به گزارش 598 به نقل از شهر، در منطقه شلمچه به ما مأموريت ساخت يك سنگر
بزرگ با حلقه هاي بتوني پيش ساخته داده شده بود. حلقه هاي پيش ساخته بتوني
را به وسيله تريلر و كمرشكن تا فاصله اي از خط مقدم مي آوردند و ادامه
راهنمايي آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به راننده ها نگفته بودند كه
بايد تا خط مقدم بيايند. تا محلي كه بايد حلقه ها را تحويل مي دادند، آتش
دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگيري مي برديم، بر
تعداد گوله ها افزوده مي شد. راننده ها مي ترسيدند و ما با دردسر و مكافات
آن ها را به محل مي برديم.
هر تريلر يك حلقه بيشتر نمي آورد و پايين
گذاشتن حلقه هاي بتني هم دردسر داشت. جرثقيل نداشتيم. براي بيل لودر يك
قلاب ساخته بوديم و حلقه ها را به وسيله بيل لودر پايين مي گذاشتيم!
پانزده
روز طول كشيد تا توانستيم پانزده حلقه بتوني را به محل سنگر ببريم. محل
سنگر در خاك عراق و بعد از سنگرهاي نوني شكل عراقي ها بود. براي ساخت سنگر،
منطقه اي را به اندازه كافي خاكبرداري كرديم، حلقه ها را كنار هم قرار
داديم و چند متر خاك روي آن ريختيم. سنگر خوبي شد. همان سنگري كه بعدها حاج
حسين خرازي نزديك آن به شهادت رسيد.
منطقه در تصرف ما بود، اما
نيروهاي دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عمليات حالت فرسايشي به خود
گرفته بود و انرژي و رمقي براي لشكر 14 امام حسين(ع) باقي نمانده بود. يك
شب من و حاج محسن حسيني در سنگر نشسته بوديم كه حاج حسين خرازي وارد شد و
پرسيد: «از بچه هاي مهندسي چند نفر اينجا هستند؟» گفتيم: «ما دو نفر در به
در و بيچاره!»
حاجي لبخند زد و گفت: «امشب مي خوام بريم جلو!» از
حرف او تعجب كرديم. ما هيچ گونه امكانات پيشروي نداشتيم. حاج محسن كه آدم
شوخي بود، بلند شد و گفت: «مي خواي ما رو به كشتن بدي؟! تو كه از درد زن و
بچه سر درنمي آري!»
خلاصه همراه حاج حسين سوار يك ماشين تويوتاي
لندكروز نو شديم و حركت كرديم! اين تويوتا را همان روز به حاج حسين خرازي
داده بودند. خرازي ما را به يك سنگر تصرف شده عراقي برد كه سنگر فرماندهي
عراق در منطقه شلمچه بود. يك سنگر مجهز و مجلل زيرزميني كه مبل هم داشت.
سنگر در عمق زمين ساخته شده و قطر بتون آن حدود يك متر بود. روي آن را با
چندين متر خاك پوشانده و روي خاك ها قلوه سنگ هاي بزرگي قرار داده بودند!
وقتي
وارد اين هتل زيرزميني شديم، شخصي به نام جاسم كه كويتي الاصل بود، از
طريق بي سيم مشغول شنود فركانس هاي عراقي ها بود. حاج حسين گفت: «جاسم كسي
رو دم دست داري؟!
جاسم خنده اي كرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشيد!»
ماهر
عبدالرشيد از فرماندهان معروف ارتش عراق و فكر مي كنم فرمانده سپاه هفتم
بود! حاج حسين گفت: «بارك الله، بارك الله! خب، چه خبر؟!»
جاسم جواب داد: « مي خواهد عقب برود. سه شب است كه نخوابيده و دارد نيروهاي خود را براي عقب نشيني آماده مي كند.»
حاجي خرازي با لبخند مليحي گفت: «نمي ذاريم بره! مثل من كه به خط اومدم، اون هم بايد بياد و بمونه.»
جاسم گفت: «چطوري؟!»
حاجي گفت: «بهش پيغام بده بگو: قال الحسين خرازي...»
جاسم
گفت: «نه حاجي اين كار و نكن! من با اين همه زحمت به شبكه بي سيم آنها
نفوذ كرده ام! بر اوضاع اون ها مسلطم! فركانس هاي آنها را كشف كرده ام.
حيفه!»
حاجي گفت: «همين كه گفتم!»
جاسم با ترديد روي فركانس بي سيم چي ژنرال رفت و به عربي گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم، قال الحسين خرازي...»
بي
سيم چي عراقي با شنيدن اسم خرازي و فهميدن اينكه فركانس او لو رفته، شروع
به ناسزاگويي كرد و جاسم با شنيدن آن فحش ها رنگ از رويش پريد و بي سيم را
قطع كرد! حاجي پرسيد: «چي مي گفت؟!»
جاسم گفت: «داشت ناسزا مي گفت!»
حاجي خرازي دست در جيب خود كرد و يك واكمن كوچك درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما اين!»
جاسم
دوباره بي سيم را روشن كرد و نوار را گذاشت! بي سيم چي عراقي فرصت گوش
دادن به قرآن را نداشت. سيستم بي سيم آنها به هم ريخته بود و فرماندهان
عراقي مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم براي مدتي به دعواي فرماندهان
عراقي گوش داديم و كلي لذت برديم. ژنرال ماهر عبدالرشيد كه متوجه دعواي
فرماندهان خود شده بود، از بي سيم چي پرسيد: «چي شده؟!»
بي سيم چي گفت: «يك نفر ايراني وارد فركانس ما شده و مي گويد، من از «خرازي» براي ماهر پيام دارم!»
ماهر گفت: «پس چرا نمي گذاريد پيغامش را بدهد!»
بي سيم چي عراقي به زبان فارسي به جاسم گفت: «اي ايراني! اگر پيغامي براي «ماهر» داري بگو! او آماده شنيدن است!»
تازه
متوجه شديم، بي سيم چي عراقي هم فارسي بلد است! خرازي به جاسم گفت: «به او
بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم،
خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاي مجهز نوني تو را
هم گرفتم. هيچ مانعي جلوي من نيست؛ امشب مي خواهم بيايم به شهر بصره و تو
را ببينم!»
جاسم پيام را داد و بي سيم چي و ماهر عبدالرشيد هول كردند! ماهر پرسيد: «مي خواهي بيايي چه كار كني يا چه بگويي؟!»
خرازي جواب داد: «يك پاي تو را قطع كردم. مي خواهم پاي ديگرت را هم قطع كنم!»
ماهر جواب داد: بيا! من هم يك دست تو را قطع كردم، دومي را هم قطع مي كنم!»
خرازي گفت: «باشد! وعده ما امشب در ميدان شهر بصره»
با
اين پيغام، اوضاع نيروهاي عراقي به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد كه
واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسيده بود، تمام چينشي را كه قبل از آن براي
عقب نشيني انجام داده بود، به هم زد!
حاجي خرازي بسيار آرام بود و در حالي كه لبخندي بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده ايد؟»
گفتيم: «بله!»
پرسيد: «چيزي خورده ايد؟»
گفتيم: «بله!»
گفت: «من خسته ام، شما هم خسته شدين، پس بخوابين!»
گفتيم: «با اين كاري كه شما انجام داديد، مگر مي گذارند كسي امشب بخوابد؟!»
وقتي
قبل از مكالمه با ماهر عبدالرشيد به طرف آن سنگر مي آمديم، عراقي ها مثل
نقل و نبات گلوله روي منطقه مي ريختند، اما وقتي مي خواستيم بخوابيم، حجم
آتش آنها ده ها برابر شده بود و آن شب به قدري روي منطقه شلمچه گلوله
ريختند كه در طول تاريخ جنگ تا آن زمان و حتي بعد از آن بي سابقه بود. اما
سنگر ما كاملاً امن بود. به راحتي خوابيديم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!
فردا
صبح كه بيرون آمديم، ديديم بدنه تويوتاي حاج حسين از تركش و خمپاره مثل
آبكش سوراخ سوراخ شده است. وقتي حاجي بيدار شد، با او وارد بحث شديم كه:
«حكمت اين كار ديشب چه بود؟»
حاجي گفت: «ما در اين منطقه
نيرو و امكانات نداشتيم. مهمات هم نداشتيم. اين كار را كردم تا آنها تحريم
شوند و منطقه را زير آتش بگيرند و دست كم به اندازه يك هفته عمليات، مهمات
خود را هدر بدهند!»
بعدها جاسم براساس مطالبي كه از بي سيم شنيده
بود، مي گفت: «آن شب انبارهاي مهمات عراقي ها خالي شده بود و به قدري كمبود
مهمات داشتند كه تا دميدن صبح، مهمات داخل تريلرها را مستقيم به كنار توپ
ها و خمپاره اندازها مي بردند و مصرف مي كردند.»