فارس:
پنجشنبه سوم آبان ماه 1363 موعد اعزام به سوریه بود. قرار بود ساعت 8 صبح در دفتر توپخانه در قصر فیروزه باشند. حسن مقدم سرپرستی گروه را به عهده داشت.
سیزده نفر بودند و دو نفر مترجم هم همراهشان میرفتند. در دفتر توپخانه حرف زیادی بینشان رد و بدل نشد. وقتی همه جمع شدند فرمانده شروع به صحبت کرد:
"سپاه که تشکیل شد. هیچ وقت بنا نداشت توی یک عملیات کلاسیک شرک کنه. اصلا مبنای سپاه این نبود. اما وقتی عراق با کمک مستقیم و غیرمستقیم حدود چهل تا کشور علیه جمهوری اسلامی وارد جنگ شد. مجبور شدیم از همه توانمندی هامون استفاده کنیم. البته از این هم نباید غفلت بشه که بعد از انقلاب همه توانمندی کشور، سپاه بود.
یادمه چریکهای فدایی خلق برای خود شیرینی و فریب مردم روی در و دیوار شهر مینوشتن: سپاه را به سلاحهای سنگین مجهز کنید. هدفشون تضعیف ارتش بود. در عین حال سپاه هم باید سریع عمل میکرد. جابجا میشد.
نتیجه حرفهام اینه که ما اون اوایل با آتیش و آتشبارها بیگانه بودیم. سلاحهای پشتیبانی کننده در اختیار ارتش بودن سپاه فقط عملیات آفندی میکرد اما جنگ ما رو به این نقطه رسونده که خودمون رو به انواع سلاحها مجهز کنیم و امروز بخشی از این کار رو ما به عهده گرفتیم.
باید بیش از اینا کار کنیم چون دشمن ما، دشمن قداریه، دشمن محکمیه؛ دشمن با برنامهایه، البته با یک نیت الهی و عمل صالح که در واقع از نیت ما سرچشمه میگیرد خدا راهها رو به روی ما باز میکنه و دست ما را میگیره. ما همه به پیش میرویم الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا..."
حکم انتصاب شهید طهرانی مقدم به فرماندهی یگان موشکی سپاه در سال 1364
ساعت 8:30 با یک مینیبوس بنز سبزرنگ به سمت فرودگاه به راه افتادند.
هوا آفتابی بود و نشاط انگیز. شب قبلش باران باریده و همه آلودگی هوا را شسته بود. همه جا برق میزد. انگار خیابانها را برای عبور مسافران موشکی شسته بودند. هوای پاک و روح بخش را با نفسهای عمیق به داخل ریههایشان میکشیدند.
از سویی خوشحال بودند و از طرفی هم چیزی از ادامه کارشان نمیدانستند. بعضی از این سیزده نفر همدیگر را از قبل میشناختند. هم محله بودند هم کلاسی، همسنگر و ... اینجا همه رفته رفته مهر و محبتشان به هم بیشتر و بیشتر میشد همهشان جوان بودند و نوزده – بیست ساله نشان میدادند. به غیر از ناصر جمال بافقی و سید مهدی وکیلی که سنشان از دیگران بیشتر بود.
ناصر 28 سال داشت و سید مهدی 35سال. در چهره چند نفرشان هنوز مویی سبز نشده بود. از میانشان حسن مقدم، ناصر بافقی، مهدی، علی و پیرانیان متاهل و بقیه مجرد بودند.
ساعت12 ظهر پا به سالن پروازهای خارجی گذاشتند. حکمهایشان را که وزیر سپاه امضا کرده بود تحویل گرفتند و منتظر سوار شدن به هواپیما بودند. دقایق به کندی میگذشت. به حسنآقا خبر دادند اگر ممکن است ناصر را از ماموریت معاف کنید. همسرش پا به ماه است. کنار خانواده باشد بهتر است.
همه نگاهها به سمت ناصر برگشت. دوستانش او را با چهرههایی خندان و بشاش مینگریستند و توی دلشان میگفتند خداحافظ ماموریت سوریه، آقا ناصر برو دنبال خونه و زندگی. پشت سرت هم نگاه نکن.
بیشترشان مجرد بودند و مزه پدر شدن را نمیدانستند.
