کد خبر: ۷۵۰۳
زمان انتشار: ۰۰:۲۶     ۲۵ آذر ۱۳۸۹
الف:شب وصل است و تبِ دلبری جانان است ساغر وصل لبالب به لب مستان است

در نظر بازيشان اهل نظر حيران است گوئيا مشعله از بامِ فلک ريزان است

چشم جادوی سحر زين شب و تب گريان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«يارب اين بوی خوش از روضة جان می آيد؟ يا نسيمی است کزان سوی جهان می آيد؟»

«يارب اين نور صفات از چه مکان می آيد؟» «عجب اين قهقهه از حورِ جنان می آيد!»

يارب اين آبِ حيات از چه دلی جوشان است؟ [1]

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«چه سَماع است که جان رقص کنان» می آيد؟ «چه صفير است که دل بال زنان می آيد؟»

چه پيامی است؟ چرا موج گمان می آيد؟ چه شکار است؟ چرا بانگ کمان می آيد؟

چه فضائی است؟ چرا تير قضا پران است؟ [2]

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

گوش تا گوش، همه کرّ و فرِ دشمنِ پست شاه بنشسته، بر او حلقة ياران الست

«پيرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»[3] / چار تکبير زده يکسره بر هر چه که هست[4]

خيمه در خيمه صدای سخن قرآن است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

وَه از آن آيتِ رازی که در آن محفل بود «مفتی عقل در اين مسئله لايعقل بود»

«عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود» «خم می بود که خون در دل و پا در گل بود»[5]

ساغر سرخ شهادت به کف مستان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

اين حسين است که عالم همه ديوانة اوست / او چو شمعی است که جانها همه پروانة اوست[6]

شرف ميکده از مستی پيمانة اوست هر کجا خانه عشق است همه خانة اوست

حاليا خيمه گهش بزمگه رندان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

قل هوالله بزايد زلبش، رمز احد لم يلد گويد و لم يولد و الله صمد

اين تمنا ز احد در دل او رفته زحد: می وصلی بچشان - تا در زندان ابد

بشکنم - از خم وحدت که چنين جوشان است[7]

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

محرمان حلقه زده در پی پيغامی چند: «چشم اِنعام مداريد ز اَنعامی چند»

«فرصتِ عيش نگه دار و بزن جامی چند» که نماندست ره عشق مگر گامی چند[8]

در بلائيم ولی عشق بلا گردان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

امشب است آنکه «ملايک در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند»

«با من راه نشين باده مستانه زدند» «قرعه فال به نام من ديوانه زدند»[9]

يوسفِ فاطمه را ننگِ جهان زندان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

هان که گوی فلک صدق به چوگان من است / ساحت کون و مکان عرصه ميدان من است

ديدة فتح ابد عاشق جولان من است هر چه در عالم امر است به فرمان من است[10]

پيش ما آتش نمرود گلِ بستان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«هان و هان ناقة حقيم» مجوئيد حيَل «تا نبرد سرتان را سرِ شمشيرِ اجل»

«پيش جان و دل ما آب و گلی را چه محل؟» «کار حق کن فيکون است نه موقوف علل»[11]

بی فروغ رخ او ، جان و جهان بی جان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

ظهر فردا عملِ مذهب رندان بکنم «قطع اين مرحله با مرغ سليمان» بکنم

حمله بر شعبده از دولت قرآن بکنم «آنچه استاد ازل گفت بکن»، آن بکنم[12]

عاقبت خانه ظلم است که آن ويران است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«نقدها را بود آيا که عياری گيرند تا همه صومعه داران پی کاری گيرند»[13]

و به تاريکی شب ره به کناری گيرند صادقان زآينة صدق، غباری گيرند[14]

صحنة مشهد ما صحن نگارستان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

گفت عباس که: من از سر جان برخيزم از «سر جان و جهان دست فشان برخيزم»

«از سر خواجگی کون و مکان برخيزم» من «ببويت ز لحد رقص کنان برخيزم»[15]

اين چه روح است و کرامت که در اين ياران است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

در شب قتل، نگفت از سر و سامان، زينب «داشت انديشه فردای يتيمان، زينب»[16]

گفتی از يادِ پريشانی طفلان، زينب داشت آن شب همه گيسوی پريشان، زينب»

اين چه خوابی است که در خوابگه شيران است؟

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

ظهر فردا، قد رعنای حسين است کمان باز جويد شه بی يار ز عباس نشان

ز علمدارِ خود آن خسرو شمشاد قدان «که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان»[17]

قرص خورشيد هم از خجلت او پنهان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

علی اکبر به اجازت ز پدر خواهشمند: صبر از اين بيش ندارم، چکنم تا کی و چند؟

جان به رقص آمده از آتش غيرت چو سپند بوسه ای بر لب خشکم بزن ای چشمه قند

دستی اندر خم زلفی که چنين پيچان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

«او سليمان زمان است که خاتم با اوست» / «سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست»

نفس «همت پاکان دو عالم با اوست» / زخم شمشير و سنان چيست؟ «که مرهم با اوست»[18]

پس چه رازی است که خنجر به گلو بُران است؟

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

شام فردا که رسد، زينبِ گريان و دوان در هياهوی رذيلانة آن اهرمنان

پرسد از پيکر صدچاک شه تشنه زبان /«که شهيدان که اند اينهمه خونين کفنان؟»[19]

جگر رود فرات از تف او سوزان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

او که دربانی ميخانه فراوان کرده است[20] نوش پيمانة خون بر سر پيمان کرده است

اشک را پيرهنِ يوسفِ دوران کرده است چنگ بر گونه زده موی پريشان کرده است

در دل حادثه مجموعِ پريشانان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

******

يارب اين شام سيه را به جلالی درياب بال و پر سوخته را با پر و بالی درياب

«تشنة باديه را هم به زلالی درياب»[21] جشن دامادی جان را به جمالی درياب

که عروسِ شرف از شوق حنابندان است

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است

مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

پانوشت:

۱ - نگاه کنيد به غزل مولانا با مطلع: يارب اين بوی خوش از روضه جان می آيد؟ (غزل 806 ، چاپ فروزانفر)

[2] همان

[3] حافظ: زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پيرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگير که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

[4] حافظ: مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمة عشق چار تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست

[5] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: ياد باد آنکه سر کوی توام منزل بود

[6] بازگوئی بيتی از يک نوحة قديمی که می گفت:

اين حسين کيست که عالم همه ديوانة اوست وين چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست

مصرع اول، اشکالی در وزن دارد که در بازنويسی، ضمن رفع آن، وجه توصيفی بيت نيز مناسب تر می نمايد.

[7] اشاره به بيتی از غزلی مشهور با مطلع «روزها فکر من اين است و همه شب سخنم» که سراينده اش به روشنی معلوم نيست:

مرغ باغ ملکوتم، نيم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

می وصلی بچشان تا در زندان ابد از سرِ عربده مستانه به هم درشکنم

[8] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: حسب حالی ننوشتيم و شد ايامی چند

[9] نگاه کنيد به غزل مشهور حافظ با مطلع: دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند

[10] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

[11] نگاه کنيد به غزل مولانا با مطلع: شتران مست شدستند ببين رقص جمل (غزل 1344).

[12] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: سالها پيروی مذهب رندان کردم

[13] مطلع غزل حافظ

[14] مورخان گفته اند که يزيديان جنگ را در عصر تاسوعا آغاز كردند؛ و امام برادر خود عباس (ع) را فرستاد تا شبي را مهلت بخواهد. مشهور آن است كه دليل اين مهلت طلبي، تدارك فرصتي شبانه براي راز و نياز با خداوند بود. اما در روايت طبري و انشاي زيباي فارسي ابوعلي بلعمي ( حدود 1100 سال پيش در دوره سامانيان)، نكته اي در بيان نيت واقعي امام از زمان خواهي آمده است كه عميقا تكان دهنده است: «پس حسين اين مردمان را يكان يكان كه به نصرت او آمده بودند، بنشاند و همه مهتران و بزرگان بودند و ايشان را خطبه كرد و گفت آنچه بر شما بود كرديد و من شما را نه به حرب آوردم، اكنون حرب پيش آمد و من از جان خويش نوميد گشتم و شما را از بيعت خويش بحل كردم. شما بازگرديد و برويد و مرا امشب زمان خواستن بكار نبود، از بهر شما خواستم تا هر كه خواهد رفتن، برود». امام مي خواست با استفاده از تاريكي شب، امكان يك تصميم آزاد و دور از هرگونه تحميل پنهاني را در اختيار آناني كه به رهائي از معركه مي انديشيدند بگذارد. « نقدها» را عيار گرفت.

[15] نگاه کنيد به غزل مشهور حافظ با مطلع: مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم

[16] بازگوئی بيتی از يک نوحة قديمی که می گفت:

در شب قتلِ حسين، بی سر و سامان زينب داشت انديشة فردای يتيمان زينب

که گذشته از اشکالِ وزن در مصرع اول، وصف «بی سر و سامانی» ، احساس ضعف و درماندگی و سرگشتگی را تداعی می کند که زيبندة برخوردِ فخيمِ آن شبِ خاندان و يارانِ امام -که سلام بر آنها باد - نيست. با توجه به آنچه که در تواريخ از گفتگوی امام و زينب (ع) در شب عاشورا، و سفارشهای عزتمندانه امام و عکس العمل بزرگ منشانة بانوی کربلا (ع)، و دلداری دادن او حتی به علی بن حسين (ع)، آمده است، انديشة پريشانی طفلان و فردای يتيمان، مسئوليت زينب بود نه سرگشتگی او. کيفيت ادامة اين ماموريت و ايفای اين مسئوليت از سوی او، مويد قدرت شخصيت و علو روحی او در مواجهه با آن مصائب سنگين است. پس به هر روی، اين ويرايش لازم می نمود.

[17] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: شاه شمشادقدان، خسرو شيرين دهنان

[18] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست

[19] باز هم نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: شاه شمشادقدان، خسرو شيرين دهنان

[20] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: سالها پيروی مذهب رندان کردم، ونيز غزل او با مطلع: ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

[21] نگاه کنيد به غزل حافظ با مطلع: ای که مهجوری عشاق روا می داری
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها