به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، ابوالحسن قدبیگی از جمله رزمندگانی است که از ابتدای جنگ وارد معرکه شده و دوران سخت کردستان را در کنار بزرگانی چون حاج احمد متوسلیان، شهید رضا چراغی، ناصر کاظمی و ... درک کرده است. وقتی از آقای قدبیگی خواستیم تا در مورد دوستان شهیدش برایمان بگوید: ایشان تعریف می کند بچه ها آن زمان همدیگر را رصد نمی کردند تا مثلا نکته خاصی از رفتار دوستانشان را به خاطر بسپارند. چون تقریبا همگی فکر می کردند تا چند روز دیگر به شهادت رسیده و سعی می کردند سرشان به کار خودشان باشد.
با این وصف ایشان دقایقی را در خبرگزاری فارس کنار ما نشسته و با سعه صدر سوالات ما را پاسخ دادند. ایشان گفتگو را از رفتن به سربازی شان شروع کرده و اینگونه آغاز کردند:
ابوالحسن قدبیگی، ایستاده از راست
*به فرمان امام(ره) پادگان ها خالی شد
دوران سربازی در اطلاعات ارتش، چهار راه شهید قدوسی فعلی خدمت می کردم. ما یک آقای عبدالهی داشتیم که به عنوان کادر ثابت آنجا کار می کرد. ایشان مردی با ایمان و مذهبی بود. وقتی امام فرمان دادند پادگان ها را خالی کنید نه تنها سربازها بلکه تعدادی از همین افسران هم از ارتش رفتند و این زمینه ای شد که منافقین به اطلاعات ارتش نفوذ کرده و خیلی از اطلاعات ما را بردند.
شهید متوسلیان بعدها به شوخی از من پرسید وقتی امام فرمان خالی کردن سرباز خانه ها را دادند تو چکار کردی؟ به شوخی گفتم: من اینقدر ولایتمدار بودم که به محض فرمان امام بیست و یکم بهمن بعد از ظهر فرار کردم. (خنده)
ابوالحسن قدبیگی، نشسته نفر سوم از راست
*سال 58 وارد سپاه شدم
قبل از سال 57 بود که دوران خدمتم تمام شد. مرداد سال 58 بود که توسط دوست و همکلاسیام حسین اسدی که مدتی هم مدیر شبکه یک سیما بود به سپاه معرفی شده و در خیابان تجریش ساختمان جهاد و سپاه مشغول کار شدم. مادر اقای طاهری در فاجعه حج به شهادت رسیدند.
قبل از پاسدار شدنم در سپاه وقتی طاهری گفت: بیا در سپاه خدمت کن، گفتم: سپاه دیگر کجاست؟ من تازه از ارتش راحت شدم.
گفت: اینجا جایی است که به درد شما می خورد. خودش هم آنجا فعال بود.
*آشنایی با شهید رضا چراغی در پادگان امام حسین(ع)
چند وقت بعد از پیوستنم به سپاه معرفی شدیم به پادگان امام حسین(ع). آنجا با شهید رضا چراغی افتادیم در یک گروهان. شهید چراغی هم در لشکر 92 زرهی اهواز خدمت کرده بود. آموزش های سپاه آن زمان بیشتر محوریتش چریکی بود در حالی که من در ارتش آموزش جنگ های کلاسیک دیده بودم. مربی های ما در سپاه بچه هایی بودند که در لبنان و فلسطین آموزش دیده بودند. علاوه بر آموزش نظامی اموزشهای عقیدتی هم داشتیم.
ابوالحسن قدبیگی نفر دوم از راست (شهید رضا چراغی در تصویر دیده می شود)
*حفاظت خانه شهید بهشتی و شهید باهنر با من بود
آموزشهایمان که تمام شد اعزام شدیم پادگان ولیعصر و مدتی حفاظت از شخصیت های سیاسی را بر عهده داشتیم و عده ای هم کار دستگیری عوامل رژیم گذشته را انجام می دادند. من خودم مدتی حفاظت خانه شهید بهشتی را بر عهده داشتم و مدتی هم خانه شهید باهنر را حفاظت کردم.
در پادگان ولیعصر بچه ها را گروهان بندی کردند که من شدم جزو گروهان چهار (فتح). فرمانده ما شهید باانصاف بود که در کامیاران شهید شد.
من تا ان زمان با شهید چراغی فقط سلام و علیک داشتم و در آن مقطع دوست صمیمی و هم تختی من شهید رضوانی و شهید مرتجی بودند. دوست صمیمی من در پادگان ولیعصر شهید جواد افراسیابی بود که موقع رفتن به کردستان از هم جدا شدیم.
ابوالحسن قدبیگی، نفر دوم از راست (شهید سید رضا دستواره در تصویر دیده می شود)
*جمله ای را که به ترکی برای شهید افراسیابی ترجمه کردم
من و جواد خیلی به هم علاقه داشتیم و زیاد سر به سر هم می گذاشتیم. ایشان تازه با یک خانم آذری ازدواج کرده بود در حالی که یک کلمه هم بلد نبود ترکی صحبت کند. یکبار به من گفت: «دوستت دارم» به ترکی چه می شود؟ وقتی برایش ترجمه کردم فهمیدم می خواهد در نامه ای به همسرش این جمله را بنویسد. سر این قضیه کلی با هم شوخی کردیم.
