گروه فرهنگی مشرق - شرح اسم" عنوان
کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت
الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه
بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی،
توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در
اختیار علاقه مندان گرفت.
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش پنجاه و هشتم این کتاب است.
***استوارهاي قزل قلعه
پنج
استوار، نگهبانان اصلي قزل قلعه بودند كه سرپرست آنها «ساقي» نام داشت.
اسكنداني و تيموري دو تن از اين پنج نظامي نگهبان بسيار گستاخ و زمخت و بي
نزاكت بودند، اما دو تن ديگر، يعني زماني و قابلي، مهربان و خوش قلب. و خود
ساقي "يك نظامي بلندقامت، درشت
اندام، قوي بنيه، چهارشانه، بااراده، مصمم و باشخصيت بود و با زبان فارسي
مايل به لهجه تركي سخن مي گفت. من خود شاهد بودم كه وي افسران را توجيه و
امر و نهي مي كرد. يك بار كه براي تحقيق و بازجويي فراخوانده شده بودم،
بازجو كه درجه سرهنگي داشت، سئوالاتي مطرح مي كرد و من پاسخ مي گفتم.
ناگهان ساقي بدون اجازه وارد اتاق شد و با لهجه اي همراه با امر و نهي و
لحني تند و سخت گيرانه با وي صحبت كرد. همچنين در يك مناسبت ديگر به جايگاه
وي در بين افسران پي بردم. يك روز پاكروان، رئيس ساواك براي بازديد زندان
آمده بود. ده تن از افسران كه درجه آنها كمتر از سرهنگي نبود، همراه وي
بودند. در بين همه آنها فقط ساقي درباره اوضاع زندان گزارش مي داد. وقتي
پاكروان به سلول من رسيد از من پرسش هايي كرد و من پاسخ دادم. در اينجا
ساقي پا به ميان گذارد و با صدايي بلند و خشن و آميخته با غرور ، در حالي
كه به من اشاره مي كرد، گفت:"[تيمسار] اين زنداني بسيار آرام است." وي
انساني جوانمرد و بلندهمت بود و زندانيان مقاوم را دوست مي داشت و به آنان
ارج و احترام مي گذاشت و در مقابل، با زندانيان ضعيف النفس و دون همت و
سازشكار،سخت گير و خشن بود."
***ديدار با امام
اداره
دادستاني ارتش در چهاردهم اسفند 1342 با ارسال نامه اي به رئيس ساواك نوشت
كه قرار بازداشت آقاي خامنه اي به التزام به عدم خروج از حوزه قضائي تهران
تبديل شده است. همان روز از زندان قزل قلعه آزاد شد.
پس از نماز
ظهر بود. در راهروي زندان، تنها نشسته بود و مشغول خوردن ناهار بود. غذاي
آن روز چيزي شبيه سوپ يا آش بود . ناگهان يك نظامي صدايش كرد و گفت: با تو
كار دارند. عبايش را به دوش انداخت و به دفتر افسران رفت. افسر نگهبان گفت
كه آزادي، اسباب ات را بردار و برو. آمد داخل و مشغول جمع و جور كردن آن
اندك لوازم شد كه همان نظامي خبر آزادي اش را اين بار با صداي بلند در
راهرو اعلام كرد. همه زندانيان به در سلول او آمدند. كمكش كردند. خوزستاني
ها هم آنجا بودند و مي گفتند: سيد سيد! جدک وِیانا. [= سيد! جد تو با ما
است.] همه سخنرانان و منبري هاي گرفتار شده را پيش از او آزاد كرده بودند.
تنها كسي كه بعد از او ماند و به عنوان آخرين آخوند دستگير شده ماه رمضان،
چهار ماه حبس كشيد، محمدجواد باهنر بود. وي در 25 خرداد 1343 آزاد شد.
دوستان
و آشنايان او در تهران كم نبودند؛ كساني كه همه نگران بودند. هنوز به
زندان افتادن روحانيان مبارز عادي نشده بود. زندان هاي يك ماهه، حادثه اي
بود كه خبرش مثل توپ در ميان خانواده، خويشان و دوستان صدا مي كرد و به
همان اندازه به دلهره ها و نگراني ها دامن مي زد."وقتي از زندان آمدم
بيرون، فراموش نمي كنم ... رفقاي تهراني... دور و بر ما را گرفتند و غوغايي
بود از مسائل زندان كه برايشان نقل مي كردم از همان دوستان شنيد كه
روحانيان دستگير شده ماه رمضان كه همگي پيش از او آزاد شدند، رفته اند به
ديدن آيت الله خميني؛ از همان زندان برده اند به اين ملاقات.
"حسوديم
شد. چرا اينان؟ شايد ده پانزده روز زندان بودند ، رفته اند ديدن آقاي
خميني، اما [من] ... معلوم شد كه اينها ... دسته جمعي با هم بوده اند، گفته
اند ما مي خواهيم برويم آقاي خميني را ببينيم؛ دستگاه ساواك هم آنها را
برده پيش آقاي خميني... گفتم من هم بايد بروم آقاي خميني را ببينم."
نشاني
محل سكونت امام را پرسيد. گفتند كه در محله قيطريه است. امام خميني پس از
دستگيري در سحرگاه پانزدهم خرداد و انتقال به تهران، تا پاسي از شب در
بازداشتگاه افسران بسر برده بو د. همان شب به زندان قص ر منتقل، و 19 روز
در آنجا زنداني شده بود.
