کد خبر: ۸۱۲۱
زمان انتشار: ۱۹:۴۱     ۲۵ دی ۱۳۸۹
اشاره: مصاحبه با حضرت آیت الله شبیری زنجانی به تمام معنی «مصاحبت» و نشستی بود که از تمام شدنش حسرت خوردیم. گفت و گویی که بخش اعظم آن را خاطرات این بزرگوار از امام خمینی، رهبر انقلاب و پدر بزرگوارشان مرحوم آیت الله سید احمد زنجانی تشکیل داد؛ خاطراتی که بسیاری از آنها لطافت و شیرینی خاصی داشت. ضمن اینکه در این گفت و گو، از ویژگی های شخصیتی، اخلاقی و علمی حضرت آیت الله خامنه ای هم سخن به میان آمد و نظر بزرگانی چون آیت الله العظمی گلپایگانی، آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، آیت الله شبیری زنجانی و... در باره توانمندی‌های علمی، معنوی و اخلاقی رهبر معظم انقلاب شاهد مثال آورده شده است.
 
همراهی های کلامی با آیت الله شبیری زنجانی در حین این مصاحبه، از سوی حجت الاسلام والمسلمین محمد حسن رحیمیان صورت گرفته، ضمن اینکه این مصاحبه در دفتر آقای رحیمیان در بنیاد شهید برگزار شده است. رجانيوز، اين گفت‌وگوي خواندني را به نقل از مجله پاسدار اسلام منتشر مي‌كند.
 
 
 *مرحوم آيت‌الله سید احمد زنجاني - والد معظم جنابعالي - رابطه خاصي با امام داشتند؟
- ابتداي اين ارتباط را من خوب نمي‌دانم و اخوي [آیت الله سید موسی شبیری زنجانی ] مي‌دانند، ولي بچه كه بودم، رفت و آمدهاي امام را به منزلمان و پدرم به منزل ايشان را به ياد مي‌آورم. با هم مباحثه داشتند، ‌ولي پيش از آن رفاقت داشتند. مرحوم آقاي حاج آقا مرتضي حائري قضيه‌اي را نقل مي‌كردند كه صحبتي شده بود كه هفته‌اي يك شب دور هم جلسه دوستانه‌اي داشته باشيم. يك جلسه شرعي- تفريحي بود. آقايان اهل غيبت كه نبودند، لذا براي استراحت چنين جلساتي برگزار مي‌كردند. آن شب مي‌خواستند تصميم بگيرند كه در اين جلسه چه كساني باشند. در باره افراد صحبت شد و فكر مي‌كنم آقاي حاج ميرزا عبدالله مجتهدي اسمي از پدر من مي‌برند و مي‌گويند: «خوب است آقاي آسيد احمد زنجاني هم باشند.» امام مي‌فرمايند: «به نظر من مصلحت نيست، چون ايشان سنشان از ما بيشتر است و ما نمي‌توانيم در محضر ايشان راحت باشیم». آقايان مي‌گويند: «اتفاقاً اين‌ طور نيست و ايشان خودشان هم اهل معاشرت هستند.» امام وقتي ديگران اين حرف را زدند، پذیرفتند و از همان جلسات، رفاقتشان شروع شد. برای مباحثه هم معمولاً صبح‌ها قدم زنان به خارج شهر مي‌رفتند و بعد از پل صفایيه كنار نهري مي‌نشستند و بحث مي‌كردند.
*آن موقع آنجا بيابان بود...
- بله، بيابان بود. حتي يك روز در راه كه مي‌رفتند ديدند يك خوشه گندم روي زمين افتاده. مي‌بينند زير دست و پا له مي‌شود و از بين مي‌رود. كنار نهر كه مي‌روند، گندم‌ها را در مي‌آورند و همان‌ جا مي‌پاشند و از جوي، آب مي‌ريزند. هر روز هم كه به آنجا مي‌آمدند، به دانه‌ها آب مي‌دادند، تدريجا گندم‌ها سبز مي‌شوند و به شوخي اسم آنجا را «باغ خضرا» مي‌گذارند.
*براي چند عدد گندم!؟
- بله، به خاطر همان چند دانه گندم. وقتي صحبت مي‌كردند مي‌گفتند فردا قرارمان باغ خضرا. اطرافيان تصور مي‌كردند باغ مفصّلي است!
*به مشهد هم با هم سفر كردند؟
- بله، عكس هم دارند. در آن سفر مرحوم آقاي حاجي فقيهي دوربين عكاسي داشتند و خودشان ظاهر مي‌كردند. سال‌هاست آن عكس‌ها را نديده‌ام و دقيق يادم نيست، ولي گمان مي‌كنم امام هستند، آسيد محمد صادق لواسانی، آسيد احمد لواساني و ابوي. اين عكس را اخوي دارند كه آقاي يثربي، امام جمعه كاشان به اخوي مي‌دهند. فكر مي‌كنم آقاي آميرزا محمد حسين بروجردي هم هستند.
*در اين سفر داستان‌هاي زيادي هم داشته‌اند، از جمله اينكه در آنجا آشيخ حسنعلي[ نخودکی] را مي‌بينند.
- بله، امام و مرحوم ابوي بالاسر حضرت، آشيخ حسنعلي را مي‌بينند. مي‌آيند كه با ايشان صحبت كنند، ايشان زيارت مي‌خواندند و اشاره مي‌كنند برويد جلوي مدرسه حاج ملاجعفر، زيارت را كه خواندم، به آنجا مي‌آيم. به آنجا مي‌آيند و ظاهراً امام به ايشان مي‌گويند: «شما را به اين حضرت رضا«ع» قسم مي‌دهيم كه علم كيميا را به ما ياد بدهيد». ايشان مي‌گويند: «اگر همه كوه‌هاي عالم را طلا كنيد، آيا اطمينان داريد كه از آنها سوء‌استفاده‌اي نشود؟» امام مي‌گويند: «نه، اطمينان نداريم.» مي‌گويند: «پس چه اصراري داريد چيزي را كه ممكن است موجب خسران شود، ياد بگيريد؟ اما من چيزي را به شما ياد مي‌دهم كه برايتان خسارتي ندارد و محتاج ديگران هم نمي‌شويد». اين را نشنيده بودم، بعداً از اخوي شنيدم و كاملش را برايم بيان كردند.
*كدام اخوي؟
- اخوي بزرگ، حاج آقا موسي كه الان در قم تشريف دارند. ايشان مي‌گويند آشيخ مي‌گفتند اول آية‌الكرسي مي‌خوانيد، بعد تسبيحات حضرت زهرا«س»، بعد سه تا قل هوالله و سه صلوات و سه مرتبه «و من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه. ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدراً » ( سوره طلاق، آیات 2 و 3). پدرم مي‌فرمودند بعد از آن ديگر هيچ وقت محتاج نشدم.
*يك مورد هم نقل كردند كه امام با مرحوم ابوي نشسته بودند گفتند:الان هر كس در بزند، من مي‌گويم كيه؟
- بله، اين را از مرحوم ابوي شنيدم. حالا در سفر مشهد بوده يا جاي ديگري، يادم نيست، ولي مي‌گفتند كه امام چنين حرفي زدند. وقتی در خانه زده شد، امام گفتند: «كيه؟»‌ پدرم گفتند: «بنا بود شما معرفي كنيد كه كيست.» امام گفتند: «نه، من گفتم كه خواهم گفت كيه؟ حالا هم گفتم كيه»!
*مشابه اين را خانم مصطفوي، دختر امام تعريف مي‌كرد كه يك بار در حياط نشسته بوديم، امام فرمودند: «اگر اين سنگ را با دستت زدي به ديوار، من جايزه بزرگي به تو مي‌دهم.» من ديدم زدن سنگ به ديواري كه در 2 متري من است كه كاري ندارد. باورم نشد و از امام پرسيدم: «جدي مي‌گویيد؟‌» گفتند: «بله كه جدي مي‌گويم.» پرسيدم: «هرچه خواستم به من مي‌دهيد؟» فرمودند: «هرچه خواستي به تو مي‌دهم». ايشان مي‌گفت سنگ را زدم و خورد به ديوار. گفتم: «آقا!‌ حالا بدهيد.» امام فرمودند: «نه تو نزدي.» گفتم: ‌«چطور؟ سنگ كه به ديوار خورد.» امام فرمودند: «من گفتم سنگ را با دستت بزن به ديوار، دستت كه به بدنت چسبيده! تو كه از دو متري ديوار نمي‌تواني با دستت بزني به ديوار»!
- پدرم نقل مي‌كرد خدا رحمت كند مرحوم آقاي تيلي با پدرم و با امام و با مرحوم آقاي آسيد حسين قاضي و علامه طباطبایي دوست بود. آقاي علامه مي‌گفت جلسه‌اي بود و عده‌اي بوديم و آقاي تيلي مي‌گفت آقاي زنجاني گفته‌اند هر كس بالاي اين رف برود، من با سه تا صلوات، او را پایين مي‌آورم. من گفتم: «آقاي آسيد احمد! ما را دست نيندازيد. ما بچه نيستيم، مگر مي‌شود با صلوات كسي را پایين آورد؟» ايشان مي‌گويند: «من مي‌آورم. شما برويد، من ثابت مي‌كنم.» مي‌گفتند من با عجله خودم را كشيدم بالاي رف و گفتم: «حالا ببينيم مي‌توانيد مرا پایين بياوريد»؟ مي‌گفتند ايشان يك صلوات فرستادند و گفتند: «صلوات دوم را هم فردا مي‌فرستم.» گفتند به صلوات دوم نرسيده، خودم آمدم پایين!
خدا رحمت كند. آقاي تيلي آدم بسيار شيريني بود. من در مشهد حجره‌اي داشتم كه خود آقا – آيت‌الله خامنه‌اي – براي من گرفته بودند. تابستان‌ها كه مي‌رفتم، آقا هم هر روز به آنجا تشريف مي‌آوردند. آن روز در ايوان آن حجره در طبقه بالا نشسته بوديم كه مشرف به حياط بود و آقاي تيلي هم پهلوي ما بودند. آقا هم تشريف داشتند. آقاي آسيد محمد خامنه‌اي بيرون بودند. وقتي ايشان وارد حياط شدند، آقاي تيلي نمي‌دانستند كه ايشان با آقا برادر هستند. ظاهراً كاري خواسته بودند و انجام نشده بود. شروع كردند به گلايه كردن و به تركي به من گفتند: «عجب آدم‌هاي بي‌معرفتي هستند!» آقاي آسيد محمد از پله‌ها آمدند بالا و وارد حجره شدند و آقا را در آغوش گرفتند و پرسيدند: «آقاي اخوي! حال شما چطور است؟» آقاي تيلي يكمرتبه جا خورد و از آقا پرسيد: «شما تركي هم بلديد؟» آقا گفتند: «كاملاً!» همه خنديدند. بعدها خود آقاي تيلي مي‌گفتند من رفتم نجف خدمت آيت‌الله خویي رسيدم. ايشان تا مرا ديدند گفتند: «آقاي تيلي! من هم كاملاًً تركي بلدم»!
*نقل مي‌كنند كه در مشهد وقتي امام با مرحوم ابوي و ديگران به زيارت حضرت رضا«ع» مي‌رفتند، امام زيارت را مختصر مي‌كردند و به خانه‌اي كه اجاره كرده بودند، برمي‌گشتند و آب و جارو مي‌كردند و سماور را روشن و چاي را آماده مي‌كردند. ديگران كه از حرم برمي‌گشتند مي‌پرسيدند: «شما چطور زيارت را مختصر مي‌كنيد و برمي‌گرديد كه براي ما چاي درست كنيد؟» امام مي‌فرمودند: «خدمت به زوار حضرت رضا«ع» كم از زيارت حضرت نيست».
- بله امام چنين روحيه‌اي داشتند و خدمت به خلق را بسيار ارجمند مي‌دانستند. از روايات هم برمي‌آيد كه بالاترين عبادت، خدمت به خلق و حل مشكل آنهاست. حتي بعد از طواف چهارم كه نمي‌شود كسي از مطاف خارج شود، اگر براي حل مشكل كسي باشد، مي‌تواند برود و آن كار را انجام بدهد و برگردد و بقيه طواف را انجام بدهد.
*داستاني را در باره مرحوم ابوي- آيت‌الله زنجاني- شنيده‌ام كه زماني كه ايشان در زنجان بوده‌اند، عصرها طلبه‌ها به خادم مدرسه آب مي‌پاشيده‌اند...
- اين را خودم از پدرم شنيده‌ام و بعدها هم آن نامه پيدا شد.
*اين هم نكته بسيار عجيبي است كه ده‌ها سال بعد آن نامه در قم پيدا شد...
- چهل سال بعد در مسجد سلماسي.
*خيلي عجيب است كه نامه در زنجان نوشته شده بود و 40 سال بعد در قم پيدا شد.
- بعد از فوت آن شخص پيدا شد. پدرم مي‌فرمودند كاسب متدينی بود كه در همسايگي مدرسه سيد مغازه داشت و روزها مي‌آمد آنجا استراحت مي‌كرد. در ذهنم بود كه پدرم مي‌فرمودند كاسب بود، الان مردد شدم شاید هم خادم مدرسه. به هرحال شخص ساده‌اي بود. مي‌فرمودند آمده بود پيش من گله مي‌كرد كه: «آقا! شما اين طلبه‌ها را نصيحت كنيد. هرجا مي‌خوابم، مي‌آيند تخت مرا برمي‌دارند و جابه‌جا مي‌كنند.» گفتم‌:‌ «معلوم نيست از من حرف‌گوش كنند». مي‌گفتند يك روز وارد مدرسه شدم و ديدم آن مرد روي تخت خوابيده و طلبه‌ها دو طرف تخت را گرفته‌اند و دارند او را مي‌برند. تا مرا ديد، گفت: «مي‌بينيد دارند مرا مي‌برند»!
يك روز كه ديگر حوصله‌اش سر رفته بود، آمد و گفت: «خواهش مي‌كنم يك چيزي بنويسيد».گفتم: «معلوم نيست گوش كنند.» اصرار كرد و گفت: «آنها شما را احترام مي‌كنند و از شما حرف‌شنوي دارند. از شما خواهش مي‌كنم بنويسيد». مي‌فرمودند خواستم او را از سر خودم باز كنم و يك شوخي هم با او كرده باشم. نوشتم: «اين شخص آدم متدين ساده‌اي است. اذيتش نكنيد. بگذاريد هرجا خوابيده، همان جا بيدار شود. او را غافلگير نكنید و در حوض نيندازيد»! طلبه‌ها تا اين نامه را مي‌بينند، متوجه مي‌شوند كه بايد او را در حوض هم بيندازند و حواسشان به اين يك مورد نبوده. يك روز ‌در محوطه بين باغچه و حوض مي‌نشينند و گعده مي‌كنند و آن مرد را هم طرف حوض مي‌نشانند و غافلگيرانه او را در حوض پرت مي‌كنند. بعد او را بيرون مي‌آورند. او داشت لباس‌هاي خيسش را بيرون مي‌آورد كه من از در مدرسه وارد شدم. تا مرا ديد، يكمرتبه ياد نامه افتاد و گفت: «آي! حكمم خيس شد!» بعد با عجله دست كرد توي جيبش كه حكم را در بياورد كه خيس نشود. ديدم مختصري خيس شده، اما از بين نرفته بود. تا مرا ديد گفت: «خدا سايه‌تان را از سر من كم نكند. اگر نامه شما نبود كه اين بي‌انصاف‌ها مرا مي‌كشتند»! متوجه نشده بود كه طلبه‌ها با آن نامه ياد گرفته بودند كه او را در حوض بيندازند.
بعد از 40 سال يك روز آقاي اثنا عشري از پاي درس امام مي‌آيد و به اخوي مي‌گويد كه من آن نامه را پيدا كرده‌ام. اخوي نگاه مي‌كنند و مي‌گويند بله خط ابوي است كه نوشته احمد حسيني دوسراني. دوسران يكي از دهات اطراف زنجان است. بعد نامه را به پدرم نشان مي‌دهند و ايشان مي‌گويد همين است، منتهي يكي بي‌سليقگي كرده و دنباله مطلب نوشته بود او را از بالاي مناره هم پرت نكنيد!
*شما خودتان هم در درس امام شركت داشتيد؟
- بله، در مسجد سلماسي همراه آقا درس امام مي‌رفتيم.
*آشنایي شما با رهبرمعظم انقلاب از چه زماني است؟
- از سال 1335. در دي ماه 1334 نواب صفوي شهيد شد. آقا هم قبلا در سال 1333 نواب را در مشهد ديده بودند.
*آقا متولد چه سالي هستند؟
- 1318
*شما خودتان متولد چه سالي هستيد؟
- 1315، سه سال از ايشان بزرگترم. در سال 1335 ايشان 17 سال داشتند و من 20 سال. تابستان بود و من به مشهد رفته بودم. چند ماه قبل نواب شهيد شده بود. تا آن سال، سينماهایي كه در مشهد بودند، زير نفوذ فدایيان اسلام در شب‌هاي شهادت نمي‌توانستند برنامه بگذارند. ماه‌هاي رمضان و محرم و صفر كلاً تعطيل مي‌شدند و شب‌هاي شهادت ائمه، يكي از فدایيان اسلام تلفن مي‌زد كه امشب شب شهادت امام صادق«ع» است و سينما فوراً تعطيل مي‌شد.
فدایيان اسلام قدرتشان از خودشان نبود، بلكه همه از نواب حساب مي‌بردند. با شهادت نواب، پر و بال فدایيان اسلام در مشهد قيچي شد. فدایيان اسلام در مشهد افراد خوبي هم بودند. آن سال استاندار را عوض كردند. استاندار خراسان به اسم «رام» را فرستادند به فارس. رام آدمي مذهبي و مطابق اسمش واقعاً هم در برابر علما رام بود. استاندار فارس به نام «فرخ» شخصي بود خشن كه تازه عشاير را هم سركوب كرده بود. همه خيلي از او حساب مي‌بردند و مي‌گفتند سلاحش هميشه روي ميزش است. قرار شد او را استاندار خراسان كنند. دقيق يادم نيست چگونه، ولي همان سال و در ارتباط با فعاليت مشتركي كه قرار بود داشته باشيم، با آقا آشنا شدم. مرحوم آقاي عباس غله‌زادي از ياران نواب بود و در نشريه «نداي حق» مقاله مي‌نوشت. بسيار هم مرد متدين و خوبي بود. يادم نيست كه آقاي غله‌زادي باعث آشنايي من و آقا شد يا من باعث شدم كه آقاي غله‌زادي با آقا آشنا شود، ولي اين مقدار يادم هست كه ما آن سال فعاليت مشتركي را با هم شروع كرديم.
*در چه زمينه‌اي؟
- در اين زمينه كه احساس كرديم استاندارها را جابه‌جا كرده‌اند و مي‌خواهند امسال سينماها را باز كنند. هر سال محرم و صفر سينماها را تعطيل مي‌كردند. فكر مي‌كنم عيد غدير و ماه ذي‌الحجه بود كه اين جا به جایي را انجام دادند و ابلاغ براي هر دو صادر شد. استاندار خراسان رفت، اما فرخ نيامد. گفتيم او مي‌خواهد تأخير بيندازد كه فرصت فعاليت نشود و كسي نتواند كاري كند، لذا ما گفتيم پيشاپيش نامه‌هایي را كه مي‌خواهيم برايش بنويسيم، از حالا شروع به نوشتن كنيم، چون ممكن است فرصت نشود. شروع كرديم به نامه نوشتن با خط‌ها و انشاهاي مختلف. يكي از اينها را با دست چپ و با ادبيات كسي كه سواد كمي دارد نوشتيم كه: «آقاي فرخ!‌ بعضي‌ها در باره شما حرف‌هایي مي‌زنند و مي‌گويند شما آمده‌ايد كه سينماها را باز كنيد. ما باور نمي‌كنيم. شما سيّد هستيد. بعيد مي‌دانيم كه شما بيایيد و بخواهيد برخلاف جدّتان رفتار كنيد، ولي اگر خداي ناكرده اين حرف صحت داشته باشد، كجي تو را با قمه راست مي‌كنيم». اين تعبير نشان مي‌داد كه يك آدم قمه‌زن كم‌سواد نامه را نوشته است. ما شروع كرديم به نوشتن اين سبك نامه‌ها و آماده كردن آنها. تعدادمان هم 5- 6 نفر بيشتر نبود، ولي ظرف آن چند روز، تعدادي زيادي نامه نوشتيم.
*چه كساني بودند؟
- من بودم، آقا[ی خامنه ای] بودند، آقا غله‌زادي بود، آقا هادي عبدخدایي بود، آقاي وحيد دامغاني بود، آقاي ناصري بود كه بعدها خلع لباس شد كه ظاهراً يك سوء‌تفاهم بود. تا آخر هم با اينكه خلع لباس شده بود، نه عليه آقا صحبتي ‌كرد، نه عليه نظام.
*زمان امام خلع لباس شد؟
- بله، بعد از انقلاب و هيچ حرفي هم نزد و پسرش هم انصافاً خدمت انجام مي‌داد. آقاي ناصري اهل قلم و استاد دانشگاه بود، منتهي بعد از اينكه خلع لباس شد، از آنجا هم اخراج شد. يك آقاي روحاني هم بود كه تند بود و به ما نمي‌خورد و يادم مي‌آيد همان وقت به آقا گفتم كه اين با جمع ما نمي‌خواند. چون ما مي‌خواستيم برنامه‌ريزي ‌كنيم و گروه‌هاي چند نفري تشكيل بدهيم. قرار بود هر 5- 4 نفر با هم يك گروه را تشكيل بدهند و يك نفر رابط باشد و اعضاي اين گروه‌ها همديگر را نشناسند كه اگر بعضي‌ها دستگير شدند، بقيه شناخته نشوند.
نامه‌ها را آماده كرديم. دو روز مانده بود به محرم كه گفتند فرّخ وارد مشهد شده است. بلافاصله نامه‌ها را از پستخانه‌هاي مختلف در شهرهاي مختلف براي او فرستاديم. فرخ به‌محض اينكه رسيد، يكمرتبه ديد كه نامه باران شده است. معمولاً هم اين طور نيست كه مردم وقتي ناراحتي دارند، همه‌شان نامه بنويسند. هزار نفر ناراحتي دارند، يكي دو نفر نامه مي‌نويسند.
 
*نه اينكه دو نفر هزار تا نامه بنويسند!
- يادم نيست 30، 40 تا نامه بود يا بيشتر، اما همين مقدار كه يكمرتبه در ظرف چند روز برايش آمد، او را وحشتزده كرد. سينمادارها مي‌روند به سراغش كه چه كنيم؟‌سينماها را باز كنيم؟ جواب نمي‌دهد، درحالي كه اصلاً آمده بود سينماها را باز كند. از اين طرف مي‌ترسيد، از آن طرف هم نمي‌توانست به آنها بگويد باز كنيد و به آنها گفته بود بعدا به شما مي‌گويم. دهه اول محرم گذشت و من از مشهد به قم آمدم. بعداً آقا برايم نامه نوشتند كه تا روز هفدهم ماه،‌ سينما‌ها تعطيل بود. هفدهم ماه فرخ متوجه شد و داد در روزنامه خراسان چاپ كردند كه براي من نامه‌هایي با امضاهاي مجعول مي‌آيد. من ترتيب اثر نمي‌دهم، از اين چيزها نمي‌ترسم و كار خودم را انجام مي‌دهم و از فردا سينماها را باز كرد. اتفاقاً همين كه مي‌گفت نمي‌ترسم، نشان‌دهنده اين بود كه ترسيده بود كه سينماها را باز نكرده بود.
