فارس، اصغر عظیمی مهر از شاعران کشورمان به مناسبت فرا رسیدن عید سعید غدیر خم شعر زیبایی سروده است. این مثنوی به شرح زیر است:
دست بردار از دهان! حرفی بزن! چیزی بگو!
من که میدانم تو از فریاد لبریزی! بگو!
آشنا کی میشود هرکس که از دور آمده ست؟
کی از این دلمردهها جز بوی کافور آمده ست؟
ناکسان در خانه خود نیز محرم نیستند!
در سپاهت مردهای بی جگر کم نیستند!
در بزنگاه یقین عمری ست دل دل میکنند!
غالباً حین سفر هم فکر منزل میکنند!
بعد از این دلخوش نشو با بیعت شبکورها
میشود با دانه ای بسته دهان مورها
روی نرمت سفلگان سست را گستاخ کرد
ناکسی آمد مساجد را شبیه کاخ کرد
گر میسّر بود از زن خانهای میساختند!
در حیاط کعبه هم میخانهای میساختند!
حکم بی چون و چرا را هم به شورا میبرند!
گاه دستور خدا را هم به شورا میبرند!
معتمد کی میشود هرکس سخن چینی کند ؟
کی خدابین میشود هرکس که خودبینی کند؟
بود از اصحاب اما خطبه چون اضداد گفت!
او که قبل از هرکسی آمد « مبارک باد» گفت!
واضح است این نور بر هر آدم شبکور هم!
ساده لوحی بود « انا الحق» گفتن منصور هم!
برنگردد هر که بر این عهد باقی بوده است!
اختیار جمع مستان دست ساقی بوده است!
نیست وقتی اختیاری، راه غیر از جبر چیست ؟
چاره کوران مادرزاد غیر از صبر چیست ؟!
تا به این اندازه ما اهل تحمّل نیستیم!
آن چنان هم اهل تسلیم و توکّل نیستیم!
در زمان فتح خیبر تا کمر بستی چه شد؟!
دستمال زرد خود را تا به سر بستی چه شد؟!
کار ما حالا به لطف بی دریغت بسته است!
سرنوشت صلح هم حتی به تیغت بسته است!
تیغ برکش! این در رحمت به رویم باز کن!
دعبلی لالم مرا عمری سخن پرداز کن!
دوری از تو کاروان را در خطر میافکند!
ساربان اغلب به پشت سر نظر میافکند!
پیش خود شرمنده شد هرکس پی تشریح توست!
قطره های اشکهایت دانه تسبیح توست!
جز تو شمعی بر سر بالین این بیمار نیست!
هیچ تسبیحی شبیه اشک استغفار نیست!
هرکجا اشکی بریزی چشمه زمزم شود!
پا به هر سنگی گذاری قبله عالم شود!
نام تو ورد لبم شد تا زبانم باز شد!
عشقبازی من از گهوارهام آغاز شد!
هر که نامت برده در گهواره عیسی میشود!
هر یدی که با تو بیعت کرده بیضا میشود!
سرفراز است آنکه اهل ساغر و پیمانه است!
من خریدار توأم! این شعر هم بیعانه است!
دلرباها بی نیازند از رسوم دلبری!
در کجا کس دیده جنس خوب را بی مشتری؟!
کی کسی جز کودکان با آدم دیوانه رفت ؟
کی کسی با ناامیدی از در این خانه رفت؟
چشم اهل دل به روی ماه مولا باز شد!
وحی در سرتاسر عالم طنین انداز شد :
لحظه اکمال دین عید ولایت بوده است!
حاجتی دیگر جز این کفران نعمت بوده است!
دینتان را با همین یک آیه کامل میکنم
- گرچه میدانم که دارم سعی باطل میکنم! -
با تو باید خلق را همراه میکرد آن زمان
از خطرهای مسیر آگاه میکرد آن زمان
دستهای خدعه در هر آستین را یک به یک -
باید از دامان تو کوتاه میکرد آن زمان
راه یک راه است و لابد آن همه بیراهه را -
این چنین باید جدا از راه میکرد آن زمان
در غدیر خم چرا دست تو را بالا گرفت ؟
دانه را باید جدا از کاه میکرد آن زمان!
