مصطفی خود آینۀ نور حق است جمله انوار جهان زو مشتق استاو ز حق هم یطعم و یسقین شده است از بــر حــــق تـــا بـــر مـــا آمــده اســـتحکـم مُـر دارد ز شـاه ذوالجـلال کی ز غوغای خسان گیرد زوال؟چونکه او دارد ز حق فرّ و شکوه پرّ کـاهی کی درآیـد جفت کـوه؟این چراغ از نورحق دارد ضیا گیـرد از کـانِ کـرم کـار و کیـااو رسول پاک و بی انباز هوست قاب قوسینش مکان گفتگوستاز دم گرمـش جهـان گرمـی گـرفـت هر دو عالم زان سبب معنی گرفتاو رسول اعظـم حـق بـوده است پرده ها از غیب او بگشوده استهر دو عـالـم در خَم چـوگـان اوسـت صد سلیمان ریزه خوار خوان اوستآفـتـاب حـسـن او خـورشیـد شـد صد قمر از جلوه اش مهشید شدانـبـیــا را آن نــبــی افـزون کـنـد قطره ها را یک نظر جیحون کندنور حق را او به جان ها می دمـد دیــو و دد از دولــت او مـی رمــدپادشاه ملـک جـان است و جمـال شوکت دین است و معنای کمالهم کلیم و نوح وعیسی در مرام از خُـم پـرشـور او بگـرفتـه جـامحسن یوسف جلوه ای از روی اوست آب کـوثـر جـرعـه ای از جــوی اوسـتدم ز عـیسی دارد او جـان می دهـد همچو موسی هفت فرمان می دهداز عصای او شکافد صد چو نیل اژدهـا سازد عصـا را چون دلیـلچون خلیل از کـوه آتش می جهـد نوح و کشتی را ز طوفان می رهداو انیـس قرب یـار اسـت ای دنـی جمله عالم را شکار است ای دنیتو چه اندیشی که گرگی می کنی؟ پـنـجـه در سیـمـای آن مـه می زنـیای کـه انـدر آیـنـۀ حـق مـی دمــی رنج خود می داری و جان می کنیاین محمد کو تو قصدش کرده ای با هـزاران کینـه فصدش کرده ایاو رسول پاک و بی انبـاز اوست از همه جن و ملائک برتر اوستاز دم گرمش جهان گرمـی گـرفـت جمله کوه و صخره زو نرمی گرفتچون مگس در ورطۀ طوفـان مگـرد تا در این طوفان مگردی همچو گردخـوی ابلیـسی رهـا کـن ای پـلیـد ای که لرزانی تو همچون شاخ بیدآن نبی را که تو داری دشمنش صد جهان جان دارد او اندر تنشاز چه در خوی سگان آمیختی؟ کیـنـه بـا جـان جـهـان انگیـختـیچون تو گرگی میکنی از کینه فاش از کــف مــردان حــق ایـمــن مـبــاشعاقبت آن کینه خود شیری شود گردنـت گیـرد چو زنجـیـری شـودگردنت گیرد تو را اعمال خویش جـان ننـگیـن تـو آیـد ریش ریـشکینه با حق خصم جانت میشود ننـگ جـان و خـانـمانـت می شـودای که با جان جهان بد می کنی زین گمـان راه خدا سد می کنیبـاخبـر بـاش ای پـلیـد دیـوخـو زین جنایت امن و آسایش مجوهمچو گرگی در بیابان خوار باش مـار و عقـرب همنشین خـار باشآتـش نـمـرود گـیـرد دامـنـت هیمۀ آتش شود جان و تنتبـا نبـیّ حـق چـو دنـدان می زنـی گِرد خود صد شعله آتش می تنیای دغـل انـدر چـراغ انبـیـا دم مزن کو از خدا دارد ضیادم مــزن بـر آتــش سـجّــیــن مــدم هین به اسفل می روی تو دم به دمای که سر در آخـور خر بـرده ای ای که از کاه و جو خر خورده ایسر برون کن تا ببینی در جهان جـان فدایـان را ز پیـران و جـوانجان به کف بگرفته چون گل در طبق پـیـش پـایـش جـان عـالـم در سـبـقتیره کـی گـردد به عالـم روی خـور؟ کی بسایـد گوشه ای زان حکم مُر؟ای همه نفرین عالم بر تو باد بر تو باد ای تیره بخت بدنهادشعله افکندی به جان مومنـان لعنت حـق بر تـو ای شرّ گـرانشعر از شاعر اهل بيت : محمود قنبري( شاهد)