فعاليت ما از آنجا شروع شد. منتها من به قم آمدم و آقا در مشهد ماندند. ماه جمادي‌الثاني سال 1336 بود كه روزي آقا با والده‌شان و اخوي كوچكشان- آسيد حسن - براي ناهار به منزل ما در قم تشريف آوردند. من در فكر بودم و آقا فرمودند: چرا در فكر هستيد؟ اگر براي زيارت عتبات عاليات مي‌خواهيد برويد، من ختمي را به شما ياد مي‌دهم. چون مكرر از آن اثر ديده‌ام.» گفتم: «نه، در فكر ديگري بودم.» و لذا غفلت هم كردم و نپرسيدم كه آقا آن ختمي كه مي‌گوييد چيست؟ روضه‌شان هم كه رفتم، بنا داشتم بپرسم و باز يادم رفت. ايشان فرمودند: «اين مرتبه كه دارم عتبات مي‌روم، اين ختم را شروع كرده‌ام. يك ختم 40 روزه است. روز چهلم كه ختم تمام شد، از مشهد حركت كردم و الان داريم به عتبات مي‌رويم.»
تابستان‌ها كه با آقا بوديم، آقا حالات خوبي داشتند. يادم مي‌آيد تنها سالي كه دهه اول محرم، هر روز زيارت عاشورا خواندم، همان سال 1355 بود. هر روز صبح با آقا مي‌رفتيم بالاي پشت بام مدرسه نواب كه گنبد حضرت رضا«ع» هم پيدا بود. آنجا مي‌نشستيم و زيارت عاشورا مي‌خوانديم. بعد كه تمام مي‌شد، با هم مي‌رفتيم روضه. در مشهد يكي دو روضه بود كه مي‌رفتيم. يكي منزل مرحوم آقاي قمي بود و يكي هم منزل مرحوم آقاي شيخ.
*كدام شيخ؟
- در مشهد به اين نام معروف است. هنوز هم ادامه دارد و بايد بيش از 100 سال باشد. آن زمان‌ها مي‌گفتند بيش از 40 سال سابقه دارد. با آقا حرم مي‌رفتيم. ايشان هر هفته چند شبي را مشرف مي‌شدند. در همان وقت ايشان هم حالات عبادي خوبي داشتند، هم درسشان بسيار خوب بود.
وقتي ايشان به عتبات مشرف شدند، من ديدم خيلي هواي زيارت عتبات را پيدا كرده‌ام. تا آن وقت به فكر نبودم. به فكرم رسيد كاش مشرف مي‌شدم، بالخصوص در وقتي كه ايشان هستند كه با هم به زيارت برويم. در مشهد در سال‌هاي 35 و 36 با هم زيارت مي‌رفتيم و ايشان همسفر خوبي بودند. در سفرهایي كه در اطراف مشهد با هم مي‌رفتيم، خيلي خوش‌سفر بودند. ختمي كه خود من مي‌گرفتم زيارت عاشوراي غيرمعروفه بود. زيارت عاشوراي معروفه وقت زيادي مي‌گرفت و ما هم طلبه بوديم و فرصت نمي‌كرديم هر روز بخوانيم، اما زيارت عاشوراي غير معروفه را چند بار تجربه كرده بودم. آن را شروع كردم. دو سه روز كه مي‌خواندم، نتيجه مي‌گرفتم. زيارت عاشورا را به اين نيت كه خدايا! زيارت عتبات نصيب من شود با چندين شرط. يك شرط اينكه از نظر بودجه بر پدر و مادرم تحميل نشوم و حتي پدر و مادر من متوجه هم نشوند كه من اين قدر علاقه مند هستم كه بروم كه اگر احياناً پول نداشته باشند، ناچار شوند قرض كنند. شرط ديگر اينكه مي‌خواهم تا آقا برنگشته‌اند، مشرف شوم كه با هم به زيارت برويم، بنابراين به خودم گفتم از ايشان نمي‌پرسم تا كي مي‌مانيد، ولي مشخص بود كساني كه آن زمان به زيارت عتبات مي‌رفتند، تا سيزدهم ماه رجب در آنجا مي‌ماندند، لذا گفتم خدايا! تا قبل از پنجم ماه رجب از قم حركت كنم.
من يك طلبه جوان بودم و خيلي مسافرت نرفته بودم، چون آن زمان مسافرت رفتن چندان راحت نبود. شرط سومي كه گذاشتم اين بود كه حالا كه مي‌خواهم مشرف بشوم، رفقاي جوري داشته باشم، همسفرهایي داشته باشم كه اذيت نشوم. شرط ديگر هم اينكه سيزدهم رجب در نجف باشم. نمي‌دانم شرط‌هاي ديگري هم گذاشتم يا نه؟ به خدا گفتم: «پروردگارا! من دارم با اين شرط‌هایي كه مي‌گذارم، دارم راه‌ها را مي‌بندم. اينهایي كه دارم مي‌گويم محال عادي هست و عرفاً‌ نمي‌شود بدون اينكه علاقه خودم را اظهار كنم، پولش تهيه شود، آن هم در ظرف مدت ده دوازده روز، همه كارها جور بشود و از قم راه بيفتم، ولي محال عقلي نيست. چه جور مي‌خواهي درست كني؟ نمي‌دانم.»
پنج روز بود زيارت عاشورا را خوانده بودم كه خودم احساس مي‌كردم بناست درست شود، اما چه جورش را نمي‌دانستم. روز ششم بعد از نماز ظهر و عصر از مدرسه فيضيه به منزل آمدم. همين كه وارد شدم، مادرم گفتند: «دعوت داري.» پرسيدم: «كجا؟» گفتند: «كجا دلت مي‌خواهد باشي؟» به نظرم رسيد هماني است كه منتظرش هستم. فقط پرسيدم: «قم است يا خارج از قم؟» چون ظاهر قضيه اين بود كه ناهاري جایي دعوت هستيم. مادرم گفتند: «كجا را انسان در همه عمرش آرزو مي‌كند؟» گفتم: «فهميدم! عتبات است.» گفتند: «بله، خانم بشارتي خوابي ديده و مايل است تو را بفرستد». پرسيدم: «كِي؟» گفتند: «هرچه زودتر بهتر. پولش را هم داده‌اند و الان پهلوي من است». خانم بشارتي، مادر همين آقاي بشارتي مناطق محروم، خانم متديني بودند.
