کد خبر: ۷۴۲۹
زمان انتشار: ۱۴:۰۸     ۲۲ آذر ۱۳۸۹
کربلا میدان نمایش عشق و محبت به ولایت است، آنجا که عرفان و معرفت در یاری فرزند رسول خدا‌(ص) تجلی می‌کند و پیر و جوان پروانه وار دور شمع وجود امام خود می‌چرخند و طواف دل را با جسم زمینی همراه می‌کنند.

حبیب‌بن مظاهر از جمله مردان ولایتمداری  است که صحابی رسول گرامی بود و در نهایت در راه خدا و محبت خاندان اهل‌بیت‌(ع) سر از تنش جدا شد و به فیض شهادت نایل آمد.

حبيب بن مظاهر بن رئاب اسدي از صحابه رسول خدا (ص) مي باشد که محضر آن حضرت را درک کرده است.

مورخين نوشته اند: حبيب در زمان حکومت امیر المؤمنین(ع) وارد کوفه شد و در تمام جنگها در خدمت امام علي (ع) بود و از خواص و فراگيرندگان علوم آن حضرت بود.

* علم به آینده

کشّي از فضيل بن زبير نقل کرده است: ميثم سوار بر اسب در کوفه حرکت مي کرد و در محلي که بني اسد اجتماع کرده بودند، با حبيب بن مظاهر روبرو شد با يکديگر به گفتگو پرداختند و چنان به هم نزديک شده بودند که اسبان آنان گردن به گردن قرار داشتند. سپس حبيب گفت: گويا مي بينم پيرمردي که در دارالرزق خربزه مي فروشد و در دوستي اهل بيت پيامبر (ع) استوار و پايدار است روي چوبه، شکمش شکافته مي گردد.

سپس ميثم گفت: همانا من مردي را مي شناسم که سرخ رنگ و داراي دو گيس است، براي ياري پسر دختر پيامبرش قیام می‌کند و کشته مي شود و سرش در کوفه گردانده مي شود. سپس از هم جدا شدند. اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از اين دو نفر نديده ايم، مجلس بکلي تمام نشده بود که رُشيد هَجري آمد و از آن دو نفر پرسید، مردم گفتند که رفتند و چنين و چنان مي گفتند. رشيد گفت: خدا رحمت کند ميثم را، فراموش کرده بگوید يکصد درهم به جايزه آورنده سر او افزوده مي شود.

سپس رشید رفت و حاضران در مجلس گفتند: اين دروغگوتر از آن دو نفر است.

چندي نگذشت که سر ميثم را در درب عمرو بن حريث، به دار آويختند و سر حبيب را از کربلا به کوفه آوردند که همراه حسين (ع) به شهادت رسيده بود و گفتار آنان به واقعيت پيوست.

مورخين نوشته اند: حبيب از کساني بود که به حسين (ع) نامه نوشت و چون مسلم بن عقيل وارد کوفه شد و وارد منزل مختار گشت و شيعيان به خدمت او رفت و آمد مي کردند، جماعتي از آنان در حمایت مسلم سخناني ايراد می‌کردند که جلوتر از همه عابس شاکري و پشت سر او حبيب بود.

 حبيب و مسلم بن عوسجه براي امام حسين (ع) بيعت مي‌گرفتند تا آن که ابن زياد وارد کوفه شد و مردم را از اطراف مسلم پراکنده کرد و يارانش فرار کردند. پس از آمدن حسين (ع) به کربلا، حبیب و مسلم بن عوسجه مخفيانه، از کوفه خارج شدند و خود را به آن حضرت رساندند.

قرة بن قيس حنظلي پیامی از عمر بن سعد برای امام حسین‌(ع) آورد و چون امام(ع) او را ديد فرمود: اين را مي شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت: بلي، اين مرديست تميمي و از قبیله ما است و او را قبلا با حسن رأي مي شناختم و گمان نمي کردم در اين معرکه حاضر شود، قرة بن قیس آمد و به امام حسين (ع) سلام کرد و پيغام ابن سعد را ابلاغ نمود.

امام‌(ع) به او پاسخ دادند، سپس حبيب به او گفت: خدا رحمتت کند اي قره! چرا به سوي اين ستمگران برمي گردي؟ به اين مرد کمک کن که خدا به وسيله پدرانش شما و ما را هدايت کرده و کرامت داده است. قره گفت: پاسخ پيام را مي رسانم و سپس تصميم مي گيرم.

