فارس، خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:
*شاید صد متری بالا آمده بودیم که یک نفر آمد و گفت: یک مجروح داریم و میخواهیم او را ببریم. نمیدانم کسی شنید یا نشنید! ولی من به دوستم گفتم باید او را ببریم.
دوستم بنده خدا هم که هرچه من میگفتم قبول میکرد. من با دوستم با همان رزمنده رفتیم. دیدیم یک نفر پایش از ساق تیر خورده و آن را باندپیچی کردهاند. بعد از سلام و احوالپرسی آماده حرکت شدیم. اسلحهها را به دوستم دادیم دو نفری زیر بازوی مجروح را گرفتیم و بلند کردیم.
شاید ده قدم از حرکتمان نگذشته بود که به خاطر خستگی، نشستیم. من سریع خوابم برد! نمی دانم چقدر طول کشید که بندگان خدا من را بیدار کردند. شاید آنها هم خوابشان میبرد. من که نمیدیدم. دوباره ده قدم حرکت میکردیم و دوباره میخوابیدم. شاید ده بار این عمل تکرار شد.
مقداری که حرکت کردیم نفر سوم با تأیید مجروح گفت: برای اینکه راحتتر بتوانیم راه برویم اسلحهها را به من بدهید تا جایی پنهان کنم روزهای بعد میآیم و آن را میبرم.
من اول مخالفت کردم ولی از لحن او احساس کردم بردن مجروح مهمتر است پذیرفتم. خلاصه همین کار شد. ده قدم ده قدم به حرکت خود ادامه دادیم تا به نزدکی بالای تپه رسیدیم.
برادر مجروح به دوستم گفت: برو به نیروهایی که بالا هستند بگو بیایند کمکمان کنند.
او هم گفت: باشد و به راه افتاد.
شاید علت اینکه این کار را به گردن من نگذاشت خواب آلودگی من بود. من هم به خودم اطمینان نداشتم!
ما با خیال راحت خوابیدیم. نمیدانم چقدر از وقت گذشته بود. هوا تاریک شده بود که دو نفر نیروی تازه نفس آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی طوری که انگار آن مجروح را میشناختند او را به بالای تپه رساندند.
بالای تپه تقریبا جایی صاف، بدون درخت و مکانی مناسب بادید خوب و محل استقرار ادوات سنگین خودی بود. از این نظر میگویم که تا فضای گسترده ای چراغها دیده میشد و درختی نبود که جلو تابش چراغهای کوچک دستی مربوط به سنگرها را بگیرد. در مسیر دید، چراغهای پادگان به چشم میخورد که در پایین تپه قرار داشت.
جایتان خالی، آنجا نصف کلمن شربت بود که همه را خوردیم و کمی سرحال شدیم. من متوجه شدم که بندگان خدا از این حرکت ما ناراحت شدند ولی دیگر کاری نمیشد کرد. آنها مسئولین سایت ادوات سنگین موشکی بودند.
به پیشنهاد مجروح از آنها بیسیم زدند تا یک آمبولانس بیاید و مجروح را از پایین تپه به درمانگاه ببرد.
با آنها خداحافظی کردیم و رزمنده مجروح را برداشتیم و به سمت پایین تپه راه افتادیم.
حالا دیگر خبری از دوستم نبود. آنقدر خسته بودیم و فکرمان کار نمی کرد که سراغی از او نگرفتیم. او هم که دیگر نای برگشتن نداشته، بعد از اطلاع دادن و آمدن آن دو نیروی کمکی به طرف مقر ادامه مسیر داده و رفته بود ما او را آنجا ندیدیم و حتی سراغی از او نگرفتیم!
حالا به سرازیری رسیده بودیم و با خرده سنگهای روان که در سراشیبی بود برخورد کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم اصلا نمیشود؛ خرده سنگها زیر پایمان لیز میخورد و بدون اختیار ما را حرکت میداد و این حرکت ناگهانی به مجروح انتقال مییافت. پاهایش ضربه میخورد و نالهاش به هوا بلند میشد. ناگهان فکری به ذهنم رسید.
گفتم: همه می نشینیم من پاهای مجروح را زیر دو دستم می گیرم و شما هم از پشت سرهول بدید؛ تا لیز بخوریم و با سنگهای روان به طرف پایین برویم.
همین کار چاره ساز شد. ولی چشمتان روز بد نبیند؛ وقتی به پایین تپه رسیدیم دیدم از باسن شلوار چیزی باقی نمانده است.
به پایین که رسیدیم آمبولانس آمده بود. سوار آمبولانس شدیم و به بهداری رفتیم. بهداری یک کانتینر بود که دو اتاق داشت. یکی محل استراحت و نگهداری وسایل مورد نیاز و دیگری اتاقی که یک تخت داشت و وسایل ابتدایی درمانی و دو نفر که یکی پزشک بود و دیگری شاید پرستار در آن مستقر بودند. آنجا هم فکر میکنم شاید یک کلمن شربت خوردم!
