فارس، در قسمت پیشین
این مطلب به نکات زیبایی اشاره شد . در این قسمت نیز به مطالبی همچون
تشکیل گروه چریک شهید اندرزگو، نبردهای غرب کشور و ... اشاره شده است. که
توجه شما را به آن جلب میکنم.
بعدازظهر روز سوم مهرماه، با آقای
ادیبان نشستم برای خارج شدن از محاصره نقشه کشیدیم. قرار شد به سمت ارتفاع
بازی دراز حرکت کنیم؛ تنها راه باقی مانده به سوی سرپل. مسیر حرکت ما از
شمال رودخانه الوند به طرف جنوب آن تعیین شد. اگر به بازی دراز میرسیدیم،
میتوانستیم به سمت افشار آباد و ارتفاعات دانه خشک برویم و سرانجام سر از
سرپل ذهاب در آوریم.
عراقیها در سمت غرب و شرق و شمال ما مستقر
بودند و پیشروی میکردند و ما چارهای نداشتیم جز اینکه در جهت جنوب شرقی
حرکت کنیم. فرصت از دست میرفت، اگر دست دست میکردیم.
به الوند
رسیدیم. هنوز بارندگیهای فصلی شروع نشده بود تا آب رودخانه را زیاد کند.
به قسمتی از رود رسیدیم که بیشتر از بیست متر عرض نداشت و سیم بکسلی به دو
طرفش بسته شده بود و نفر به نفر گذشتیم. عراقیها روی ارتفاعات موضع
نداشتند. به نظر میآمد که دشمن میخواهد از جاده بگذرد و به سمت تنگه
پاتاق پیشروی کند.
پاتاق، هدف مهم ارتش عراق بود. آنها میتوانستند
از بازی دراز هم استفاده کنند؛ ولی پاتاق را ترجیح میدادند. راه درازی در
پیش داشتیم. خیلی کم استراحت کردیم. تمام شب در راه بودیم. از دامنههای
شمالی بازی دراز به سمت افشار آباد - که در دامنه دانه خشک قرار دارد –
رفتیم. از آنجا به ده سر آب گرم رسیدیم و سرانجام در سرپل ذهاب ایستادیم؛
بعد از پانزده ساعت پیادهروی.
صبح روز چهارم مهرماه بود. با ماشین
به پادگان ابوذر رفتیم. راهی نبود. این پادگان بین سرپل و تنگه پاتاق قرار
داشت و مرکز پشتیبانی و لجستیکی و هدایت واحدها و یگانهای رزمی به حساب
میآمد. پادگان و شهر سرپل شلوغ بودند.
سیل نیروهای مردمی، سپاهی،
بسیجی، ارتشی، ژاندارمری و هوا نیروز در این دو جا جمع شده بودند تا به
مصاف دشمن بروند. در مقر سپاه، برادران محمد بروجردی، اصغر وصالی، جعفر
جنگروی، محسن چریک، علی آرام و گروهی دیگر را دیدم. همه پای کار ایستاده
بودند. سرپل هم از هجوم دشمن در امان نمانده بود. بچهها خبر دادند که قبل
از ظهر دیروز، چند تانک عراقی مستقر در دشت ذهاب وارد شهر میشوند و مقر
سپاه را زیر آتش میگیرند و عدهای را هم شهید میکنند. آر پی جی زنها به
سراغ آنها میروند و تانکها به دشت عقبنشنی میکنند. بچهها توانسته
بودند یک تانک را به غنیمت بگیرند.
خبر دیگر حاکی از این بود که
امنیت دو جبهه سرپل ذهاب و گیلان غرب در خطر است. ارتش عراق از قصر شیرین
به سوی گیلان غرب حرکت کرده، تنگه حاجیان را تصرف کرده و به دروازههای
گیلان غرب رسیده اما متوقف شده بود؛ چون مردم گیلان غرب جلوی آنها ایستاده
بودند؛ آن هم با دست خالی، ارتش عراق پشت شهر متوقف شده بود. تنگه جاجیان
بسیار مهم بود. در این تنگه، یک جاده شوسه از جاده آسفالته قصر شیرین،
گیلان غرب منشعب میشد و به سمت دشت دیره میرفت و از آنجا به دشت ذهاب
میرسید و به جاده اصلی قصر شیرین - سرپل متصل میشد. دیگر به آسانی
نمیتوانستیم بین دو جبهه سرپل و گیلان غرب ارتباط برقرار کنیم. بنابراین،
تا این زمان، قصر شیرین و نفت شهر اشغال شده و سرپل و گیلان غرب در محاصره
کامل بودند. سرپل بر سر راه پیشروی عراقیها قرار داشت. اگر اتفاق تازهای
نمیافتاد، ارتش دشمن از سرپل میگذشت و به تنگه پاتاق میرسید. این یعنی
اسلام آباد غرب، کرمانشاه و... در تیررس دشمن قرار گرفته بود. دشمن در عصر
روز چهاردهم مهرماه 59 با سرپل فاصله چندانی نداشت، چیزی حدود پنج تا شش
کیلومتر.
