به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، به یاد ندارد در هنگام رفتن بابا، چگونه مثل مادرش به پای او افتاده بود که نرود؛ او هم گریه میکرد با سن دو سال و چند ماهگیاش؛ بابا رفت و او ماند و مادر و یک عالمه تنهایی.
دختر شهید مفقود محمد صالحی
تازه یاد گرفته بود که «بابا» بگوید و بابا هم او را روی دو دست میگرفت و میگفت: «مقام این دختر آن قدر بالاست که نمیخواهم روی زمین با او بازی کنم». همین دختری که همیشه روی دستهای بابا جا داشت، از همان روز 31 شهریور 59 وقتی که هواپیماهای بعثی آمدند و بچههای هم سن و سالش را کشتند، سرش را به آسمان دوخت و به انتظار دستهای پدر نشست و امروز این انتظار به 32 سال انجامیده است.
«پانتهآ صالحی» تنها دختر شهید مفقود سرلشکر خلبان «محمد صالحی» است. او میگوید: «وقتی که من خیلی کوچک بودم، از دیدن پدر محروم شدم؛ مادرم همیشه به من میگفت که پدر به سفر رفته است؛ سفری که برمیگردد. وقتی که به مدرسه رفتم، به بچههایی نگاه میکردم که پدرشان جلوی در مدرسه میآمدند تا آنها را به خانه ببرند؛ آرزوی من هم این بود که یک روز پدرم بیاید و مرا از مدرسه به خانه ببرد».
دختر شهید مفقود محمد صالحی روی دوش پدر
مادر پانتهآ همیشه در مناسبتهای مختلف مثل عید نوروز و موفقیتهای دخترش از فروشگاه هدایایی میگرفت و از آنجا به جلوی در خانه پست میکرد و به پانتهآ میگفت: «این هدیه از طرف پدرت برای تو آمده است».
پانتهآ تا هشت سالگی با این ذوق و شوق که بابا به یادش هست و برایش هدیه میخرد، پشت سر گذاشت اما همیشه این سؤال برایش مطرح بود که پس باباجون کی میآید؟
این دختر شیرین زبان که تازه یاد گرفته بود حروف را در کنار هم بچیند، حروف بشوند کلمه، کلمهها را در کنار هم بچیند و کلمهها بشوند جمله، به در و دیوار و کمد اسباببازی اتاقش نگاه میکند؛ اتاقی پر از عروسک و کادوهایی که به اسم بابا بود. همان جا نامهای برای پدرش مینویسد: «بابا جون! تمام این هدیهها خوبه اما خودت بیا» و این بود بزرگترین آرزوی «پانی بابا». آخه بابایش همیشه او را «پانی» صدا میزد.
دختر شهید مفقود محمد صالحی در آغوش پدر بزرگ
دختر شهید صالحی از روزی برایمان میگوید که فهمید این هدیهها از طرف پدر نبوده است: «دوم دبستان بودم؛ طبق معمول کلی هدیه از طرف پدرم برای عید نوروز به دستم رسید؛ بعد از تعطیلات نوروز به مدرسه رفتم و برای دوستانم تعریف کردم که بابام برای عید خیلی عیدی فرستاده است؛ یکی از همکلاسیهایم به من گفت: تو که این قدر میگویی بابام اینو خریده، اصلاً بابا نداری! من از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم؛ شروع به بگو مگو با آن دختر کردم. این موضوع را با معلم در میان گذاشتم. او که با مادرم رابطه مستقیمی داشت، در جریان زندگی ما بود؛ معلم مرا آرام کرد اما با گریه از مدرسه بیرون آمدم.