در این شرایط تصمیم گیری برای ناصر خیلی سخت بود: "مملکت به من بیشتر نیاز داره یا خانواده؟ کسانی هستن که به همسرم کمک کنن و کنارش باشن اما از بین چند میلیون آدم توی این مملکت قرعه به نام من خورده که بتونم خدمتی کنم."
او با اینکه در گذشته نشان داده بود که یک نظامی معتقد هست، اینجا هم در راه آرمانهایش دست و پایش نلرزید.
همه اعضای گروه با چشم تحسین برانگیز او را مینگریستند. دوستانش به شوخی میگفتند "بچهات از مامانش میپرسه بابا کو؟ میگه رفت".
ساعت 14:30 با هواپیمای بوئینگ 747 از فرودگاه مهرآباد به مقصد دمشق به پرواز درآمدند. این پرواز،پرواز امید بود. امید ملتی که میخواست روی پای خودش بایستد.
در داخل هواپیما بین مسافران عادی نشستند و بنا به توصیه فرماندهانشان حرف زیادی بینشان رد و بدل نشد. بیشترشان در فکر آموزش و موشک بودند.
هواپیما سوری بود و همه جور آدم در بین مسافران پیدا میشد. بعد از گذشت 15 دقیقه مهمانداران سوری برای پذیرایی از مسافران از کابینها بیرون آمدند.
دیدن سر و وضع خدمههای زن با وضعیت بدحجاب و زننده، برای بچهها تعجبآور و ناراحت کننده بود.
آنها از جبهه میآمدند. از سنگرهایی که شمیم شهادت در فضای آنها موج میزد.
با دیدن مهمانداران سوری رنگ چهرهشان عوض شد. با تعجب به همدیگر نگاه کرده و با زبان بیزبانی میگفتند: ما کجا آمدهایم؟ فضا برایشان سنگین بود. سر به زیر انداخته و در افکار مشوش خود غرق شدند.
آرزو میکردند ای کاش هیچ وقت پایشان به این جور جاها نمیرسید.
ناگهان مهدی پیرانیان از جایش بلند شد و با همان جرات همیشگیاش با صدایی بلند و رسا فضای سنگین داخل هواپیما را شکست و گفت: برای سلامتی حضرت امام صلوات و انفجار صلوات بچهها بود که بیشتر به فریاد میماند.
تعدادی از مسافران به طرف مهدی پیرانیان و دوستانش چشم غره رفتند. زیر چشمی پیرانیان را که ریش پرپشتی داشت به همدیگر نشان داده و توی گوش همدیگر پچ پچ کردند اما پیرانیان با این کارش هم به دوستانش دل و جرات بیشتری داد و هم مهماندارها حساب دستشان آمد که در این پرواز باید طور دیگری باشند.
ناهار را در هواپیما خوردند. کوکو سبزی بود با نان و نوشابه. مهماندارها بعد از اینکه ناهار مسافران را دادند، خزیدند داخل کابینهایشان و دیگر بیرون نیامدند.
بالاخره بعد از دو ساعت و 45 دقیقه پرواز، هواپیما در فرودگاه دمشق به زمین نشست. از هواپیما پیاده شدند و هوای دلچسب دمشق را با تمام وجود استنشاق کردند.
به غیر از حسن آقا، فریدون و رضا هیچ کدام سفر خارج از کشور نرفته بودند. همه چیز را به دقت از نظر میگذراندند و در ذهنشان ایران را با سوریه مقایسه میکردند. آدمها، رفت و آمدها، نوع پوشش و حتی در و دیوار ساختمانها.
گفته بودند از سوریها برای استقبال میآیند و همراه آنها به محل مورد نظر منتقل میشوید.
از هواپیما که پیاده شدند کسی آنها را نشناخت. در همین حال متوجه شدند که دو سرتیپ سوری با تعدادی نیروی ارتشی همگی با لباسهای اتو کرده و منظم در پایین یکی از سکوها منتظر ایستادهاند.
شاید باورشان نشد که این جوانها که بعضی هنوز مویی به صورت ندارند، همان گروه افسران ایرانی باشند که در ذهنشان تصور میکردند و انتظارشان را میکشند. اما به هر حال سرتیپ و همراهانش آمدند به طرف حسن مقدم.
آنها حسن آقا را از سفر قبلی که همراه محسن رفیق دوست به دمشق آمده بود کم و بیش میشناختند.
شهید طهرانی مقدم(نفر اول از سمت راست) در کنار سردار صفوی و محسن رفیق دوست وزیر وقت سپاه
سوریها استقبال بسیار گرمی از بچههای ایرانی به عمل آوردند و خودشان را معرفی کردند. سرتیپ غالی رئیس ستاد موشکی سوریه بود. یکی هم سرتیپ ترکی معاون فرمانده تیپ 155 موشکی سوریه.
هر دو قد بلند بودند. میان سال نشان میدادند و صورتشان را با تیغ تراشیده بودند. سبیلهای کلفت ترکی بیشتر به چشم میزد.
در فضای گرم و دوستانه در پاویون فرودگاه دور هم نشستند و چای خوردند.
هیئت سوری هنوز بهت زده بودند و با ناباوری بچهها را ورانداز میکردند. مردمک چشمهای ترکی در کاسه چشمانش دو دو میزد و با نگاه متعجب و با زبان بیزبانی میگفت: یعنی این جوونها اومدن موشک یاد بگیرن؟!
سرانجام نتوانستند حرف دلشان را پنهان کنند و شروع کردند به پرس و جو درباره درجه نظامی گروه ایرانی. حسن مقدم، مهربان و متبسم گفت: ما پاسداریم و درجه نداریم.
اولین هسته موشکی سپاه در سوریه (شهید طهرانی مقدم نفر اول از سمت چپ)
بعد یک یک بچهها را معرفی کرد. سوریها وقتی فهمیدند بچههای ایرانی درجه نظامی ندارند دیگر در دل یقین کردند که اینها هم مثل آنهایی هستند که از کشورهای حاشیه خلیج فارس برای آموزش میآیند و بعد از یکسری توجیه و وقت گذرانی راهشان را میکشند و میروند.
بعد از آشنایی اولیه، بچههای ایرانی با یک مینیبوس ارتشی به هتل بینالمللی دمشق (فندق الدمشق الدولیه) منتقل و در طبقه پنجم هتل در اتاقهای دو نفره مستقر شدند.
اتاقها مبلمان مختصری داشتند. تختخوابها از نوع فنری بود و پنجرهها به منظره زیبایی از شهر اشراف داشتند.
از طبقه پنجم هتل بازار حمیدیه، نمایی زیبا را با ساخت و سازهای سنتی به نمایش میگذاشت.
ساعت 8:30 شب برای شام به غذاخوری هتل در طبقه همکف رفتند. همگی دور یک میز نشستند و منتظر غذا ماندند. احساس غریبی میکردند. اول از همه سوپ آوردند و بعد از آن املت با فلفل سبز روی میز غذا چیده شد.
گارسونی مخصوص در کنار میز غذاخوری حاضر بود و آماده ایستاده بود تا اگر به چیزی احتیاج داشتند فیالفور بیاورد.
چند دقیقه بعد کباب برگ با هویج و سیب زمینی سرخ کرده آوردند. مهارتی که در سرخ کردن هویج و سیب زمینی به کار رفته بود تحسین برانگیز بود.
وقت خوردن شام، سید مهدی گفت: توی مسیر آمدن به هتل، رئیس ستادشون کلی برام حرفهای نپخته زد. چیزایی میپرسید که بیشتر به تیپ بچه خیابونیها میخورد تا یک فرمانده ارتش، مونده بودم که چی بگم.
سید مجید و پیرانیان همزمان پرسیدند: خب چی میپرسید؟
میگفت: سیگار میکشین؟ اهل عشق بازی هستین؟ الکل میخورین؟ طلا همراهتون هست؟ برای ما چی آوردین؟ در قبال این آموزش به شما چی میدن؟ شما به سوریه چی میدین؟
- خب تو چی گفتی؟
سید مهدی لقمهای را فرو داد. نگاهش را از صورت دوستانش گرفت. مکثی کرد و ادامه داد: گفتم فرماندمون ایشونه (اشاره به حسن آقا) من چیزی نمیدونم. ضمنا بچهها! من یه چیزی بگم این غذاها رو به این سادگی نمیشه پیدا کرد. خوب بخورین!
بقیه هم تائید کردند و زدند زیر خنده.
اولین شامشان را در خارج از کشور بسیار مفصل و در فضای آرام خوردند. از خوردن غذا که خلاص شدند سرگرد عدنان، افسر حفاظت اطلاعات ارتش سوریه، کنارشان نشست.