ما دو جبهه در مقابل دشمن تشکیل دادیم: یکی جبهه راست در
شمال جاده قصر شیرین - سرپل و دیگری، جبهه چپ در جنوب جاده. برادر مالکیان،
فرمانده سپاه قصر شیرین، مسئولیت تشکیل جناح راست را به عهده گرفت. من هم
شدم مسئول قسمت تپههای کوره موش.
ارتش عراق، شهرهای خسروی و قصر
شیرین، ارتفاعات آق داغ، قراویز، بیشگان، آهنگران، تیله کوه، شاخ شوالدری،
سلمانه، باغ کوه و گاومیشان، همچنین تنگه باویسی و تنگههای کوچک دیگر را
در تصرف خود داشت. او تانکهای زیادی را وارد دشت ذهاب کرده بود. تازه جنگ
فقط در منطقه غرب خلاصه نمیشد. خوزستان هم در آتش دشمن میسوخت. در واقع
بخش وسیعی از میهنمان زیر چکمههای آنها بود. عملیاتهای محدود چریکی، کار
سازترین حربه برای متوقف ساختن ماشین جنگی صدام به شمار میآمد. ما در
تپههای کوره موش وارد عمل شدیم؛ یعنی در شمال غرب سرپل که مناسبترین موضع
پدافند محسوب میشد.
قسمتی از تپهها در اختیار ما بود و بیشتر آن
در اختیار دشمن. طرح عملیات را برای بچهها توضیح دادم و وارد عمل شدیم. یک
گردان نیرو داشتیم. از سر شب تا خود صبح جنگیدیم. بچهها با رشادت تمام،
تپههای کوره موش را پس گرفتند. آتش سنگین دشمن، صبح آن روز شروع شد.
خمپارهها پنج تا پنج تا فرود میآمدند. بین بچهها شایعه شد که عراق سلاح
جدیدی به نام خمسه خمسه به میدان آورده است. پاتکهای شدید و تمام نشدنی،
ما را به عقبنشینی واداشت.
دو سوم تپهها را واگذار کردیم و در یک
سوم باقیمانده، خط پدافندی تشکیل دادیم. بعدازظهر بود. سلاح جدید، شایعهای
بیش نبود؛ ولی همچنان قوت داشت.
رفته رفته جناح چپ اهمیت خاصی پیدا
کرد. تا اینجا ارتش عراق متوقف شده بود. او میخواست از سر پل بگذرد و به
پاتاق برسد؛ ولی در راه مانده بود.
در نتیجه به ارتفاعات بازی دراز و
دانه خشک روی آورد و نیروی عظیمی را در این منطقه مستقر کرد. قسمتی از
دانه خشک در اختیار ما بود که روی آن و ارتفاعات سنبله و سرکش، خط پدافندی
خود را تشکیل دادیم. خط خودی و دشمن منظم نبود؛ قوس و شکستگی فروان داشت.
راه پشتیبانی ما بسیار طولانی و صعبالعبور و خاکی بود و پرپیچ و خم. گاهی
خبر میرسید که ماشینی بین درههای سرکش و دانه خشک سقوط کرده این جاده
درجه سه. ارتباط دو جبهه سرپل و گیلان غرب را برقرار میکرد. البته جاده
آسفالته هم داشتیم؛ منتها میبایست از تنگه پاتاق میگذشتیم و به اسلام
آباد غرب میرسیدیم و از آنجا به قلاجه و سپس به گیلان غرب میرفتیم. این
راه خیلی طولانی بود؛ هفت - هشت برابر راه قبلی.
ما در جناح خودمان
ایستادگی میکردیم. همین که توانسته بودیم مانع پیشروی عراق بشویم، راضی
بودیم. زمان خیلی چیزها را تغییر میدهد. هر ساعت اتفاق تازهای میافتاد
که نشان دهنده مقاومت نیروهای خودی بود. ما میبایست میایستادیم و تن به
ذلت نمی دادیم. همان طور که در جبهه جنوب، مردم خرمشهر، آبادان و هویزه از
پار در نمیآمدند، من نمیتوانستم قصر شیرین را فراموش کنم. در شهرک
المهدی، عملیات چریکی جانانهای صورت گرفت. عدهای به اسارت ما در آمده
بودند. جوانکی پیش دوید و کشیدهای به صورت یک عراقی زد. ابراهیم هادی،
ناظر بود. با عصبانیت گفت: «درست است که اینها با ما جنگیدهاند؛ ولی الان
تحت حمایت پرچم اسلام هستند. کسی حق ندارد با اسیر بد برخورد کند.»
ابراهیم،
خون شهدای عملیات را روی سنگفرش خیابان و بر در و دیوار میدید و این
سفارش را میکرد. شهرک المهدی مال ارتشیها بود و در دامنه شرقی کوه قراویز
قرار داشت. جاده آسفالته قصر شیرین، سرپل از کنارش میگذرد.
هنوز
قراویز به تصرف کامل دشمن در نیامده بود که بچهها در شهرک درگیر شده و
عدهای را کشته و 13 نفر را اسیر کرده بودند. گاهی فکر میکردم که اگر همین
عملیاتهای نامنظم هم در بین نبود، چه بر سر ایران میآمد. باز محمود
منتظری را دیدم. او جزء اولین کسانی بود که از قصر شیرین به طرف سر پل ذهاب
حرکت کرده بود. محمود که خود مجروح شده بود، همراه یکی دو نفر از مجروحین
سوار بر آمبولانس بودند؛ غافل از اینکه عراقیها جاده را اشغال کردهاند.
در نیمه راه، یک گروه مجهز نظامی، او را متوقف میکند. آنها تانکهای زیادی
را در حال پیشروی میبینند. خیال میکنند آنها نیروهای خودی هستند؛ چون
خیلی راحت و بیدغدغه پیش میرفتند؛ بدون اینکه کوچکترین مانعی بر سر
راهشان دیده شود.
جلوی آمبولانس را میگیرند. از راننده میپرسند کی
هست و کجا میرود. راننده هول میشود و در جواب آنها میماند. محمود خیلی
زود متوجه میشود که حضرات عراقی هستند. میگوید: «ما کشاورز و کارگر هستیم و
در بمباران هوایی مجروح شدهایم و به بیمارستان میرویم.»
یکی دیگر
از مجروحین هم با عراقیها با زبان کردی حرف میزند. رنگ و لعابش را هم
زیاد میکند و عراقیها هم راه را باز میکنند. عراقیها که دیده بودند
اینها لباس کردی پوشیدهاند و اسلحه هم ندارند، مطمئن شده بودند که حرفشان
صحیح است.
ساعتی بعد همین اتفاق برای برادر مصطفوی - فرمانده گردان 2
سپاه تهران - افتاد؛ ولی او اسیر شد. برای اینکه اولا ماشین آنها آمبولانس
نبود و ثانیا بچهها مسلح بودند. عراقیها اول کاری که میکنند، سر چهار
نفر از پاسداران را میبرند. مصطفوی را هم با خود میبرند. این واقعه در
روز دوم مهر اتفاق افتاده بود.
اصلیترین موانع در مقابل ماشین جنگی
عراق، همین عملیاتهای نامنظم بود؛ چه در جنوب که تحت فرماندهی دکتر چمران
به اجرا در میآمد و چه در غرب که محسن گلاب بخش - معروف به محسن چریک -
سردمدار آن بود.
عراق خود را به ارتفاعات «برآفتاب» رساند تا به
گیلان غرب نزدیک شود. دو سوم جاده دشت دیر هم در اختیار آنها بود. ما در
قسمت باقیماندهاش خط پدافندی تشکیل داده و مانع پیشروی آنها به سوی
ارتفاعات «سرکش» بودیم.
ارتفاعات بازی دراز، سنبله و سرکش، از شمال
به جنوب کشیده شدهاند. اولی در اشغال دشمن و دومی و سومی، خط ما بود. طول
سرکش با هیچ کدام از ارتفاعات قابل قیاس نیست. سرکش، بلندترین ارتفاع گیلان
غرب است؛ همانند کوه بمو در شمال دشت ذهاب. ما میبایست اینجا را حفظ
میکردیم. در غیر این صورت، همین راه صعبالعبور هم بسته میشد و گیلان غرب
بیپشتیبان میماند.
*نبرد در جناح جنوبی (آبان 59 تا پاییز 61)
یک
ماه از جنگ گذشت. فرماندهی ستاد تصمیم گرفت که مرا به گیلان غرب بفرستد.
جبهه کوره موش را به یگانهای لشکر 81 ارتش و نیروهای گردان 3 سپاه تهران
تحویل دادم و راهی شدم. حسین گاردی در گیلان غرب به اسارت دشمن در آمده و
حسن تربتیان هم به شهادت رسیده بود. من شدم فرمانده عملیات.
شهر
گیلان غرب در 40 کیلومتری جنوب شرقی قصر شیرین واقع است. من بین گیلان غرب و
نفت شهر - که در اشغال دشمن بود - مستقر شدم؛ یعنی در «میل یم یکوت» یک خط
پدافندی تشکیل دادم؛ رو به روی دشمن. اینجا که مستقر بودیم، قصر شیرین
درشمال، نفت شهر در غرب و گیلان غرب در پشت سر ما قرار داشت. بنابراین از
دو سوی شمال و غرب با دشمن درگیری داشتیم.
وضعیت جبهه گیلان غرب
تعریفی نداشت. تنگه حاجیان، کورک، قاسم آباد و امام حسن و همچنین ارتفاعات
شیاکوه، پشت پلیا، داربلوط، چرمیان، پیشتنگ کورک و بر آفتاب در تسلط دشمن
بود. عراق متوجه گیلان غرب بود؛ آن هم از دو سمت. تانک های دشمن در دشت
گیلان غرب و شکمیان پراکنده بود؛ مثل دشت ذهاب. عدهای از آنها با رشادت
بچههای هوانیروز به ویژه شیرودی و کشوری منهدم شده بود. عراق میخواست از
گیلان غرب بگذرد و به قلاجه برسد و به پشت تنگه پاتاق برود. در حقیقت،
امنیت جناج جنوبی تنگه پاتاق در گروه حفظ گیلان غرب بود. عراق از این جبهه
هم متوجه تنگه پاتاق بود.
