند تا پس از صدور فرمان حمله به سوی ارتفاعات کانی مانگا و دشت پنجوین هجوم برند.
محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر، اکبر زجاجی جانشین او و عباس ورامینی رئیس ستاد لشکر همه در تکاپو بودند تا انتقال نیرو در استتار کامل و به دور از چشم نامحرم دشمن انجام گیرد. عباس ورامینی به عنوان رئیس ستاد لشکر بیشترین فشار را تحمل میکرد. او وظیفه داشت آب، نان، آذوقه، مهمات، اسلحه و کلیه ملزومات انفرادی و جمعی عملیات را آماده کند.
صبح روز 14 آبان 1362 نیروهای لشکر 27 پس از ساعتها جنگ و گریز به بالای کانی مانگا نفوذ کرده بود و قلههای 1866، 1900، 1904 و همچنین دشت پنجوین را به تصرف خود درآوردند. از همین رو به محض روشن شدن هوا پاتکهای سنگین نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق، علیه رزمندگان سبک اسلحه ایرانی شروع شد. جنگ نابرابری که با شهادت تعدادی از فرماندهان رشید لشکر به پایان رسید. در این مرحله از عملیات اکبر حاجیپور فرمانده تیپ یکم عمار، علی اصغر رنجبران جانشین تیپ سوم ابوذر، ابراهیم علی معصومی فرمانده گردان کمیل و تعداد دیگری از فرماندهان، پاسداران و بسیجیان سپاه اسلام به شهادت رسیدند.
در تکمیل مرحله سوم عملیات والفجر 4 بار دیگر نیروهای اسلام در ساعتهای پایانی روز شنبه 28 آبان 1362 به مواضع دشمن یورش بردند. عباس ورامینی که شاهد پرواز تعدادی از همرزمان خود در مراحل اولیه عملیات بود، به فرمانده لشکر فشار آورد تا همراه با نیروهای گردانها در عملیات حضور پیدا کند، اما محمد ابراهیم همت اصرار داشت تا او ضمن استقرار در قرارگاه تاکتیکی لشکر امورات مربوط به پشتیبانی از عملیات را انجام دهد.
اصرارهای اولیه ورامینی به حاج همت تبدیل به التماس همراه با حزن و اندوه شد. شهید غلامرضا یزدانی فرمانده توپخانه لشکر 27 که شاهد ماجرا بود، میگوید:
«... صبح روز عملیات به قصد دیدن حاج همت رفتم. روی ارتفاع کنگرک که محل قرارگاه تاکتیکی لشکر بود، لحظهای که خواستم وارد سنگر شوم، احساس کردم از داخل سنگر صدای التماس و گریهای به گوش میرسد. گوش کردم، دیدم یک نفر دارد به حاجی التماس میکند و او در جوابش میگوید: نه! امکان ندارد. چند لحظهای گذشت دیدم فردی که گریه میکرد با صدای بلندتر شروع به التماس کرد و اجازه رفتن به عملیات میخواست.
لحظه ای بعد دیدم کسی از سنگر خارج شد، در حالی که تمام صورتش را اشک پوشانده بود، دقت کردم، دیدم حاج عباس ورامینی است.
سلام کردم، جواب سلام من را داد و سریع رفت.
وارد سنگر شدم، دیدم حاج همت آنجا نشسته. پرسیدم: حاجی چی شده؟ چرا حاج عباس گریه میکرد؟ آیا مشکلی پیش آمده؟ حاجی مکثی کرد. کمی به چشمان من خیره شد و بعد در حالی که به گوشه سنگر نگاه میکرد، گفت: نه مشکلی پیش نیامده! حاج عباس پایش را کرده توی یک کفش و میگوید: من بروم خط. هرچی میگویم برادر من این جا هم خط است متقاعد نمیشود.
پرسیدم: حالا چی شد، آیا اجازه دادی بروند؟
گفت: ناچاراً اجازه دادم تا برود سری بزند و برگردد.
دو ساعت بعد وقتی رسیدم خط، دیدم حاج عباس ورامینی در سنگر خط مقدم بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده است...»
محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 خود ماجرا را اینگونه بازگو کرده است:
«... در بحبوحه عملیات والفجر 4 حاج عباس ورامینی آمد سراغم و گفت: میخواهم بروم عملیات، اگر نگذاری بروم از شما دلگیر میشوم. گفتم: برادر ورامینی تو رئیس ستاد لشکر هستی، همینجا بمان و کارهای مربوط به عملیات را انجام بده. بعد ایشان من را به بچههایم قسمت داد و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: حاجی جان من آروزیی دارم که در دل من نهفته است، بگذار بروم و به آرزویم برسم. او را به داخل اتاق بردم و دوتایی کلی صحبت کردیم. گفتم: عباس جان تو سرمایه این مملکت هستی، تو باید بمانی و در جنگ مسئولیتهای بالاتر بگیری. دیدم گریههای آرام برادر ورامینی تبدیل به هقهق بلند شد و گفت: حاجی بگذار بروم.
من هم ناچار قبول کردم و گفتم: به شرطی که فقط بروی یک سری بزنی و بیایی. وقتی این را گفتم، خدا شاهد است انگار پر درآورده بود، همان موقع حرکت کرد سمت خط. وقتی که به خط رسید سر از پا نمیشناخت، همه کار میکرد. ساعت 5/8 بود که رفت سنگر دیدهبانی تا از وضعیت دشمن کسب اطلاعات کند. بعد هم با دوربین منطقه را دید زد و به دیدهبان گفت: آن جا را بزن. در همان حال یک خمپارهای در نزدیکی آنها به زمین مینشیند و ترکش آن پیشانی این قهرمان بیبدیل جنگ را میشکافد و او پس از گفتن یا مهدی به شهادت میرسد...»
آری این گونه بود داستان زندگی مردی که عاشقانه زیست و عارفانه به شهادت رسید.