فارس:
جمعه چهارم آبان بود. اولین صبحی که در دمشق پایتخت سوریه آغاز میکردند. هوا ابری بود و باران نم نم می بارید. این شهر در ذهن بچهها با تاریخ اسلام گره خورده است. دمشق که در گذشته "شامات" گفته میشد بیش از هر چیز دیگر تاریخ کربلا را در ذهنها تداعی کرده و برای آنهایی که گوشی شنوا و چشمی بینا دارند مظلومیت زینب کبری(س) و فرزندان حضرت سیدالشهدا(ع) را بازگو میکند.
بچهها از پنجره اتاقهایشان خیابان باران خورده را نگاه میکردند و مردمی را که صبح علیالطلوع در تکاپوی زندگی خود بودند.
باد صبحگاهی درختان کنار خیابانها را شلاق میزد و به تکان خوردن وا میداشت.
ساعت 7:30 صبح مترجم هتل آمد، خودش را معرفی کرد و گفت: صحبونه رو اینجا میخورین یا تو رستوران؟
ترجیح دادند داخل اتاقهایشان غذا بخورند. تا صبحانه را بیاورند، نیم ساعتی طول کشید.
با وجود اینکه جمع خوبی داشتند و حرفهای همدیگر را میفهمیدند، سوریها هم به آنها روی خوش نشان میدادند، ولی ته دلشان احساس غریبی میکردند. احساسی که به زبان نمیآمد و نمیشد به کسی گفت اما به دلهایشان چنگ انداخته بود.
صبحانهای مفصلی آوردند که با دیدنشان اشتها باز میشد. داخل سینی صبحانه زیتون، کره، مربا، ماست، روغن زیتون، شیر و چای گذاشته بودند. چند قرص نان معمولی هم بود با سه تا نان سوخاری.
هر کدام از بچهها با غذای باب میل خود صبحانه را شروع کردند. به شوخی موقع خوردن هر نوع غذا میگفتند: "خاکریز اول". سراغ غذای دیگری که میرفتند، میگفتند: "خاکریز دوم"... و همینطور تا خاکریز آخر.
همه خاکریزها که فتح شد آماده رفتن به زینبیه شدند. اولین بارشان بود که به زیارت حرم حضرت زینب (س) میرفتند و کلی درد دل با صبورترین بانوی تاریخ اسلام داشتند. از هتل تا حرم کلمهای بینشان رد و بدل نشد. همه حرفهایشان را نگه داشته بودند برای حرم. برای وقتی که صورت اشک آلودشان را بگذارند بر ضریح پیام رسان تاریخ خونبار کربلا زینب (س) آنوقت حرفهای ناگفته خود را که سالها در دلهایشان انباشته شده بود بر زبان آوردند و از شهدا و از مظلومیت رزمندهها بگویند.
حرم حضرت زینب(س)
دم در حرم از ماشین پیاده شدند. حرم حضرت زینب (س) وسط صحن قرار داشت و دور تا دورش باز بود. معماری حرم، معماری جدیدی بود و با وجود چند ستون بلند بتنی و یک گنبد، حرم به صورت یکپارچه بود و از هر گوشهای که نگاه میکردند، ضریح دیده میشد و این هنر و پیچیدگیهای مهندسی ایرانی- اسلامی بود که از دوران قدیم و از شیخ بهایی به یادگار مانده است.
حیاط حرم پر از آدمهایی بود که پی در پی برای زیارت میآمدند و میرفتند. از هر قوم و قبیلهای: فارس، عرب، ترک و ... لحظهای دور و بر ضریح خالی نمیشد. بند دل هر کسی که به ضریح مطهر حلقه میشد خیال جدا شدن نداشت.
تا 12 ظهر در زینبیه بودند. عطر زیارت مستشان کرده بود. کسی میل جدا شدن از حرم را نداشت. نماز میخواندند. دعا، اشک و سوز و گداز به هم آمیخته بود.
در قسمتی از حرم گروهی به رسم مخصوص عزاداری کرده و سینه میزدند. ایرانی نبودند. یکی از بچهها گفت: اینها پاکستانیاند. پیرانیان کمی به آنها نگاه کرد گفت: چقدر از سینه زنی اینا خوشم میاد.
پیرانیان در ایران پای ثابت هیئت حسینی بود. سینه میزد، میانداری میکرد و از جان و دل برای عزاداریها مایه میگذاشت. هیچ وقت تماشاگر دسته جات حسینی نبود داشت از درون آتش میگرفت، میسوخت و اشک میریخت. شانههایش تکان میخورد. تاب نیاورد. در حالی که اشک در کاسه چشمانش موج میزد. زیر لب "یا حسین" گفت و به جمع عزاداران پاکستانی پیوست و در میان امواج عزاداران گم شد. حس کرد به دریا پیوسته و پاهایش دیگر روی زمین نیستند.
پیرانیان پاکستانیتر از پاکستانها بر سر و سینه میزد و میگریست. در میان عزاداران پاکستانی و با حرکات منظم سینه زنی، گویی در خلسهای فرو رفته بود. انگار چیزی نمیدید و کسی را نمیشناخت. نگاهش با ضریح گره خورده بود.
نمایی از ضریح حضرت زینب(س)
پیرانیان سیه چرده بود. اگر کسی او را نمیشناخت. فکر میکرد او هم پاکستانی است. سینهزنان پاکستانی او را خیلی خوب تحویل گرفتند و کنار خودشان جای دادند. دوستانش که او را در آن حال دیدند، نتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند اما خنده بچهها از چشم پاکستانیها دور نماند. حدود یک ساعت تمام سینه زدند. بعد از پایان مراسم یکی از پاکستانیها آمد کنار دست علی، اخمهایش در هم بود. تند و عصبانی پرسید: شما مگه ایرانی نیستین؟
علی گفت: چرا ایرانی هستیم.
- چرا شیعه نیستین؟
- چرا شیعه هم هستیم.
-پس چرا به عزاداری ما میخندین؟
علی تازه متوجه شد که علت ناراحتی او چیست. اما قافیه را نباخت. پاکستانی سبزه رو بود. ریش بلندی داشت که مرتب به پایین شانه شده بود. سبیلیش را با ماشین زده بود و پیراهن زرد بلندی به تن داشت. به جز گفتن حقیقت چیزی او را آرام نمیکرد. علی توی ذهنش مرور کرد. از حقیقت نمیشود فرار کرد. اما از دروغ چرا میشود در میان جمعیت به پیرانیان اشاره کرد و گفت: اون آقا رو میبینی؟
- آره.
- او از دستای ماست. با شما سینه میزد. مثل شما. اما پاکستانی تر از شما. اگه کسی اون رو نمیشناخت. فکر میکرد از شماست. بیاختیار خندهمون گرفت. به عزاداری شما نمیخندیدم. به دوستمون میخندیدیم.
- پاکستانی گفت: واقعا ایرانیه؟!
بعد دستی به شانه علی زد و لبخند زنان خداحافظی کرد و رفت.
همگی از حرم بیرون آمدند و راهی هتل شدند. مست از عطر حرم بودند و توی راه بینشان حرف چندانی رد و بدل نشد.
مردم در پیادهروها مثل سایه از مقابل دیدگانشان رد میشدند. میدیدند و نمیدیدند. همه آرام گرفته بودند. یکی دو نفرشان هنوز هق هق گریههایشان را فرو میدادند. پیرانیان که نمیتوانست جلوی قطرات اشکش را بگیرد، دست به آسمان برد و گفت: ما رایت الا جمیلا.
ناهار را در رستوران هتل خوردند. لوبیاپلو بود و دسرش هم زیتون و یک نوع غذای محلی. بعدش هم همبرگر و سیب زمینی با نوشابه پپسی آوردند.
بعد از ظهر، مقصد، مسجد اموی بود و زیارت محلی در گوشه آن به نام "مقام حضرت یحیی". نقل است که بعد از بریدن سر حضرت یحیی (ع) سر مبارکش تا موقع دفن در این محل نگهداری شده. سر یحیی را هم مثل امام حسین (ع) بریده و به شام آورده بودند اما سر حسین (ع) را بر نیزه و سر یحیی (ع) را...
مسجد بزرگی بود. سقف بسیار بلندش بر حدود چهل ستون قرار گرفته بود. منبر بلندی که در گوشه مسجد قرار داشت توجه هر زائری را به خود جلب میکرد. بعضی از زوار میگفتند یزید بر بالای این منبر خطبه خوانده است.
از مسجد اموی بیرون آمده و راهی حرم حضرت رقیه (س) به قول مشهور دختر سه ساله امام حسین (ع) در انتهای بازار حمیدیه شدند.
از کوچه پس کوچههای تنگ و دراز گذشتند، حرمی کوچک، باصفا و گیرا از هر سو نگاهها را به سوی خود میکشید. حرم هنوز درست و حسابی ساخته نشده بود. قبر، داخل منزلی قرار داشت. منزلی با در چوبی. حیاطی کوچک و حوضی وسط آن. آنجا وضو گرفتند. داخل اتاق، سکویی به ارتفاع نیم متر قرار داشت که ضریح مبارک روی آن سکو بود.
برای مصیبتهای امام حسین (ع) و فرزندانش روضه خوان لازم نیست. هر کدام در گوشهای با خود نجوا میکرد و اشک میریخت. دعای آخر همهشان هم یکی بود. پیروزی رزمندگان اسلام. مخصوصا در جبهه ایران.
بیرون از حرم حضرت رقیه (س) خانههای اطراف را خراب کرده بودند. میگفتند وزارت اوقاف سوریه، خانههای آن طرف را خریده تصمیم دارد تا حرم خیابان کشی کند. جلوی حرم تنگ و تاریک بود.
از سرخی چشم بچهها به راحتی میشد فهمید که مفصل گریه کردهاند رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون.
هوای دمشق ابری بود و خورشید برای بیرون آمدن از پشت ابرها ساعتها بود که تقلا میکرد. ابرهای به هم پیوسته و سیاه آسمان دمشق اجازه عرض اندام به خورشید نمیدادند و آبستن باران بودند.
از حرم حضرت رقیه (س) یکراست به سمت قبرستان "باب الصغیر" که "راس الشهدا" هم آنجا بود حرکت کردند.
مقام راس الشهدا محلی بود که به روایتی سر مبارک هجده تن از شهدای کربلا در آنجا دفن شده است. امام حسین (ع) حضرت ابوالفضل (ع)، علی اکبر (ع) و ....
قلب هر زائر به محض وارد شدن به این مکان مقدس میلرزید و ناخواسته سیل اشک از چشمهایش جاری میشد. با خود میگفتند: اگه خبر درست باشه یعنی سرهای مبارک اینجا دفن شدن؟ تنها همین احتمال دلها را میشکست و صدای های های گریه در فضای گنبدی شکل راس الشهدا میپیچید.
از صبح که هتل را ترک کردند متوجه بودند که ماموران حفاظتی سوریه، سایه وار در پیشان میآیند. همان ها که سرگرد عدنان وعدهاش را داده بود هر چند حضور نیروهای امنیتی برایشان قابل توجیه بود اما چندان از مراقبتها دل خوشی نداشتند.
هسته اولیه موشکی سپاه در سوریه، شهید طهرانی مقدم نفر اول از سمت چپ
در باب الصغیر مراقبتها بیشتر شد. از دست ماموران نمیتوانستد جم بخورند تصمیم گرفتند هر طور شده ماموران سوری را قال بگذارند و بروند یک دل سیر زیارت کنند.
بچهها از آن دست نیروهایی بودند که با وجود سن و سال کم با اصول حفاظتی و قاعده بازی در جنگ آشنایی داشتند. آنها در شرایط سخت و دشوار کشورشان تنها برای فراگیری علوم و فنون جنگ افزارهای جدیدی که بیش از هر چیزی میتوانست اهرم بازدارنده دشمن باشد تا دمشق آمده بودند.
گه گاه بین خودشان میگفتند پیامبر عظیم الشان (ص) ما فرمودند: علم را یاد بگیرید ولو در چین باشد. خب حالا در دمشق است. آمدهایم اینجا باید یاد بگیریم.
محیط قبرستان بزرگ بود و قدیمی. بعضی مقبرهها ده پله میخورد به سمت پایین. برای بچههای موشکی با آن شامه امنیتیشان، بازی دادن و جا گذاشتن نیروهای سوری داخل آن کوچههای تنگ و دراز کار سختی نبود.
با یک هماهنگی در چشم بر هم زدنی خزیدند در زیارتگاهها. طوری که حتی یک نفرشان را هم ماموران سوری پیدا نکردند. در مقبره "بلال حبشی"، "ام سلمه" و.. نماز و دعا خواندند. زیارت کردند و آمدند بیرون. وقتی ماموران بچهها را دیدند با حالتی که نوعی عصبانیت در آن موج میزد گفتند: شماها کجا رفتین؟ مواظب باشین گیر اسرائیلیها نیفتین.
حسن آقا گفت: جای دوری نرفته بودیم، نزدیک به شما بودیم ولی ندیدین.
ساعت 6:30 وقت نماز مغرب و عشا بود و قبل از رفتن به هتل به طرف مسجدی رفتند که در نزدیکی هتل قرار داشت. کفشهایشان را در محوطه حیاط درآوردند و به طرف سکوی کنار حوض رفتند و وضو ساختند.
مسجد، شبستان بزرگی داشت. با چراغهای سبزرنگ زیبا جلوه میکرد. وقتی کسی وارد شبستان میشد حس میکرد در هالهای از نور غرق شده است. صلوات نماز گزاران دمشقی فضای شبستان بزرگ مسجد را انباشت: اللهم صل علی سیدنا محمد و علی آله و صحبه و سلم.
در گوشهای از مسجد نماز را به جماعت و به امامت حسن آقا خواندند و با اشتهای باز روانه رستوران هتل شدند. شام تخم مرغ بود و چلو مرغ و ژله.
سید مهدی سر میز غذا به شوخی گفت: بچهها مطمئن باشید ما یک پرونده توی موساد داریم که جاسوس هایش توی همه سوراخ سنبههای سوریه هستن، پرونده دیگهای توی شوروی داریم، یک پرونده هم توی آمریکا و یک پرونده توی خود سوریه. اینها اگه اطلاعات رو به راحتی به دست میآرن به راحتی هم از دست میدن. شاعر هم خوب گفته "هر که ارزان خرد ارزان دهد.
ادامه دارد...