عدنان قد متوسط و صورت گوشت آلودی داشت و شمرده شمرده حرف میزد. در حالی که تبسمی بر لب داشت اول خودش را معرفی و بعد راجع به اوضاع دمشق صحبت کرد. مترجم هتل گفتههای او را برای ایرانیها ترجمه میکرد.
او پس از چند سرفه کوتاه گفت: به شما خوشامد میگم. امیدوارم روزهای خوب و خوشی رو تو سوریه داشته باشین و صحیح و سلامت به کشورتون برگردین. نمیدونم تا به حال به کشور ما آمدین یا نه؟ سوریه در جنوب شرق ساحل مدیترانه واقع شده و با کشورهای ترکیه، عراق، اردن و رژیم صهیونیستی مرز مشترک داره. سیزده درصد مردم ما شیعه هستن. هفتاد و چهار درصد سنی، ده درصد مسیحی و حدود سه درصد هم دروزیاند. اما خب میدونین ما همیشه خودمون رو در حال جنگ با اسرائیل میدونیم. از طرفی وظیفه کاریم ایجاب میکنه که با شما راحت و رو راست حرف بزنم. برای اینکه اهداف مشترکی داریم. با وجود همه کنترلها و سختگیریهایی که میکنیم باز هم جاسوسهای اسرائیلی همه جای دمشق پرسه میزنن و یک لحظه هم نباید غفلت کنین. سر خود جایی نرین البته مامورهای ما مواظب شما هستن...
حرفهای سرگرد که تمام شد خداحافظی کرد و رفت و بچهها هم به اتاقهای خود در هتل برگشتند. از آن به بعد هرجا میرفتند ماموران سوری مثل سایه دنبالشان بودند.
حسن آقا که سرپرستی نیروهای آموزشی را به عهده داشت، تمام تلاشش این بود که هر چه سریعتر کار آموزش شروع شود و وقتشان به بطالت نگذرد. بچهها را دور خودش جمع کرد و سفره دلش را پیش دوستانش باز کرد و از حساسیت ماموریتشان گفت:
"جنگ به ما تحمیل شده، درش شکی نیست. ما هم برای دفاع از دین، انقلاب و کشورمون، این همه سختی را به جون خریدیم. الان مسئولان و فرماندهان جنگ یک جورهایی چشم امیدشون به ماست.
بستر جنگ آبستن حوادث تازهایه، محبت و خندههای سوریها نباید ما رو خام کنه تا از ماموریت اصلیمون غافل بشیم. هر جور شده باید این آموزش رو خوب یاد بگیریم. مسائل حاشیهای نباید از اصل قضیه دورمون کنه. بار امانتی که شهدا رو دوش ما گذاشتن باید به سرمنزل مقصود برسونیم. من به همه تون ایمان دارم و مطمئنم که انتخاب درستی کردم. توکلمون به خدا باشه و...
با این حال در کنار هدف اصلیمون که یادگیری موشکه به دو مسئلهای دیگه هم باید توجه کنیم. اول از تاثیر معنوی روی سوریها غافل نشیم. معنویت توی جبهههامون رو باید به فضای پادگان سوریه منتقل کنیم. دوم حتما به جمعآوری اطلاعات موشکی اهمیت بدیم. وقتی از اینجا برگشتیم چیزی تو دست و بالمون باشه که به بقیه هم یاد بدیم. ما کار بزرگی رو شروع کردیم. دشمن بزرگی داریم. در حد دشمن بزرگ بایستی کار و تلاش کنیم..."
کسی حرفی نمیزد و همگی به نشان تواضع سرها را پایین انداخته و سراپا گوش بودند.
گرمی کلام حسن آقا آنها را نسبت به ادامه کارشان امیدوار میکرد. بچهها فرماندهشان را به شایستگی و کاردانی قبول داشتند.
حسن آقا که دو زانو روی کف اتاق نشسته بود همانطور دستها را به آسمان برد و با صدایی بلندتر، شروع به خواندن دعا کرد: اللهم اغفرلی و لوالدی و ارحمهما کما ربیانی صغیرا.
خسته بودند و دلشان برای یک خواب آرام لک میزد. اما شب جمعه بود و وقت خواندن دعای کمیل. سالها بود هر شب جمعه در سنگرها و زیر باران گلوله، عاشقانه دعای کمیل خوانده بودند و اینک در جوار حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) با چشمانی اشکبار شروع کردند به خواند دعا.
ادامه دارد...
منبع: پاییز 63