شهید مفقود محمد صالحی
به خانه رسیدم و به مادر گفتم: بچهها به من میگویند، تو بابا نداری!. مادر مرا آرام کرد؛ او در ابتدا جنگ را برای من توضیح داد و گفت: یک زمانی، یک دشمنی به کشوری حمله میکند؛ شجاعترین و قویترین آدمها میروند تا نگذارند کسی به خانههای مردم برود؛ بابای تو همین طور است؛ او رفت تا دشمن وارد خاک کشور نشود و تو و امثال تو بتوانید به مدرسه بروید، درس بخوانید و آرامش داشته باشید؛ وگرنه الان معلوم نبود بتوانیم در این آرامش زندگی کنیم؛ این آدمهای شجاع کم نیستند و یکی از آنها بابای توست؛ بابا الان در دست دشمن اسیر شده است.
بعد از این ماجرا وقتی بچهها درباره پدرم میپرسیدند، به افتخار به آنها میگفتم: بابای من رفته تا شماها بتوانید درس بخوانید و زندگیهای خیلی خوبی داشته باشید. بعد هم از معلممان خواستم به همه بچهها بگوید که من بابا دارم و بابای من، شجاعترین بابای دنیاست. سر صف هم مراسمی اجرا شد؛ تمام بچهها با فهمیدن موضوع گریه کردند؛ همان دختری که مرا ناراحت کرده بود، پیش من آمد و خیلی گریه کرد؛ تا امروز دوستی من و او ادامه داشته است.
پانتهآ این بار منتظر است که بابا از اسارت برگردد؛ وقتی که مادرش برای دوستان پدر در اسارت نامه مینوشت؛ گاهی 7 ـ 8 ماه طول میکشید تا جواب نامه بیاید؛ وقتی جواب نامه میآمد، این دختر کوچولو هم روی ورقهای کاغذ که خبری از پدر نبود، سرک میکشید؛ اما وقتی میدید که خبری نیست دوباره به فکر میرفت؛ مادر دوباره به «پانیاش» امید میداد و دختر کوچولو دوباره بازیگوشیهایش را از سر میگرفت.
دختر شهید محمد صالحی
دختر شهید صالحی، کودکی خود را با هزار امید و آرزو پشت سر گذاشت؛ در دوران نوجوانی بود که خبر آمدن اسرا به کشور پیچید؛ او هم منتظر بود تا بابا را ببیند و این دفعه به جای نگاه کردن و درد دل گفتن به قابهای عکس بابا، روی پاهایش بنشیند و بگوید آنچه را که در این سالها بدون او گذشته است!
وقتی که دوستان پدر «پانتهآ» به شهرهایشان آمدند، این دختر که خانمی شده بود به همراه مادرش به منزل آنها میرفت تا بلکه خبری را از اوضاع و احوال پدر بگیرد اما...
تمام آزادهها برگشتند و پانتهآ از 14 سالگیاش که خبر شهادت پدرش را دادند، میگوید: «سال 1370 فرماندهان نیروی هوایی به منزل ما آمدند و شهادت بابا را اعلام کردند؛ پذیرفتن خبر شهادت پدرم برای من خیلی سخت بود چون تمام آرزوها و برنامههایی که برای بازگشت پدر در ذهنم داشتم، همه برای من نقش بر آب شده بود.
در آن روز فرماندهان لوح شهادت را به منزل آوردند؛ من به فرمانده نیروی هوایی گفتم: آرزوی من این بود که باهم برویم به استقبال بابا و این حلقه گل را دور گردن بابا بگذارم؛ اما الان این حلقه گل را روی لوح شهادت پدرم باید بگذارم. همان موقع هم فرماندهان خیلی منقلب شدند؛ مرا عمو جان خطاب کردند و گفتند: همه ما هستیم و خودمان را مدیون شهید صالحی میدانیم.
هر کدام از آنها خاطرات و حرفهای بابا را برای من بازگو کردند؛ بابا به دوستانش هم گفته بود که نمیخواهم روی زمین بمیرم؛ جایگاه اصلی انسان روی این زمین خاکی نیست؛ ما روی زمین آمدیم تا از این طریق به معبود خودمان برسیم. شهادت راه میانبری است که ما را زودتر به این مرحله میرساند.
دختر شهید مفقود محمد صالحی
پانتهآ دوباره از آرزوهای دوران کودکیاش میگوید: «من با این آرزو بزرگ شدم که مثل بقیه بچهها باشم. هر زمان به هر جایی که میرفتم و هر کسی را که میدیدم پدرش او را بغل میکند، بغضی گلویم را میگرفت اما مادر این آرامش را به من میداد که پدر تو یک آدم شجاعی بوده که به خاطر یک ملت و کشورش از همسر و فرزندش میگذرد و میرود».
او ادامه میدهد: «خیلی وقتها به مادر میگفتم: خیلیهای دیگر هم بودند؛ پس چرا بابا رفت؟ مادر میگفت: من هم به پدرت گفتم که نرود؛ اما او پاسخ داد در این جور مواقع وظیفه است و الان خاک و کشور ما میطلبد که برویم».
دختر شهید مفقود «محمد صالحی» از کمک پدر در پیشامدها و مشکلات میگوید: «در طول دورانی که من و مادر باهم زندگی کردیم، با مشکلات متعددی روبرو شدیم؛ شبها قبل از خواب مسائل را به بابا میگفتم؛ بابا هم به خوابم میآمد و راهکار را نشان میداد. معمولاً هفتهای یک بار به قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) که یادبود 80 شهید جاویدالاثر نیروی هوایی است، میرویم. یادبود بابا هم در آنجاست؛ چند وقتی بود که در دلتنگیهایم به آنجا میرفتم و گریه میکردم؛ یک شب بابا به خوابم آمد؛ مرا در آغوش گرفت و گفت: تو هر کاری بخواهی من برای تو انجام میدهم؛ فقط تو گریه نکن؛ وقتی تو اشک میریزی، بدن من میلرزد و عرش خدا تکان میخورد. صبح که از خواب بیدار شدم؛ احساسم این بود که آن دیدار رؤیایی حقیقی بود؛ چون هنوز بابا را احساس میکردم.
یک بار هم مادر به شدت دچار کمردرد شد؛ طوری که نمیتوانست راه برود و او را با ویلچر جابه جا میکردیم؛ پدرم به خوابم آمد و آدرس یک پزشک را داد؛ مشکل مامان با استفاده نسخه دارویی آن پزشک، برطرف شد».
این دختر شهید میگوید: «وقتی که از جامعه و مردم دلم میشکست، مادرم به من میگفت: بدان که دختر چه کسی هستی؟ نباید که طوفانها تو را از پا در بیاورد. باید شجاعت را از پدرش یاد بگیری! پدرت میگفت: زندگی در اوج درد یعنی مبارزه؛ شادی در اوج غم یعنی توکل؛ شکرگزاری در اوج رنج یعنی ایمان؛ پس تو که دختر همان مرد شجاع هستی، این جملات را در زندگیات پیاده کن.
در مشکلات، فکر کردن به پدرم، باعث میشود که از جایم بلند شوم. گاهی هم گله میکردم که چرا این اتفاق افتاد؛ اما با دیدن پیشرفتهای امروز کشورم به پدرم افتخار میکنم که شجاع بود و بیتفاوت نگذشت؛ در حالی که خیلیها امروز بیتفاوت میگذرند. پدرم با دیدن مشکلی که برای ملت و کشورش اتفاق افتاده بود، خیلی مردانه ایستاد و امروز مسئولیت من که فرزندش هستم، را سنگینتر میکند».
«پانتهآ صالحی» دانشجوی کارشناسی ارشد تغذیه در دانشگاه شهید بهشتی است؛ علاوه بر این، کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی را اخذ کرده است؛ وی مدت کوتاهی هم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت؛ اما به خاطر تنهایی مادرش نتوانست تحمل کند لذا برای ادامه تحصیل به کشور بازگشت.