فرداي آن روز رفتم، معلوم شد گذرنامه لازم نيست. با 15 تومن دفترچه‌هایي را مي‌دادند. پنجشنبه بود و ساعت 12 تعطيل مي‌شد و افتاد به شنبه. خواستم همان روز بليط بگيرم، پدرم گفتند شنبه مسافرت كراهت دارد. فردا و پس فردا هم نشد و خلاصه براي روز چهارم رجب بليط گرفتم. صبح چهارم رجب رفتم گاراژ اتوبوس سوار شوم، گفتند ماشين بعد از ظهر حركت مي‌كند. بعد از ظهر رفتم و ديدم عده‌اي از رفقا آنجا هستند. آقاي رفسنجاني بود، آشيخ محمد هاشميان، مرحوم آقاي رباني املشي و... خلاصه 6 طلبه بوديم و پدر و مادر يكي از آنها. سه نفر هم غير از ما بودند. براي راننده اتوبوس سخت بود كه با 11 نفر مسافر حركت كند. صبح را انداخت به بعدازظهر و بعدازظهرهم تأخير كرد بلكه اتوبوس پر شود، ديد نمي‌شود، غروب ناچار شد حركت كند. از گاراژ كه آمد بيرون، ديديم اذان مي‌دهند. همان جا ذهنم رسيد كه از خدا خواستم تا پنجم رجب در عتبات باشم. خدا گفت پنج روزه هم مي شد، تو ده دوازده روزه خواستي، ما هم همين كار را كرديم. اصل آن را پنج روزه درست كرديم، اما بقيه آن، هر روز به بهانه‌اي تأخير افتاد تا دقيقه آخر چهارم ماه رجب از گاراژ حركت كرديم.
به هرحال رفتم كربلا. آقا مرا كه ديدند، تعجب كردند كه 14 روز پيش اصلاً صحبت آمدن به عتبات نبود! گفتم با چند نفر از دوستان از قم آمده‌ام. با آنها رفيق بشويد، خوب است. در زمان رياست جمهوريشان وقتي اين قضيه را برايشان نقل كردم، آقا فرمودند: «همه زندگيتان را براي من گفته بوديد، اما اين را نگفته بوديد. اين خيلي جالب است و بر ايمان انسان اثر دارد». بعد فرمودند: «مي‌دانيد كه باعث رفاقت من با آقاي رفسنجاني‌ شما شديد؟» بعد يادآوري كردند كه: «در كربلا بود. اول دفعه كه ايشان را ديدم، خوشم نيامد. تجربه هم دارم با كساني كه اول دفعه كه مي‌بينمشان، خوشم نمي‌آيد، اگر رفيق بشوم، دوام پيدا مي‌كند. خود شما هم يكي از آن مصاديق هستيد. اولين باري كه شما را ديدم، خوشم نيامد.» آقاي هاشمي اين را در خاطراتشان اشتباه نوشته‌اند. ماه گذشته كه ايشان را ديدم گفتم كه شما اين جريان را نوشته‌ايد سال 40، در حالي كه مال سال 1336 است، براي اينكه آن موقع گذرنامه نبود و با دفترچه 15 تومني مي‌رفتيم. در سال 37 كودتاي عبدالكريم قاسم شد و نظام سلطنتي از بين رفت و گذرنامه مي‌خواستند.» گفتند: «درست مي‌گویي».
*پس آشنایي آقا با آقاي هاشمي هم در كربلاست؟
- شروع آن در كربلا بود. اما رفاقتشان از سال 38 شروع شد. اين زمستان 36 بود كه همديگر را ديدند. آقا سال 38 آمدند قم و در درس مرحوم آيت‌الله داماد با‌ آقاي رفسنجاني آشنا شدند. فكر مي‌كنم با هم، هم‌بحث شدند و درس آقاي داماد را با هم مباحثه مي‌كردند و از اينجا رفاقتشان ادامه پيدا كرد. آقا در سال 38 به قم آمدند. در سال 43 خبر دادند كه چشم پدرشان ضعيف شده و درست راه را نمي‌بينند و نياز به كمك دارند. ايشان انصافاً خيلي به پدر مي‌رسيدند و با وجود علاقه شديدي كه به درس امام و آقاي داماد و آقاي حائري داشتند، آن را رها كردند و به مشهد رفتند و براي رضاي خدا اين كار را انجام دادند و خدا زمينه ترقي‌شان را از همان‌جا فراهم كرد. به نظر من پايه‌گذاري كار ايشان از همان جا شد كه ايثار كردند و از خواسته و عشقي كه به درس‌هاي قم داشتند، گذشتند و به مشهد برگشتند و در آنجا در درس آقاي ميلاني شركت ‌كردند.
از همان ايام جلساتي را براي جوان‌ها مي‌گذاشتند و جوان‌ها دور ايشان جمع مي‌شدند [در جایی] كه [به] مسجد كرامت مشهور است. در مسجد كرامت را كه بستند، ايشان جاي ديگري رفتند و جمعيت مي‌رفتند آخر بازار سرشور. از همان جا ايشان مورد توجه واقع شدند.
يادم مي‌آيد قبل از انقلاب آقاي عبد خدایي آمدند و به من گفتند كه مشهد در تيول دو نفر است. يك مرجع تقليد پيرمرد كه آقاي ميلاني است؛ يكي هم يك طلبه جوان، آقاي آسيد علي خامنه‌اي. تمام مردم به اين دو نفر ارادت دارند. همان زمينه فراهم شد كه نزديكي‌هاي انقلاب، شهيد بهشتي نامه نوشتند و از مشهد ايشان را به تهران دعوت كردند كه بيايند و همكاري كنند. اينها در حقيقت پايه‌گذاران انقلاب شدند. زمينه‌اش به نظر من همان بود كه آمدند به پدر برسند و خداوند هم عنايت كرد.
ما درس خصوصي نزد مرحوم آیت الله حاج آقا مرتضی حائري می خواندیم. آقای حائری چند ماه قبل از فوتشان از آقای خامنه ای تعريف مي‌كردند و مي‌گفتند آن زماني كه با ايشان بحث داشتيم، درك و سرعت انتقالشان خيلي بالا بود.