روز چهارم تيرماه 1342 از زندان پادگان قصر
به زندان پادگان عشرت آباد برده شده بود و 24 ساعت در يك سلول انفرادي،
سمت در غربي پادگان، مانده بود. سپس به زنداني در شرق پادگان منتقل گرديده،
تا 11 مرداد 1342 در آنجا حبس شده بود.
اجتماع علماي بزرگ شهرها
در پايتخت براي اعتراض به دستگيري امام و نيز مراجعات مكرر مردم براي آزادي
او، حكومت را وادار كرده بود، شر زنداني بودن آيت الله خميني را از سر خود
دور كند. 11 مرداد ايشان را به منزل آقاي نجاتي در داوديه برده بودند و
چنين وانمود كرده بود كه خروج آقاي خميني از زندان بر مبناي تفاهمي بود كه
زندانيان (آقايان خميني، محلاتي و قمي) با حكومت كرده اند تا ديگر در امور
سياسي دخالت نكنند. اين نيرنگ خيلي زود رنگ باخته بود. شمار بازديدكنندگان
از امام به اندازه اي افزايش يافته بود كه امكان مراقبت و نظارت را براي
دستگاه امنيتي غيرممكن نموده بود. سه روز از اقامت ايشان در داوديه نگذشته
بود كه به خانه اي در قيطريه منتقل شده "پرسان
پرسان آمدم رسيدم به اين جا... يك زمين افتاده بزرگي بود. انتهاي زمين يك
در بود كه آن درِ منزل ايشان بود... دو تا پاسبان ايستاده بودند ... از يكي
از آنها پرسيدم كه منزل آقاي خميني كجاست؟ گفت: مي خواهي چه كار؟ گفتم :
مي خواهم ببينم شان. گفت: نمي شود ببيني ... گفتم : اجازه بدهيد... گفت:
نه. گفتم: من زندان بوده ام"
و شروع كرد به گفتن اين كه ديگر
روحانيان زنداني كه زودتر آزاد شده اند به ديدار آقاي خميني آمده اند؛
ساواك آنها را آورده، و او چون ديرتر آزاد شده نتوانسته است. گفت كه شاگرد
آقاي خميني است؛ به او علاقه زيادي دارد؛ چرا نبايد او را ببيند؟ خواهش كرد
و تقاضاي خود را تكرار نمود. پاسبان نرم شد. جوابي در برابر صراحت و صداقت
او نداشت. رفت و با همكارش مشورت كرد. گفتند مي تواني به ملاقات بروي، اما
فقط براي ده دقيقه؛ بيشتر طول نكشد.
به ساعتش نگاه كرد و دويد. به
دو رفت تا در كمترين زمان به در ورودي برسد. در زد. لحظاتي بعد سيدمصطفي در
را باز كرد. آقاي خامنه اي را كه ديد آغوش گشود، بغل كرد و بوسيد. پنج
سالي از آشنايي آنان مي گذشت؛ آشنايي اي كه تبديل به رفاقت شده بود.
سيدمصطفي را خوب مي شناخت و مي دانست كه اين پور پارسا، كه اينك در كنار
پدر دربندش سر مي كند، خالي از سوداي بيت و دستگاه و آقازادگي، پا به جاي
پاي پدر مي گذارد و راه مي پيمايد. سراغ حاج آقا را گرفت. به اتاقي
راهنمايي شد و نشست.
"ديدم
حاج آقا وارد شد ...افتادم به پاي حاج آقا... ببوسم! از بس عاشق خميني
بودم.واقعاً عجيب محبت اين مرد هميشه در دل ما بود . ايشان ناراحت شدند از
اين كه من پاي شان را ببوسم ... نشستيم. من گريه ام گرفت ... نمي توانستم
حرف بزنم. ناراحت بودم كه حالا ايشان خيال مي كنند چون من زندان بوده ام
گريه ام آمده؛ تصور نمي كند كه به خاطر شوق ديدار ايشان [است.] مي خواستم
خودم را نگه دارم... نمي شد. هي مي خواستم حرف بزنم، نمي شد . بالاخره با
زحمت زياد [توانستم.] ايشان هم ساكت بودند و تماشا مي كردند. ملاطفتي كرد
كه احوال تان چطور است. تنها حرفي كه زدم گفتم آقا امسال ماه رمضان ما، به
خاطر نبودن شما از بين رفت، حيف شد ، هدر رفت . خواهش مي كنم برنامه اي
بريزيد كه محرم آينده مان از بين نرود؛ حيف است ... يادم نيست ايشان چه
گفت؛ مثلاً تشويق كرد ... گفتم ده دقيقه بيشتر وقت نگرفته ام. بي عقلي كردم
. يك ساعت هم مي نشستم هيچ طوري نمي شد. آن پاسبان هم انتظار نداشت من سر
ده دقيقه بيايم."
بلند شد. خداحافظي كرد. آقامصطفي پرسيد كه
حالا كجا مي روي؟ تنگي زمان را يادآور شد و گفت بايد برود. آقامصطفي رفت و
در برگشت پولي آورد و به او داد و گفت از طرف حاج آقا است. تنها انتظاري كه
نداشت گرفتن پول از استادش بود، اما محبتي همراه آن بود كه گذشتني نبود.
"هيچ وقت يادم نمي رود آن محبت ها و لطف و صفايي كه در ديدار ايشان بود."