آن دو نفر گفتند: آقا اینقدر نخور، مشکل پیدا میکنی! ولی مگر میشد نخورم! بعد از اینکه سیر شدم، گفتند: شما میتوانید بروید. من هم بدون مکث برای خوابیدن به طرف چادر به راه افتادم.
ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود. سکوتی دلهرهآور و سنگین همه جا را احاطه کرده بود. به چادرها رسیدم. از کنار آنها که میگذشتم هیچ علامتی از حضور نیروها در آن نبود.
ناگفته نماند وقتی که برمیگشتیم نیروهایی از گردانهای 131، 132 و... دیده میشدند که برای جایگزینی با ما آمده بودند. به همین علت فکر میکنم همه رفته بودند و یا اینکه خواب بودند. مضاف بر اینها، مسیر را نیز خوب بلد نبودم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا حال من را بگیرند ولی با امید به خدا و امید برای رسیدن به چادر و استراحت و خواب به راه ادامه دادم تا به چادر رسیدم. هرچه گشتم اثری از دوستم نبود. چنان خستگی و خواب بر من مستولی شده بود که حتی فکر هم نمیتوانستم بکنم تا چه رسد به اینکه بخواهم دنبال او بگردم. نگاهی به آسمان کردم و طلبی از خدا و خوابیدم.
روز چهارم
با نوای ملکوتی قرآن پلکهایم به زور و التماس تا نیمه باز شد. توانایی بلند شدن نداشتم. با هر زحمتی بود، بلند شدم. اذان دادند و نماز را به جماعت خواندیم. دوستم را هم دیدم که به نماز آمده بود. بعد از نماز بدون اینکه کلامی با او صحبت کنم و اجازه خنک شدن به پتوها بدهم بی اختیار و از فرط خستگی به طرف چادر و خواب رفتیم و خوابیدیم. ساعت حدود هشت صبح بود که برای صبحانه بیدارمان کردند. راستش من صبحانه هم نخوردم و خوابیدم تا ظهر؛ که برای ناهار بلند شدم. حالا مقدار کمی از خستگی بدنم رفع شده بود. پاهایم درد می کرد و من را رنج میداد.
متوجه شدم پای دوست دیگرم هم میلنگد.
پرسیدم: چی شده؟
گفت: موقعی که جلو می رفتیم، پایم پیچ خورد و از ادامه راه ماندم و برگشتم.
گفتم: خیلی درد می کند؟
گفت: نه بهتره!
از دوستم پرسیدم: چی شد؟ کجا رفتی؟ تو که ما رو گذاشتی و رفتی!
با خنده همیشگیاش سرش را تکان داد و گفت: دیگر نتوانستم برگردم.
گفتم: چرا اینقدر دیر آمدی؟ من که آمدم نبودی؟
گفت: تا رسیدم، ساعت 2 نصف شب شده بود.
فهمیدم که آن آمبولانس راه ما را خیلی نزدیک کرده و بنده خدا دوستم خیلی اذیت شده بود. بعدازظهر دستهها را برای سرشماری و آمارگیری جمع کردند من به دستشویی رفته بودم و متوجه نشدم.
وقتی برگشتم، دوستم گفت: علی کجا بودی! برو سریع خودت را معرفی کن!
گفتم: برای چی!
گفت: اسمت را به عنوان مفقودالاثر ثبت کردند!
گفتم: تو که میدونستی من هستم!
گفت: هرچه گفتم قبول نکردند، گفتند حتما باید خودش باشد.
از یکطرف خندهام گرفته بود و با خود میگفتم به آرزوی مفقودی که رسیدم! آیا میشود به آرزوی شهادت هم برسم! همین طور فکرهای خندهدار در ذهنم میچرخید. اضطرابی هم داشتم که نکند اطلاع داده باشند به خانه و پدر و خواهرم اذیت بشوند. چادرها را یکی یکی سر می زدم تا به چادری که چادر آمار همان چادری که به ما پلاک داده بودند رسیدم.
گفتم: ببخشید، من زنده هستم.
یکی با خندهای ملیح و دوست داشتنی و به شوخی گفت: ببخشید، من هم حسینی هستم.
گفتم: آقا ببخشید اسم مرا در لیست مفقودالاثرها نوشتهاند.
با خنده گفت: شاید مفقودالاثر شدی تنت گرمه متوجه نمیشوی.
من که کمی اضطراب داشتم گفتم: آقا شوخی نکنید.
بنده خدا انگار تازه متوجه شد که من مضطربم.
گفت: نگران نباش، اسمت چیه؟ اسمم را گفتم.
گفت: کدام گردان و کدام چادری؟
گفتم: گردان 143 و چادر رو به رو.
شمارهای گفت که الان یادم نیست. فهرست اسامی را بیرون آورد و جلو اسمم علامت زد و گفت: برو خدا نگهدار!