*از اخوي- حاج آقا موسي زنجاني - مطلبي را نقل مي‌كرديد.
- چند ماه قبل خدمتشان بودم. خيلي‌ها القا مي‌كردند اخوي، ايشان را قبول ندارند. اخوي فرمودند: «من آقاي خامنه‌اي را هم مجتهد مي‌دانم هم عادل.» بعد گفتند: «من ايشان را بر بعضي از علمای معروف ترجيح مي‌دهم.» البته اسم نبردند، ولي من خودم حدس مي‌زنم چه كساني بايد باشند.
 
*يك بار هم به مطلبي اشاره كرديد كه از ايشان خواسته بوديد مسئوليتي را به شما واگذار كنند...
- يك بار به ايشان گفتم كاري كه سخت باشد و خطر داشته باشد و انجام دادنش براي افراد مشكل باشد، به من محول كنيد تا در آن راه شهيد شوم. دلم مي‌خواهد چنين مسئوليتي به عهده‌ام باشد. ايشان دعا و اظهار لطف كردند. نظرم اين بود كه وقتي برادر يك مرجع تقليد در راه اجراي دستور آقا شهيد شود، پيام زيادي دارد. از مواردي كه دلم مي‌خواست شهيد بشوم، اين بود. از موارد ديگر هم اين بود كه به آقا عرض كردم در فلان جريان دلم مي‌خواست شهيد بشوم. البته آن مسئله بدون شهادت من حل شد، ولي من معتقد بودم اگر شهيد مي‌شدم، خيلي بهتر بود. آقا خنديدند و فرمودند: الان هم دير نشده. من هم عرض كردم آماده‌ام.
 
*خاطره ای از زمان انتخاب آیت الله خامنه ای به رهبری دارید؟
- در آن موقع آيت‌الله موسوي اردبيلي رئيس شوراي عالي قضایی و رئيس ديوان عالي كشور و آقاي خوئيني‌ها هم دادستان كل بودند. آقاي اردبيلي همه ما را به سالن اجتماعات دادگستري دعوت كردند. همه قضات ديوان عالي كشور در آنجا اجتماع كرديم و ايشان فرمودند ما مي‌خواهيم خدمت رهبر برويم، هم تجديد بيعتي با ايشان بكنيم و هم فوت امام را به ايشان تسليت بگویيم. حدود دو ماه بعد از فوت امام بود. ايشان اين تعبير را داشتند و گفتند روزي كه امام از دنيا رفتند، خبرگان جلسه‌اي تشكيل دادند و در آنجا براي انتخاب رهبر، صحبت‌هاي زيادي شد. تصميم گرفته شد خيلي سريع كسي را انتخاب كنيم كه خلأ از بين برود و با عجله ايشان را انتخاب كرديم. از الطاف خداوند بر اين نظام و اين انقلاب اين است كه الان بعد از دو ماه هرچه فكر مي‌كنم، مي‌بينم مناسبتر از ايشان به نظرم نمي‌رسد و خداوند خودش، كسي را كه از همه مناسبتر بود، به ذهن ما آورد كه اين را هم جزو الطاف خداوند عنوان مي‌كردند. ما از همان جا خدمت آقا رفتيم. اين حرف را همه قضات ديوان‌ عالي كشور كه حضور داشتند، شنيدند.
مطلب دیگر اینکه آقاي آل اسحاق براي من نقل كردند كه روزي كه آقا انتخاب شدند، آقاي خوئيني‌ها كه از جلسه بيرون آمدند، گفتند: «بهترين شخص بود كه انتخاب شد و مناسبتر از ايشان كسي را نداريم، فقط نگراناین هستیم كه مملكت به امريكا گرايش پيدا كند». اينكه حالا چه حرف‌هایي زده و چه تعابيري به كار برده مي‌شود، مطلب ديگري است. آقايان شعار عليه امريكا زياد داشتند. تعبيرات آقا خيلي آشكار نبود و آقايان فكر مي‌كردند شايد ايشان كوتاه بيايد، اين است كه گفته بودند تنها نگراني‌ ما اين است كه مملكت به امريكا گرايش پيدا كند، درحالي كه تنها كسي كه محكم در برابر امريكا ايستاده، ايشان هستند. شايد اگر ايشان نبودند تا به حال مملكت در بسياري از موارد سست شده بود.
*با توجه به پيچيدگي‌ها و دشواري‌هاي فوق‌العاده‌اي كه تهاجم جهاني و توطئه‌هاي اقتصادي و فرهنگي دشمن به وجود آورده و شرایط را از دهه اول انقلاب بمراتب سخت‌تر كرده، شما در مجموع نقش رهبر معظم انقلاب را در جهان اسلام و انقلاب و نظام جمهوري اسلامي و نيز برجسته شدن نقش ايران در لبنان، فلسطين و كشورهاي اسلامي كه اسلام را در برابر قدرت‌هاي جهاني مطرح كرده است، چگونه مي‌بينيد؟
- الان يادم نيست كه از خارجي‌ها بود يا از ايرانيان خارج از كشور، در ذهنم هست كه يكي از خارجي‌ها بود كه تعبير قشنگي در باره امام داشت. به نظر من اين تعبير در مورد رهبر معظم انقلاب هم صدق مي‌كند. مي‌گفت: عظمت كوه در پاي كوه معلوم نمي‌شود؛ انسان وقتي فاصله مي‌گيرد، كوه را خوب مي‌بيند. مي‌گفت شمایي كه در ايران هستيد، عظمت امام را نمي‌بينيد. به نظر من الان اگر ما بخواهيم نقش آقا را ببينيم، بايد برويم لبنان و عراق. بايد از آيت‌الله سيستاني كه الان در وسط مشكلات عراق قرار گرفته‌اند، بپرسيم. نقش ايشان را از آثار بيروني بهتر مي‌توان ديد. اشكال گرفتن خيلي راحت است. كسي مقاله‌اي نوشته بود كه اگر بخواهيم، مي‌توانيم براي اميرالمؤمنين«ع» هم ايراد بگيريم. البته بي‌سليقگي به خرج داده و تيتر زده بود: «اشتباهات اميرالمؤمنين(ع)». البته آمده بود، دفاع كند.