گاه با یک اشتباه از دور خارج میشویم!
با علی هستیم اما از خوارج میشویم!
مرد از این معرکه نامرد بیرون میرود!
کوه رویین تن از آن با درد بیرون میرود!
کوه هم ریگ روان گردد از این بار گران!
از درون آتشفشان گردد از این بار گران!
درد را تا آخر این راه نتوانم کشید!
آنچنان دردی که حتی «آه» نتوانم کشید!
در زمان جنگ اغلب دست بیعت کم شود!
غالباً در جاده باریک، سرعت کم شود!
جای آنکه خویش را در دردسر انداختن!
میتوان یکباره در میدان سپر انداختن!
خشک گردیده ست دامان شراب آلودهام
کی به مقصد میرسم با پای خواب آلودهام؟!
روی گردان کی شدند این رهروان از راه تو ؟
کی به پایان میرسد این هق هقِ در چاه تو؟
عفو میکردی اگر وقت قصاصی داشتی!
گر به جای اشعری هم عمرو عاصی داشتی –
باز هم او را حُکَم هرگز نمیکردی یقین!
بر شریعت این ستم هرگز نمیکردی یقین!
داغ ننگی مانده بر پیشانی تاریخ هم!
سبز میگردم اگر قطعم کنند از بیخ هم!
زخم من عمری ست دنبال نمکدان گشته است!
چون کویری سالها دنبال باران گشته است!
حیف آن رؤیای صادق یافت تعبیری چنین!
سرنوشتت را رقم زد دست تقدیری چنین!
« پشت بر مولا نمودن» زود شایع میشود!
مردم از هم زود میگیرند تأثیری چنین!
مطمئناً برنمیتابند تا « یوم الاداء »
با اداهای اصولی موج تغییری چنین!
فرق بسیاری ست بین «انتخاب» و «انتصاب»!
مفتیان از خود درآوردند تفسیری چنین!
جز تو آیین حقیقت داشت کی راوی چنان؟
جز تو ترکیب طریقت داشت کی پیری چنین ؟
گرچه در عالم نباشد مثل تو مردی چنان!
کس ندارد غیر تو با اینکه شمشیری چنین –
صلح را – گاهی- پذیرفتن نشان از عجز نیست!
فرق دارد موضع تسلیم و تدبیری چنین!
کوه از رنج تو کم کم سر به دامن میگذاشت!
نخل قدّت بعد از آن رو به خمیدن میگذاشت!
هر که آمد دشمن آل عبا شد بعد از آن!
صاحب تیغ دودم قدّش دو تا شد بعد از آن!
کی نشست آن کس که عمری با خدا برخاست کرد؟!
هر که ویران شد چنین ‘ کی قامتش را راست کرد ؟!
بلبل از بس ضجه میزد از نفس افتاده بود!
باغ هم همراه بلبل در قفس افتاده بود!!!
عمر چیزی بیشتر از صرف یک خمیازه نیست!
خاک دنیا جای مردان بلندآوازه نیست!
پای خواب آلودهام تا نیمه شب بی تاب ماند!
بازهم وقت اذان صبح چشمم خواب ماند!
بندبند جان ما را رخوتی در بر گرفت
چون گل و لایی که بعد از رفتن سیلاب ماند!
من غلام قنبرم ! چون سایه ای پا در رکاب-
با همه آزادگی در خانه ارباب ماند!
صاحب تیغ دودم؛ فرقش....نگویم بهتر است!
طالع شومی که از آن رمل و اصطرلاب ماند!
کاشکی بی سجده میخواندی نماز صبح را !
داغ فرقت تا قیامت بر دل محراب ماند!