خورشید کم کم غروب میکرد و به وقت اذان مغرب نزدیک میشدیم. بعد از تجدید وضو برای ادای نماز جماعت به نمازخانه یا همان جایی که نماز میخواندیم رفتیم. مکان برگزاری نماز، کنار چادر تبلیغات بود. آنجا یک بلندگو نصب و یک موکت پهن کرده بودند؛ خیلی ساده، زیر نور خورشید. البته ظهرها زیر نور خورشید بود. بعد از نماز مغرب دعا خواندیم. بعد، نماز عشاء را خواندیم. شب جمعه بود و ما هم خیلی خسته بودیم. حدس میزدم که بعد از نماز دعای کمیل باشد. خدا خدا میکردم نباشد! خیلی خسته بودم. امام جماعت بلند شد. او فرمانده جدید یا جانشین گردان بود.
وقتی سخنرانی میکرد تازه فهمیدم که فرمانده ما برادر مبارکی بوده و بنده خدا شهید شده است. از گردان ما فقط ایشان شهید شده بود. معاون او هم مجروح شده بود. متوجه شدم همان مجروحی که آوردیم معاون فرمانده بوده است. شهید مبارکی یا فرمانده ما که سعادت دیدنش به ما نرسید یا اگر دیده بودیم نشناخته بودیمش. شاید یکی از آنها که میگفت کجا بروید و از کجا بروید فرمانده شهید مبارکی بود.
گفته میشد شهید مبارکی از آنهایی است که پدر و مادرش از عراق رانده شده بودند و چندین سال هم در جنگ بود. وقتی جلو میرفتند که جلو منافقان را بگیرند باتوجه به اینکه آنها از ما جدا شدند و به جایی پایین تپه رفتند که استراتژیک و مهم بود، تعدادشان کم بوده و مهماتشان تمام میشود و در نهایت به بقیه میگویند که برگردند و خودش با کلت به طرف آنها تیراندازی میکند و آنها هم او را به شهادت میرسانند. وضعیت طوری میشود که جنگ تن به تن میشود و حتی گیرندههای بیسیم را هم از کار میاندازد تا به دست منافقان نیفتد. جنازه شهید مبارکی را روز بعد به عقب آورده بودند.
فرمانده جدید میگفت: کاری که چند گردان به خصوص گردان ما انجام دادند بسیار مهم بوده است. زیرا ما از پیشروی منافقین جلوگیری کرده و آنها را از حرکت انداخته بودیم. بعد از ما هم رزمندگان در عملیات مرصاد منافقین را نابود کردند و باقیمانده آنها پا به فرار گذاشتند.
او خیلی از گردان ما تعریف کرد و من آنقدر خوابم میآمد که چیزی از این تعریفها متوجه نمیشدم. خلاصه بعد از کمی سینهزنی، مراسم تمام شد. با اینکه خسته بودیم ولی شرایط طوری بود که از عزاداران بسیار لذت بردیم و خوابمان مقداری پرید. در نهایت برای خوردن شام برخاستیم.
وقتی به چادر رسیدم نشستم. متوجه شدم که آقای مدیر از دوستم خیلی تعریف میکند.
رو به او میگفت: ایشان تک تیرانداز بسیار خوبی است.
رو به من هم کرد و گفت: آخه آنجا جای خوابیدن بود؟!
من هم که به این صحبتها عادت داشتم فقط با خنده گفتم: چه کار کنم! چون هرچه من توضیح میدادم فایدهای نداشت. بعداز کمی گفتگو،ساعت خاموشی شد و خوابیدیم و امنیت را به شب بیداران و نگهبانان سپردیم.
روز پنجم
با صدای تلاوت بسیار زیبای عبدالباسط چشمانمان باز شد و روح به سفر رفته به بدن بازگشت. با آرامشی خاص به سراغ پیش نیازهای نماز رفتیم و بعداز وضو برای ادای نماز جماعت آماده شدیم. نماز جماعت را با شور و حال خاصی به جای آوردیم. طبق معمول دعا و نمازهای قضا، تکمیل کننده نماز بسیاری از برادران بود. با دعا خداوند بندگان را مورد لطف خاص قرار میدهد. تعدادی کمی از این برادران که تازه نماز بر آنها واجب شده بود نیازی به نماز قضا نداشتند. لذا نماز برای لذت بیشتر و لذت از ارتباط با خدا بود. نماز و نیاز به معنای واقعی بود.
بعد از خوردن صبحانه آقای پای لنگان را دیدم. به او سلام کردم و احوال پایش را پرسیدم. گفت: الحمدالله خوب است و با پای لنگان از من جدا شد. نمیدانم چرا دوباره از او پرسیدم چگونه پایش آسیب دید!
گفت: وقتی که به جلو میرفتیم پایم روی یک سنگ رفت، سنگ از زیرپایم در رفت و پایم پیچ خورد و مجبور شدم به عقب برگردم.
من هم با خود گفتم: بهتر که نیامدی! گفتم: انشاءالله شفای عاجل! و از هم جدا شدیم.
ادامه دارد...