ابوالحسن قدبیگی در کنار شهید رضا چراغی
*غذای گربه خیلی خوشمزه اس!
همچنان در گروهان چهار بودم تا ماجرای لانه جاسوسی پیش آمد. سر همین قضیه گروهان ما را فرستادند سفارت آمریکا. البته ما با داخل سفارت کاری نداشتیم و وظیفه ما حفاظت پیرامون آنجا بود.
خانه شخصی یک آمریکایی هم آنجا بود که البته متوجه نشدیم این خانه برای کیست؟ گربه ای هم در خانه بود که خیلی خوشرنگ بود، من تا حالا مثل این گربه ندیدم. یکی از بچه ها رفت چیزی پیدا کرد مثل پاکت پودر لباسشویی و بازش کرد. شروع کرده بود به خوردن و می گفت: چقدر خوشمزه اس! بعدا فهمیدیم آن پاکت غذای گربه بوده. تا قبل از آن هر وقت به گربه بیچاره تکه های گوشت می دادیم نمی خورد و بعد از همان خوراکی با شیر مخلوط می کردیم می خورد. دو ماه آنجا بودیم و بعد از مدتی ما را در 1/10/58اعزام کردند کردستان.
*فرمانده برای اینکه بترساندم گفت اعزامت می کنم کردستان
اوضاع کردستان به خاطر وجود ضد انقلاب خیلی وخیم بود. تا جایی که یادم می آید موقعی که از پادگان امام حسین(ع) می خواستند ما را بفرستند پادگان ولیعصر یکی از آقایان آمد و به من گفت: شما اینجا بمان. گفتم: چرا؟ گفتند: ما شما را برای آموزش میخواهیم. گفتم: نه، من اصلا حال و حوصله کارهای آموزشی را ندارم. طرف هم برای اینکه من را با تهدید راضی کند گفت: پس باید بروی کردستان. من هم تا شنیدم گفتم: حالا که اینطور شد اصلا حاضر نیستم بمانم.
*هواپیمای سی 130 مثل کمپرسی است
همه چیز آماده شد تا ما اعزام شویم به کردستان. قرار بود با هواپیمای سی 130 برویم سقز. از آن روزها هیچ چیزی جز سوار شدن در هواپیما یادم نیست. شاید به این خاطر که خیلی برایم جالب و با اهمیت بود که می خواهم سوار هواپیما شوم چون تا آن روز هنوز سوار نشده بودم. البته هواپیمای سی 130 مثل کمپرسی است از بس سر و صدا دارد. حالا تازه متوجه شدم سوار شدنش افتخاری ندارد. (خنده)
*کلاه ها پر شده بود از آب میوه
قبل از سوار شدن در فرودگاه تهران مواد خوراکی خیلی ارزان بود اما به ما گفته بودند چیزی نخورید. بچه ها بدون توجه به این حرف رفتند آب میوه خوردند. روی باند فرودگاه سنندج که هواپیما خواست بنشیند خمپاره زدند، به همین دلیل ما چنان تکانی خوردیم که بچه ها همه چون امادگی نداشتند حالشان بهم خورد و همه کلاه ها پر شد از چیزهایی که بچه ها خورده بودند.
هواپیما رفت فرودگاه کرمانشاه نشست. همه هم سرما خوردند. ما را بردند محلی کنار استادیوم رو به روی سینما که یک سوله بود که با آن هوای سرد شیشه هم نداشت. بچه ها در اول دی ماه در آن منطقه مجبور بودند با یک پتو بخوابند ان هم روی موزاییک. باد شدیدی می وزید. بچه ها زیر پنجره ها می خوابیدند شاید کمتر سردشان شود. ده روز کرمانشاه بودیم البته بدون درگیری.
ابوالحسن قدبیگی، نفر دوم از راست
*در سنندج افراد مسلح تردد می کردند
در کرمانشاه افرادی را می دیدم که تردد می کردند اما من کسی را که مسلح باشد، ندیدم ولی در سنندج بودند افرادی که علنا با سلاح در خیابان راه می رفتند.
*شهید دستواره به عنوان سرپرست انتخاب شده بود
چند روزی کرمانشاه بودیم و بچه ها دائم می گفتند باید برویم سقز. البته از طریق هوایی، چون زمینی از کامیاران به بعد جاده بسته بود. هنوز کامیاران آزاد نشده بود و بعدها خود ما آزادش کردیم. آن زمان شهید با انصاف همراه ما نبود و نامه ای که من دیدم شهید رضا دستواره به عنوان سرپرست گروه امضا کرده بود. در آن مدت بچه ها همه با هم صمیمی تر شده بودند.
ابوالحسن قدبیگی،نفر سوم از راست (شهید رضا چراغی در کنار پدرش در تصویر دیده می شود)
*ناامیدی شهید بروجردی از هیئت حسن نیت
در روانسر که بودیم یک شب شهید محمد بروجردی آمد داخل آسایشگاه. آنجا سه آسایشگاه بود. یکی برای بچه های سمنان، یکی برای بچه های بومی روانسر و دیگری هم برای بچه های تهران بود. شهید بروجردی بچه های هر سه آسایشگاه را جمع کرد و راجع به مسائل سیاسی منطقه توضیحاتی داد.
هیئت حسن نیت نیز در منطقه فعال بود. در آن جلسه ایشان طوری صحبت کرد که مطمئن شده بودند هیئت حسن نیت کاری نمی تواند انجام دهد.
شهید بروجردی گفت: ما به این نتیجه رسیدیم که هیئت حسن نیت کاری جز خیانت نمی کند. فردا آماده می شوید و حرکت می کنید برای آزاد سازی کامیاران. فردایش ما رفتیم و کامیاران را آزاد کردیم. آن روزها کسی شب سمت پاوه نمیرفت و فقط تردد در روز انجام می شد.
بعد از آزاد سازی کامیاران اعزام شدیم پاوه. مدتی اطراف پاوه را پاک سازی کردیم. باینگان بود و چند جای دیگر. جایی مستقر شدیم که با پاوه فاصله ای یک کیلومتری داشت. محلی بود که به آن می گفتند: کوی مکال. جایی تفریحی مثل پارک بود. ضد انقلاب گه گاهی کمین می زد ، برای همین 5 به بعد تردد ممنوع بود.
طویله ای بود که سقفش خیلی کوتاه بود یعنی وقتی میایستادیم سرمان می خورد به سقف. روزها در آن می ماندیم و شب ها می رفتیم بیرون.
ابوالحسن قدبیگی تفنگ به دست در تصویر دیده می شود
*مجروحیت شهید چراغی در سه راه شمشیر
یکبار شهید چراغی و چند نفر دیگر با هم سوار جیپی می شوند و میروند سه راه شمشیر که ضد انقلاب ماشینشان را می زنند. یکی از بچه ها پایش گیر می کند و نمی تواند از ماشین فرار کند و به شهادت می رسد و رضا از ناحیه پهلو زخمی شده بود. این وضعیت آن زمان آنجا بود.
ابوالحسن قدبیگی، نفر اول از راست
*فرماندهای با ریش پرفسوری و شلوار لی
وقتی شهید ناصر کاظمی فرمانده شده بود، می گفتند: ایشان را برادر کاظمی صدا نزنید و بگویید آقای کاظمی چون برادر یعنی پاسدار و این به لحاظ امنیتی برای ایشان خطرناک است. به همین دلیل شهید کاظمی هم ریش پرفسوری گذاشته بود و با شلوار لی در ساختمان فرمانداری ترددبود.
یکی از دوستان ایشان که می خواست برود دیدار شهید کاظمی من را هم با خود برد. ناصر وقتی ما را دید گفت: بفرمایید بنشینید. من با دیدن ظاهر اتاق ایشان یکه خوردم.، چون با حال و هوای سادگی بچه های آن موقع نمی خورد.
برگشتم به دوستی که همراهم بود گفتم: علی قضیه چیه؟ اتاق حاجی چرا اینطوریه؟!
دوستی که همراهم بود، گفت: این اتاق خودش نیست.
ناصر کاظمی وقتی دید ما در این محیط راحت نیستیم گفت: بفرمایید آن طرف خودم الان میآیم. رفتیم داخل اتاقی که برای خود ایشان بود. دیدم پتو پهن کرده و مثل پاسدارها روی زمین می خوابد.
*حاج احمد گفت خیلی نامردید!
مدتی گذشت و در غرب دیگر تقریبا خبری نبود. با گروهی از بچه ها تصمیم گرفتیم برویم جنوب. حاج احمد متوسلیان وقتی این موضوع را شنید سعی کرد ما را منصرف کند اما قبول نکردیم. ایشان به ما گفت خیلی نامردید و گریه افتاد و گفت: نمی خواد برید برادر من.
ما گفتیم اینجا کاری نیست.
جبهه مرکزی شلوغ بود و ما مریوان کاری نداشتیم. اصرار می کردیم بریم اما حاج احمد مخالفت می کرد. تا پای اتوبوس آمد و گفت: شما در حق من نامردی کردید. البته مدتی بعد دوباره غرب شلوغ شد و برگشتیم پیش ایشان.
*از فریاد احمد متوسلیان همه فرار کردند
یکبار حاج احمد با جیپش رفته بود گشت که ماشین چپ کرده بود و میله ای فرو رفته بود داخل پایش. بچه های دیگری هم که همراه ایشان بودند زخمی شدند اما وقتی بقیه می روند برای کمک، اول می رسند بالای سر حاج احمد، ایشان که وضعیت همراهانش را که مجزروح شده بودند می بیند با عصبانیت می گوید: برادر من! اول اونا. ایشان به قدری جذبه داشت که همه از فریادش در رفتند.
گفتگو: زهرا بختیاری