* موعظه حبیب به لشکریان عمر بن سعد

حبيب در ادامه به لشکریان عمر بن سعد گفت: مردم! شما چه بد قومي هستید. مردمي هستند که وقتی به ملاقات خدا بروید دامن شما به خون اولاد پيامبرش و عترت و اهل بيتش که عابدترين مردم اين شهر و شب زنده داران و ذکر کنندگان خدا هستند؛ آلوده باشد.

در این هنگام سالم غلام زياد و يسار یکی دیگر از لشکریان ابن زیاد، مبارز طلبيدند و حبيب و برير زود از جايشان برخاستند؛ ولي امام حسين (ع) آنان را امر به نشستن فرمود و عبدالله بن عمير کلبي برخاست و حضرت به او اذن مبارزه داد.

* وضعیت مسلم بن عوسجه به حبیب بن مظاهر

در واقعه عاشورا چون مسلم بن عوسجه پس از جنگ بسیار به زمين افتاد، امام حسين (ع) به سوي او رفت و حبيب هم همراه حضرت بود. حبيب گفت: اي مسلم! افتادنت بر من بسيار سنگين است. بهشت بر تو مژده باد! مسلم به آهستگي گفت: خدا مژده خير به تو بدهد.

حبيب به او گفت: اگر نبود که من هم به زودي به تو ملحق خواهم شد، دوست داشتم به علت مقام ديني و خويشاوندي که داري وصاياي تو را بشنوم و انجام دهم. مسلم در حالي که به ‌امام(ع) اشاره مي کرد، گفت: تو را به خدمتگزاري اين مرد توصيه مي کنم خدا تو را رحمت کند تا در رکاب او جان به جان آفرين تسليم کني. حبيب گفت: به خداي کعبه، چنين خواهم کرد.

چون امام حسين (ع) براي اداي نماز ظهر مهلت خواست، حصين که از لشکریان کوفه بود گفت: ای حسین‌(ع) نماز از تو پذيرفته نمي شود! و به لشکر امام حسین‌(ع) حمله کرد حبيب ضربه اي بر صورت اسب حصين وارد کرد و او از روي اسب افتاد و يارانش او را نجات دادند و حبيب آنان را دنبال مي کرد تا او را از دستشان بگيرد و با شمشيرش ضربه وارد مي کرد تا اين که کشتار بزرگي از دشمن کرد و در اين گير و دار، بديل بن صريم عقفاني به او حمله برد و با شمشيرش ضربه اي به حبیب زد و در نهایت به شهادت رسید و سرش را از تن جدا کرد.

حصين به قاتل حبیب گفت من در قتل او با تو شريک هستم، ولی قاتل حرف او را رد کرد. حصين به او گفت: سرش را به من بده تا بر گردن اسبم آويزان کنم تا مردم ببينند و اشتراک مرا در قتل او بپذيرند و سپس تو آن را بگير و از ابن زياد پاداش بگير چون من بي نياز از پاداش او هستم، قاتل نپذيرفت، ولي با دخالت اقوام طرفين، سازش کردند و سر حبيب را به او داد و او به گردن اسبش، آويخت و در ميان قشون حرکت کرد و سپس به او برگرداند و او آن را گرفت و از سينه اسبش آويخت و پيش ابن زياد برد.

در کوفه، قاسم پسر حبيب که تازه به سن بلوغ رسيده بود او را دنبال کرد، او متوجه قاسم شد و گفت چرا به دنبال من مي آيي؟ آیا خبري هست، جريان را به من بگو، قاسم جريان را گفت و درخواست رأس پدرش را کرد تا دفنش کند قاتل گفت: امير راضي به دفن آن نمي شود و من مي خواهم پاداش خوبي از امير بگيرم! قاسم گفت: ولي خدا بدترين مزد را به تو خواهد داد که بهتر از خودت را کشته‌اي و سپس گريه کرد و از او جدا شد.

پسر حبیب مدتي صبر کرد تا در فرصت مناسب از او قصاص کند تا اين که در زمان مصعب بن زبير در جنگ مصعب با عبدالملک بن مروان در محل «اجمير» وارد قشون مصعب شد و قاتل پدرش را در چادرش ديد و در فرصت مناسب او را کشت.


منبع:حوزه نیوز

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها