وقتي كه جنگ شروع شد، داوطلبانه رفت به جبهه . شش ماهي سر پل ذهاب آن جا
بود . پس از پايان ماموريت به پذيرش سپاه رفت تا براي ادامه ي خدمت ، لباس
سبز سپاه را به تن كند . مورد پذيرش قرار گرفت و به محافظان امام « ره »
پيوست …
يك شب براي استراحت به منزل آمده بود . خيلي خوشحال به نظر مي رسيد . از او پرسيدم : « چه خبر مهدي جان ، خوشحالي ؟! »
در جواب گفت : « ديشب ، امام آمد اسلحه دوستم را كه در حال نگهباني
بود ، گرفت و خودش به جاي او 2 ساعت نگهباني داد . وقتي نگهباني تمام شد
اسلحه را آورد و بعد رفت وضو گرفت و به نماز شب ايستاد . »
وقتي اين جملات از زبانش جاري مي شد ، از خوشحالي مردمك چشمانش به
رقص آمده بودند . بعدها كه مهدي شهيد شد ، فهميدم آن پاسداري كه امام به
جايش نگهباني داده بود ، خودِ مهدي بود .
*راوي : مادر شهيد مهدي خندان