از بدو ورود میخواستم یک گروه چریکی
تشکیل بدهم. زحمت این کار به گردن برادران ابراهیم هادی و جواد افراسیابی
افتاد. خیلی زود زبدهترین بچهها را دور خود جمع کردند و هسته اولیه را
شکل دادند؛ حدود سی نفر شد. اسم این گروه چریکی را گروه شهید اندرزگو
گذاشتیم. خیلی زود به عملیات گشت شناسایی و گشت رزمی رفتیم و چندین عملیات
صورت دادیم. با فعالیت گروه اندرزگو، جبهه گیلان غرب و نفت شهر متحول شد.
عرض طبیعی، ارتفاعات کوچک و بزرگ، شیارهای متعدد، و مهمتر از همه، پوشش
گیاهی مناسب، درصد پیروزی ما را افزایش میداد. بچهها در طول روز مخفی
میشدند و به تحرکات دشمن چشم میدوختند و در طول شب به جبهه دشمن رسوخ
میکردند. عراق به معنای واقعی از حرکت باز مانده بود؛ چون میدیدیم که خط
پدافندیاش را محکم میکرد. ضربات و لطمات عملیاتهای چریکی بر ارتش کلاسیک
عراق فراوان بود و جبرانناپذیر. ما امنیت او را مختل کرده بودیم. به او
ثابت شد که روزهای اول جنگ سپری شده و حالا باید از موانع متعددی بگذرد؛
موانعی که به ظاهردیده نمیشد. چند عملیات چریکی، خط دشمن را در ارتفاعات
چغالوند و دار بلوط بسیار متزلزل کرد.
با اینکه در گیلان غرب بودم،
ولی تمامی تحولات ریز و درشت جبهه سرپل را میدانستم. اگر ارتش عراق از
منطقه سرپل پیشروی میکرد، ما از پهلو مورد تهدید قرار میگرفتیم. و اگر از
منطقه گیلان غرب به قلاجه میرسید، بچههای سرپل به خطر میافتادند. او
تلاش میکرد؛ اما نمیتوانست پیشروی کند. رزمندگان غیور، مردم دلاور منطقه و
بچههای رشید هوانیروز، ارتش عراق را مأیوس کرده بودند. تازه دو-سه ماه از
جنگ میگذشت. آرزوی راندن دشمن، دور از انتظار نبود. مدام خبر میرسید که
مردم سراسر ایران به پایگاهها میآیند و آموزش میبینند و خود را به جبهه
میرسانند.
ما در حد یک گروهان صد نفره نیرو داشتیم. گشتهای ما
گاهی چندین شبانهروز طول میکشید. بچهها در طول گشت با «دیدهبانی» آشنا
میشدند. کار دیدهبانی به عهده بچههای ارتش بود. آنها در این کار سررشته
داشتند. معمولا شبها در حال حرکت بودیم و روزها در مواضعی مخفی، در
پناهگاههای طبیعی مثل شیار و غار پنهان میشدیم. اول از پشت جبهه دشمن
اطلاعات کسب میکردیم و بعد ضربه میزدیم.
نقطه ضعف بچهها،
دیدهبانی بود. آنها برای اینکه بتوانند هرچه سریعتر این کار را یاد
بگیرند، حتی جیره غذایی خود را به دیدهبان میدادند، ظرف غذای ارتشیها را
میشستند و حتی برای آنها آفتابه آب میکردند. میبایست طرز استفاده از
قطبنما را یاد میگرفتند، فاصلهها را تخمین میزدند، زاویهیابی میکردند
و ...
هماهنگی سپاه و ارتش به حد قابل قبولی رسیده بود. در جبهه
گیلان غرب، اردوگاه ارتشیها در ارتفاع قلاجه بود و من در بعضی از جلسات
آنها شرکت میکردم. شور و اشتیاق برای دفاع از میهن و انقلاب در همه جا
دیده میشد. حجتالاسلام حاج آقا غفاری و علی طاهری، دو تن از دیدهبانهای
معروف ما بودند. اینها توانسته بودند در اسرع وقت بر دیده بانی مسلط شوند.
من حاجآقا را از مسجدهای محله قیام میشناختم. او شبهای قبل از پیروزی
انقلاب در تظاهرات شبانه روی چهارپایه میرفت و بلند بلند شعار میداد
«مرگ بر شاه» و امروز آمده بود تا با دشمن دیگری بجنگد. وقتی سپاه پاسداران
تشکیل شد، او در کنار برادر رفیقدوست بود و در تدارکات کار میکرد. بعد
به واحد عقیدتی – سیاسی لشکر 81 کرمانشاه رفت و با شروع جنگ به جبهه آمد.
وقتی برای حاج آقا تعریف کردم که چطور بچههای ما دیدهبانی را آموزش
میبینند، خندید و گفت که او هم همینطور یاد گرفته است.
منطقه به
وضعیت قابل تعریفی رسیده بود. جنگ جا افتاده بود. من میبایست با پادگان
ابوذر میرفتم و گزارشهای جبهه گیلان غرب را میرساندم. اخبار جبهه ما
بسیار مهم جلوه میکرد. پیچک، فرمانده جبهه سرپل، حاج طهماسبی، فرمانده
سپاه ریجاب، و برادر مسیبی از سپاه سومار در جلسات سپاه ناحیه غرب شرکت
میکردند.
سپاه ریجاب و دالاهو در منطقه وسیعی کار میکرد؛ یعنی در
شمال دشت ذهاب، ارتفاع گاومیشان و رو به سمت کوه بمو. عراق روی ارتفاعات
گاومیشان، باغ کوه، سلمانه و بمو مستقر بود. سپاه ریجاب در ارتفاعات
دالاهو، شاهنشین، گاری و ارتفاعات دیگر مستقر بود و مقابل آنها خط پدافندی
داشت. از روستاهای مهم این منطقه، ازگله است که در اختیار دشمن بود و
میبایست پس گرفته میشد. قبلا گفتهام که هرچه به مرزهای صعبالعبور
کوهستانی نزدیکتر میشدیم، فعالیت ضد انقلاب وسیعتر می شد؛ چون راه فرار
او از سوی عراق بازتر میگشت. ارتش عراق به پشتوانه حضور گروهکها، متوجه
سرپل ذهاب و تنگه پاتاق بود. خیال او راحت بود که این منطقه در امنیت
دوستانش به سر خواهد برد. خطر اصلی سپاه ریجاب، راهی کوهستانی در جناح
شمالی بود که به تنگه پاتاق میرسید.
عملیات «تک درخت»، ارتش عراق
را از شمال سرپل به شمال غرب راند. در عملیات «تپه ابوذر» به سمت ارتفاع
گاومیشان حمله شد. در عملیات کویکی عزیز و کویکی مجید، دو روستای دشت ذهاب
آزاد شد. سپس چند روستای دیگر پاکسازی شدند. روی تپههای کوره موش و ارتفاع
قراویز هم عملیات انهدامی اجرا شد و دشمن تلفات و خسارات زیادی دید.
اما
در جبهه چپ سرپل، عملیاتهای محدودی روی روستای افشارآباد به سمت روستای
شیشه راه و دشت جگر ممدلی صورت گرفت. محسن چریک در یکی از همین عملیاتهای
نفوذی در ارتفاع دانه خشک مفقودالجسد شد. انهدام دشمن، زمینه را برای
عملیاتی بزرگ فراهم میکرد. در دشت گیلان غرب، همین علمیاتهای چریکی،
قسمتی از دشت را آزاد کرد. در سرپل، دشمن تغییر موضع داد. اینها طلیعه
آزادسازی مناطق بزرگ بود. ما شهید میدادیم، زخمی داشتیم، از کمبودهای
مختلف رنج میبردیم؛ اما به نظر میرسید که تلفات سنگینی به عراق وارد
میکنیم.
حالا دیگر میتوانستیم پیرامون تنگه حاجیان فکر کنیم و
نقشه بکشیم. همانطور که تنگه حاجیان، راه مواصلاتی دو جبهه گیلان غرب و
سرپل ذهاب بود، نیروهای دو جبهه هم به اتفاق در این باره تصمیم میگرفتند و
راهکارها را بررسی میکردند. قرار بود ما از گیلان غرب و بچههای دیگر هم
از سرپل به حاجیان حمله کنند. طرحهایی ریختیم و عمل هم کردیم؛ منتها با
عملیات نهایی هنوز فاصله داشتیم. اصغر وصالی برای شناسایی دقیق تنگه حاجیان
به گیلان غرب آمد؛ ولی در شناسایی اولیه به شهادت رسید. کی؟ روز عاشورای
سال 59 که در ماه آبان واقع شده بود. شهادت وصالی در روحیه بچهها خیلی
تأثیر گذاشت. در دی ماه، از دو سمت یورش بردیم و تنگه حاجیان و قسمتی از
ارتفاعات بر آفتاب را آزاد کردیم. با جمع کردن مینهای کاشته شده در جاده،
ارتباط دشت دیره با گیلان غرب کاملا باز شد و بین دو شهر گیلان غرب و سرپل
ذهاب ارتباط برقرار شد. این اولین موفقیت در این منطقه به شمار میرفت.
مدتی
نگذشت و عملیاتی در سر پل انجام شد و ارتفاع 1008 بازی دراز آزاد گردید.
دشمن از دانه خشک هم عقبنشینی کرد؛ البته فقط قسمتی از این ارتفاع در دست
او بود. با آزادسازی این مناطق، امنیت پادان ابوذر بیشتر شد. حالا دیگر
بچهها میتوانستند با آرامش نسبی طرحریزی عملیات کنند. حالا دیگر
میتوانستیم بین دو جبهه ارتباط برقرار کنیم. در جبهه گیلان غرب، عملیات
مهمی انجام دادیم و ارتفاع چغالوند را آزاد کردیم. چغالوند در غرب تنگه
حاجیان واقع است و بر دشتهای گیلان و شکمیان اشراف دارد.
سال 59
درحالی سپری شد که ارتش عراق نه تنها نتوانست به اهداف شوم خود برسد، بلکه
از بخشی از موانع متصرف شدهاش نیز عقبنشینی کرد. این به دست نیامد؛ مگر
با رشادت بچهها. عدهای بین ما نبودند: منوچهر عباسی، محسن چریک، علی اصغر
وصالی، حسن تربتیان، مجید حسینعلی، عباس ملکی، علی قربانی و ...
در
فروردین سال 60، سپاه مریوان به فرماندهی احمد متوسلیان وارد عمل شد و
ارتفاع قوچ سلطان در شمال غرب مریوان را باز پس گرفت. جواد افراسیابی، یکی
از نیروهای برجسته گروه چریکی شهید اندرزگو نیز به مریوان رفته بود. او در
واقع از بچههای گردان 4 سپاه تهران بود. جواد با روحیه نظامی و رفتار خاص
احمد آشنا و شیفته او بود.
پس از مدتی به گیلان غرب برگشت. همراه
او، رضا دستواره، رضا چراغی، حسین زمانی و چند نفر دیگر آمدند. ماجرا از
این قرار بود که جواد، احمد را راضی کرده بود که این افراد به گیلان غرب
بیایند و از تجربههای گروه چریکی ما استفاده کنند. در مدتی که بچهها با
ما بودند، 10-12 عملیات گشت شناسایی و رزمی انجام دادیم. من از نزدیک شاهد
تیزبینی رضا دستواره، وقار حسن زمانی و شجاعت رضا چراغی بودم. همه بچههای
اعزامی از مریوان، همین خصوصیات را داشتند. این نشان میداد که احمد با
بچهها چه کرده است. موقع کار به کار مشغول بودند، کم استراحت میکردند،
گاهی شوخی میکردند و نماز و دعای شبانه آنها تماشایی بود. بچهها درس
میدادند و درس میآموختند. بیشتر از یک ماه با ما بودند. وقتی رفتند،
خبردار شدیم که چه تعریفها کردهاند از جبهه گیلان غرب. این، ما را سرشوق
آورد و شرمندهمان کرد.
دشمن روی ارتفاعات بازی دراز مقاومت میکرد.
یکی از دلایل مقاومت او، جادهای بود که چم امام حسن به سمت دیوارههای
غربی میرفت. مهندسی عراقیها پس از ماهها تلاش، راه مناسبی از میان
صخرهها باز کرده و آنها را به قله 1150 رسانده بود. این راه، پشتیبانی و
رفت و آمد عراق را به راحتی میسر کرده بود.
اولین شناسایی بچههای
سپاه و بسیج در همین زمان بود. بچهها ابتکار زده و از خط دشمن در بازی
دراز اسلاید تهیه کرده بودند. از آن پس در توجیه گردانها، اسلاید پخش
میشد. نیروهای خطشکن از روی اسلایدها یاد میگرفتند که چگونه در زمان گم
شدن، از علایم طبیعی استفاده کنند و به سنگرهای خودی برگردند؛ همینطور با
محل کالیبرها آشنا میشدند و از جبهه دشمن اطلاعات کسب میکردند.
سپاه پاسداران رفته رفته شکل و شمایل خاص خود را پیدا میکرد. یکی از مهمترین بحثهای جلسات ستادی، حول این محور میچرخید.
در
اردبیهشت سال 60، طرح و نقشه دومین عملیات بازی دراز ریخته شد. عراق به
استحکامات خود میافزود. ما احتمال میدادیم که حتی نیروی جدید را به اینجا
اعزام کند. قرار شد در سه محور عمل صورت گیرد: بازیدراز، قراویز و
تپههای کوره موش. رزمندگان ما ارتفاع 1008 بازیدراز را چند ماه پیش گرفته
بودند. نیروها به سمت ارتفاعات 1050، 1100 گچی و صخرهای و 1150 هجوم
بردند. در مرحله اول، این مناطق آزاد شدند؛ ولی دشمن پاتکهای سنگین خود را
شروع کرد. نبرد همچنان ادامه داشت؛ گاه برابر و گاه به نفع ما و گاه به
سود آنها. آنچه پیشبینی کرده بودیم به وقوع پیوست. عراق، لشکر 7 پیاده خود
را وارد عمل کرد. ورود این لشکر برابر بود با از دست دادن ارتفاع بلند
1150 و 1100 صخرهای، به این ترتیب، کفه ترازوی عملیات دوم بازیدراز به
طرف عراق متمایل شد.
خبردار شدیم که لشکر 7 پیاده به قصد خوزستان
جاکن شده است. این لشکر که دوره آموزش آبی و عبور از رودخانه را گذرانده
بود، میرفت تا محاصره نیمه تمام جزیره آبادان را تکمیل کند و بندر آن را
به تصرف درآورد. تا آن موقع، هفت ماه از محاصره آبادان میگذشت. لشکر 7 در
غرب سرگرم شد و نتوانست به هدف شوم صدام جامه عمل بپوشاند.
عملیات
دوم بازیدراز، بزرگترین عملیات تا آن زمان محسوب میشد؛ اما توانسته بودیم
لشکری از دشمن را به خود سرگرم کنیم. این هم شکلی از پیروزی بود.
جلسات
شورای فرماندهی منطقه 7 سپاه مرتب در کرمانشاه تشکیل میشد. ما آخرین
تحولات جبههها را میشنیدیم و رد و بدل میکردیم و تصمیم میگرفتیم. اکثر
فرماندهان جوان بودند؛ چیزی حدود بیست تا بیست و پنج سال، نیروهای رزمنده
هم عین ما بودند. من، بیست و دو سال داشتم. در این جلسات، با روحیه احمد
متوسلیان و ابراهیم همت بیشتر آشنا شدم. آنچه ما را به یکدیگر نزدیک
میکرد، نقطه نظرات مشترک و شیوه عملمان بود. ما هر سه لباس کردی
میپوشیدیم، یعنی همرنگ مردم منطقه بودیم. دیگر اینکه به شیوه رزم کلاسیک
دل نمیبستیم و به مردم بومی توجه داشتیم. میگفتیم که با شناخت و اعتماد
به نیروهای بومی منطقه میتوان بسیاری از مشکلات را حل کرد. همیشه به مردم
تکیه داشتیم؛ چون آنها بودند که راه و چاه را میشناختند. آنها مورد هجوم
واقع شده بودند، آنها زخم برداشته و آواره کوه و بیابان شده بودند. خون
بچههای کوچک آنها به آسمان پاشیده شده بود و ما آماده بودیم به آنها خدمت
کنیم. ما اعتقاد داشتیم که اگر با کردهای ایران و حتی عراق آشنا شویم و بین
آنها زندگی کنیم، خواهیم توانست دشمن را به زانو در آوریم. دست کم تجربه
همه ضد انقلاب و تاراندن او را داشتیم. دشمن، دشمن بود؛ چه داخلی و چه
خارجی؛ دیروز در لباسی و امروز در لباسی دیگر. ما سه نفر روی این نقطه نظر
تاکید داشتیم. در واقع، جنگ غرب و شمال غرب، سهل و ممتنع بود. سهل بود اگر
ما با مردم منطقه همراهی میشدیم، ممتنع بود اگر بدون حضور آنها عمل می
کردیم.
من به واسطه همین اشتراک، از احمد و ابراهیم خوشم میآمد و
به قول گفتنی، دلم برای آنها تنگ می شد. یکی از جلسهها تا غروب طول کشید.
احمد متوسلیان میبایست به مریوان میرفت؛ یعنی از کرمانشاه به مریوان. راه
دراز بود و پرخطر. دشمنان خارجی و داخلی در کمین نشسته بودند. خواستم احمد
را منصرف کنم. گفت: «برادرها منتظرند و کار عقب میافتد.»
برادران
دیگر اصرار کردند؛ ولی کارساز نیفتاد و او رفت. او میبایست از چندین خط ضد
انقلاب میگذشت و چندین کمین را پشت سر میگذاشت. صبح روز بعد، خبر سلامتش
را گرفتیم. احمد یعنی انضباط در کار، یعنی اقتدار و شوکت، یعنی شجاعت و
پیگری. اینها درهم آمیخته شده و انسانی ساخته بود که میتوانست مرهم سوخته
مردم منطقه باشد و امنیتی هرچند نسبی فراهم کند تا شاید چشم خسته بچهای و
پیری و مادری روی هم بیاید و امیدش را از دست ندهد و زندگی کند.
بعضی
اوقات، ختم جلسه برابر بود با ظهر. میرفتیم چیزی بخوریم. بچهها به
یکدیگر تعارف میکردند هدف این بود که دیرتر از بقیه غذا بگیرند، بچهها
مراعات حال یکدیگر را میکردند.
بعد از ناهار، درست بر عکس قضیه
بود. هر کس زودتر خودش را می رساند تا پول غذا را حساب کند. من مطمئن هستم
که بچهها پول غذا را از جیب خود میدادند؛ نه از بیت المال.
پیچک از همه بچهها شوختر بود. احمد را با اقتدارش میشناختیم؛ نه اینکه متواضع نباشد.
فرمانده
سپاه، شیوه خاصی در فرماندهی داشتند. فرق میکرد با شیوه فرماندهان دیگر.
خود من بر حسب اخلاص و اخوت، نه بر حسب انتخاب و انتصاب به فرماندهی رسیده
بودم. تجربههای جنگ کردستان و جنگ تحمیلی، پشنوانهام بود. اعتقاد داشتم
که هر چه مراتب فرماندهی بالاتر برود، باید مراتب انسانیت و برادری نیز
بالاتر برود. باید بیشتر خدمت کرد تا رشد یافت. در مقابل این صعودها،
توقعات و تشریفات باید نزول پیدا کند. من به تشریفات و احترامات خاص نظامی
برای فرماندهان اعتقاد نداشتم. شاید به همین دلیل بود که به راحتی
میتوانستیم با مردی بومی و اهالی گیلان غرب رابطه دوستی برقرار کنم. غالب
نیروهای پدافندی خط گیلان غرب و نفت شهر از مردم همین مناطق بودند. سنگر
فرماندهی با دیگر سنگرها فرق نمیکرد؛ حتی استحکامش ضعیفتر بود.
از
خودرو سپاه بسیار کم استفاده میکردیم. تقریبا وقتی میخواستیم به جلسات
کرمانشاه برویم، از خودرو استفاده میکردیم. در بازدیدی که برادر یوسف
کلاهدوز، قائم مقام و عضو شورای عالی سپاه، از جبهه گیلان غربی و نفت شهر
داشتند، به سنگر فرماندهی آمدند. وقت ناهار، چفیهای پهن کردیم و نان خشک و
تخم مرغ و سیب زمینی به میان آوردیم؛ همان غذایی که همه بچهها میخوردند
همیشه همین طور بود. بچهها از سنگر فرماندهی احمد و همت میگفتند که در
سرمای کشانده کردستان فقط چند پتوی کهنه داشت. پتوی نو، مال رزمنده بود؛ نه
فرماندهی اگر کم بود، برای همه بود و اگر امکاناتی نیز وجود داشت، با دقت و
بدون اسراف از آنها استفاده میشد.
بنی صدر خائن رئیس جمهور وقت و
فرمانده کل قوا پس از شکست در چند نبرد کلاسیک اعلام کرد که ارتش عراق نفوذ
ناپذیر است. او میز مذاکره را پیشنهاد کرد. هیاتهای صلح بلافاصله وارد
تهران شدند؛ در بهار سال 60؛ در شرایطی که رزمندهها توانسته بودند عراق را
متوقف کنند و حتی به عقب نشینی وا دارند.
بنی صدر به توانایی سپاه و
نیروهای مردمی اعتقادی نداشت و صراحتا نفی میکرد. میگفت که جنگهای
نامنظم چریکی، تعیین کننده نیست. او در خوزستان چند عملیات کلاسیک شکست
خورده را دیده بود: در پل نادری 7/59، دارخوین 8/59 و هوزیه 10/59 آنها به
ارتش عراق حمله کرده و جز تلفات و خسارات سنگین، چیز دیگری به دست نیاورده
بودند.
با طرح پیشنهاد صلح، نفرت و ناراحتی رزمندگان به چشم دیده
میشد. عراق در خاک ما بود. صلح در این شرایط، یعنی پذیرفتن دشمن و دادن
امتیاز به او. این چه صلحی بود که از جنوب تا غرب کشور زیر چکمههای دشمن
لگد کوب میشد؟! وقتی بنی صدر خائن خواست وارد مناطق غرب شود، کسی لگد کوب
میشد؟! وقتی بنی صدر خائن خواست وارد مناطق غرب شود، کسی راضی نشد سلامت
جان او را تضمین کند. به همین دلیل، بازدید او به حالت تعلیق درآمد. چند
عملیات جبهه غرب، به ویژه عملیات دوم بازی دراز، در حقیقت نوعی شب شکنی و
کنار گذاشتن تفکر صلح طلبی بود. ما ثابت کرده بودیم که میتوانیم از دین و
وطن خود دفاع کنیم. ما عهد کرده بودیم تا آخرین قطره خون بجنگیم. این تفکر
کجا به ذلت انجامیده تا در ایران بینجامد؟ بنی صدر خائن صاحب این عقیده
نبود که صلح و ذلت را پیشنهاد میکرد. بنی صدر فرار کرد.
برادر
رجایی به عنوان رئیس جمهور وارد عمل شد. آمدن ایشان برابر بود با رسوخ خون
تازه در جبههها. برادر رجایی در کنفرانس کشورهای غیر متعهد اعلام کرد که
سرنوشت جنگ در میدان نبرد معلوم خواهد شد. رزمندگان این پیام را شنیدند و
طرحهای خود را رو کردند.
در ششم شهریور 60، عملیات سوم بازی دراز
به اجرا درآمد. بلافاصله فاجعه هشتم شهریور در تهران رخ داد و رئیس جمهور و
نخست وزیر به شهادت رسیدند. شهادت آنها، الهام بخش رزمندگان اسلام شد و
بچهها با قدرت تمام به دشمن یورش بردند. این عملیات در سه محور قله بازی
دراز، کوه قراویزه و تپههای کوره موش صورت گرفت. ما جنگیدیم و اعلام کردیم
که هدف ما همان است که رئیس جمهور شهید ما اعلام کرده؛ ولی ناکام ماندیم.
هنوز نتوانسته بودیم توانایی لازم را به دست آوریم؛ اما نومیدی در قاموس ما
نبود. حاج آقا غفاری و علی طاهری، دیده بانهای مشهور غرب در این عملیات
به شهادت رسیدند.