ايراد گرفتن راحت است، اما انسان بايد نتيجه را ببيند، چون نتيجه معلوم مي‌كند كه كدام كار و راه درست بوده. در هر زمان ايرادهایي مي‌گيرند. زماني كه به كويت حمله شد، نقشه بسيار خطرناكي بود. در اينجا كساني كه خود را در علم سياست خيلي رده بالا مي‌دانستند، مي‌گفتند چون دشمن اصلي ما امريكاست، بنابراين الان صدام حكم خالد بن وليد را پيدا كرده و بايد به كمك صدام برويم، درحالي كه در اينجا دو طرف خطر داشت. صدام قابل اعتماد نبود و درست نبود كه انسان به صدام كمك كند، چون اگر او قدرت مي‌گرفت، همان جانوري مي‌شد كه قبلاً نشان داده بود. از آن طرف هم كمك به كويت و ايستادن در برابر صدام، بهانه به دست امريكا مي‌داد كه در ايران دخالت مستقيم بكند و دردسر جديدي درست مي‌كرد. امثال اينها يكي دو تا نبوده. ايشان بحران‌ها را به احسن وجه مديريت كرده‌اند.
*در همين قضيه فتنه...
- بله، اين قضيه، همه را نگران کرده بود و ايشان به بهترين وجه مملكت را اداره كردند. اين را ديگر همه علماي اعلام هم تصديق مي‌كنند كه هيچ كدام نمي‌توانستند به اين شكل بحران را اداره كنند. حتي شنيدم كه مرحوم آيت‌الله گلپايگاني در مورد ايشان بياني داشته‌اند، چون خيلي‌ها منتظر بودند كه بر اساس روابطي كه ايشان با امام داشتند و بنا بر موقعيت و مرجعيت ايشان، همه نظرها به طرف ايشان معطوف بود. شنيدم كه ايشان فرموده بودند اگر مرا هم انتخاب مي‌كردند، كار من نبود و خودم به ايشان محول مي‌كردم و مي‌گفتم شما مملكت را اداره كنيد.
*رمز اين موفقيت را در چه مي‌بينيد؟
- معنويت و احساس وظيفه. ايشان از اول در راه انجام وظيفه اقدام مي‌كردند. 13- 14 ساله بودند كه نواب صفوي را ديدند و از همان زمان احساس تكليف ‌كردند و در راه مبارزه گام نهادند. از همان وقت هم ايشان در راه انجام وظيفه آنچه را كه مي‌توانستند، انجام مي‌دادند. كسي كه احساس وظيفه كند، مسلط بر هواي نفس باشد و در اين راه كوشش كند، توفيق نصيبش مي‌شود. امام فرمودند خدا نكند تا انسان خودش را نساخته، قدرت به سراغش بيايد. آقا خودشان را ساختند و بعد از آن هم همواره در خودسازي كوشش مي‌كنند.
 يادم مي‌آيد وقتي ايشان رئيس‌جمهور شده بودند، بعد از آن حادثه‌اي كه در مسجد اباذر پيش آمد، من ديگر ايشان را نديده بودم تا يك وقتي آقاي میرمحمدي [ مسئول وقت دفتر رئیس جمهوری ] آمدند و گفتند آقا مايلند شما را ببينند. خدمتشان تلفن كردم و آقا فرمودند حالي از ما نمي‌پرسيد؟ گفتم: «چطور مي‌شود نپرسم؟ شما متعلق به تمام ملت هستيد. من بخواهم وقت شما را بگيرم، خيانت است.» فرمودند: «نه، ما چيزي نيستيم.» به هرحال رفتم خدمتشان. كيفيت برخورد ايشان را كه ديدم، همان تواضع هميشگي را مشاهده كردم. آمدم دستشان را ببوسم كه دستشان را كشيدند. ماه بعد كه حاج آقا مجتبي تهراني نزد ايشان رفته بودند، با من صحبت كردند و گفتند: «ارادتم به آقاي خامنه‌اي ده برابر شد. رفتم و ديدم خودشان را گم نكرده‌اند.» من تلفن كردم و گفتم: «حاج‌آقا مجتبي در باره شما اين را مي‌گفتند. خود من هم همان ارادتمند هميشگي هستم.» گفتند: «ما چيزي نيستيم». گفتم: «آن روزي كه مي‌خواستم دست شما را ببوسم، فكر نكنيد تعظيم در برابر قدرت بود. من ديدم شما رئيس جمهور شده‌ايد و خودتان را نباخته‌ايد و همان آقاي خامنه‌اي مدرسه نواب هستيد. از اين جهت خواستم دستتان را ببوسم. به خاطر اين نعمت بزرگ كه اين حالت را داريد، خداوند را شكر كنيد و از او بخواهيد اين را از شما نگيرد.» خوشبختانه بعد از آن هم ايشان همواره در خودسازي كوشا هستند و خودشان را نباخته‌اند.
مسئله اصلي و مهم اين موفقيت، اين امر است. به علاوه زمينه‌هاي تحصيلي، به اضافه خوشفكري و صاف‌فكري و انصاف، اعوجاج نداشتن، مهرباني و... عواملي هستند كه موفقيت ايشان را رقم مي‌زند: «ولو كنت فّظا غليظ القلب لانفضّوا من حولك». در عين شجاعت، در عين حال كه مي‌بينيد در روزي كه در نماز جمعه انفجار بمب ايشان را از تريبون به كناري پرت كرد- همان روزي كه صدام تهديد كرده بود كه نماز جمعه را بمباران مي‌كند و هواپيما هم آمده بودند- ايشان بلافاصله برگشتند و بدون اينكه ذره‌اي لكنت زبان داشته باشند، سخنراني را ادامه دادند و گفتند: «كار شما همين است. شما چيزي نداريد.» اين تسلط بر نفس، همه از عوامل پيروزي است.
*از شما بسيار تشكر مي‌كنيم. از محضر شما استفاده كرديم.
- امروز جلسه خیلی خوبي بود و حال بسيار خوبي هم پيدا شد.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها