کد خبر: ۷۱۷۰۸
زمان انتشار: ۱۷:۳۹     ۱۶ مرداد ۱۳۹۱
آنچه در این گزارش خواندنی می‌آید شرح ماوقع دیدار شاعران با رهبر انقلاب است، به همراه تمام حاشیه‌ها. از شعری که رهبر را به شدت خنداند و تذکری که ایشان به شاعر ناامید داد.

فارس، محمدرضا وحیدزاده از شاعران حاضر در دیدار مقام معظم رهبری با  شاعران، حاشیه کاملی  از دیدار دو شب گذشته به همراه حاشیه‌های این دیدار، به ترسیم فضای صمیمانه این پرداخته و آن را به صورت اختصاصی در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است. این گزارش به شرح زیر است:

 

از در ورودی بیت که داخل می‌شویم دوستان بدون کارتمان خود بیرون می‌مانند و حسرتشان را با ما به داخل می‌فرستند. محدودیت‌های زمانی و مکانی دیدار باعث افسوس بسیاری از شاعران خوب و توانای کشور شده است که هر سال نیز تعدادشان بیشتر می‌شود. جمعیت وارد حیاط می‌شود و به سرعت صف‌های نماز شکل می‌گیرد. گوشه‌ای جاگیر می‌شوم و سعی می‌کنم با چشم‌چرانی در میان شاعران سر از کیفیت شعرهایی که امشب قرار است خوانده شود درآورم. یادآوری سطح کیفی شعرهای نیمۀ رمضان سال گذشته کمی نگرانم کرده است.

برخی‌ها تازه از راه می‌رسند. علی‌محمدی و ارژن و مظاهری با کمی تأخیر از پی هم می‌آیند و در جمعیت فرو می‌روند. به حیاطی فکر می‌کنم که به همت نورافکن‌ها و دوربین‌ها در تلویزیون بزرگ‌تر از این نشان می‌دهد و الان برای همین تعداد جمعیت نفسش بند آمده است. استاد معلم و حسن‌زادۀ لیله‌کوهی هم می‌رسند. بالای سرمان، سردر خانه آیۀ یکادالذین... نقش بسته است. حاصل چشم‌چرانی‌هایم کشف این نکته است که امسال غیر از شاعران تاجیکی و افغانستانی، شاعر هندی نیز داریم. دقت می‌کنم تا افغانستانی را درست و مطابق با مطلبی که فارس از قلم محمدکاظم کاظمی منتشر کرده بود بنویسم.

 

* از ورود شیرازی‌ترین شاعر جمع تا مشهدی‌بازی شاعر ریز نقش!

 

محمدحسین جعفریان خرامان و عصازنان به همراه برجی از راه می‌رسد. باز هم شکسته‌تر شده است. دوربین‌ها گوشه‌ای از حیاط را نشانه رفته‌اند و انتظار می‌کشند. مهدی سیار، با دلی خوش آخرین شاعری است که داخل می‌شود و در دلم مفتخر به کسب عنوان شیرازی‌ترین شاعر می‌شود. چیلیک‌چیلیک ناگهانی و یکریز دوربین‌ها چاووش‌خوان ورود آقا به حیاط می‌شود. جمعیت برمی‌خیزد و صلوات می‌فرستد. آقا در جای خود مستقر می‌شود و بخشی از شاعران برای پیشکش کتاب‌، خود را به صف اول نزدیک می‌کنند. حفظ ترتیب کمی سخت شده است. آقا با شفقت سخنان هریک را گوش می‌دهد و سپس کتاب‌هایشان را به یکی از کارمندان بیت می‌سپارد.

 

شیخ‌الاسلامی ریزنقش، مشهدی‌بازی درمی‌آورد و می‌خواهد چیزی در گوش آقا بگوید. آقا پدرانه می‌پذیرد. شیخ‌الاسلامی سر در گوش آقا می‌برد. جمعیت می‌خندند. آقا هم. بعد از شیخ‌الاسلامی سجاد عزیزی و محمود حبیبی کسبی می‌نشینند و هرکدام چیزی می‌گویند. آقا به دقت گوش می‌دهد.

 

*دعای آقا برای پدر مرحوم شاعر

حسین نعمتی هم عکسی از پدر مرحومش را نشان آقا می‌دهد و می‌گوید همیشه دوست داشته ایشان را ببیند. آقا پدر نعمتی را دعا می‌کند. شخصی از پشت جمعیت با صدای بلند شروع به گفتن اذان می‌کند. عرفانپور و خاتمی دو نفری مقابل آقا می‌نشینند تا وقت را از دست ندهند. علی‌محمدی و لیله‌کوهی آخرین‌ها هستند و جمعیت با برخاستن آقا به جاهای خود بازمی‌گردد. قرائت آشنا و شیرین آقا شروع می‌شود و اقامه می‌بندیم.

بعد از سلام نماز جمعیت به آرامی به سمت سفره‌های افطار و به قول شاعری خیرالعمل به راه می‌افتد. جعفریان گوشه‌ای نشسته است و روزه‌اش را با روشن کردن سیگاری افطار می‌کند. چندنفری هم همراهی‌اش می‌کنند. هنگام بالارفتن از پله‌ها قزوه با فرید شوخی می‌کند. فرید می‌خندد و از رمضانی فرخانی برای حریف قزوه شدن کمک می‌خواهد. فیض هم ملحق می‌شود.

 

 

 

*قزوه کمی اضطراب دارد...

بعد از افطار جمعیت به سمت حسینه حرکت می‌کند. هرکسی به سمتی از مجلس می‌رود و در جایی مستقر می‌شود. قزوه با عجله در حال تنظیم جای شاعرانی است که شعر خوانی دارند. فاضل هم به کمکش می‌آید. شاعری را بلند می‌کنند، شاعری را می‌نشانند، شاعری را راهنمایی می‌کنند و شاعری را نیز در جای خویش نگه می‌دارند. قزوه کمی اضطراب دارد. آقا وارد حسینیه می‌شود و دوباره صدای چیلیک‌چیلیک دوربین‌ها و صلوات جمعیت درهم می‌آمیزد. شاعران پیشکسوت سمت راست آقا می‌نشینند. با دیدن حداد و معلم و گرمارودی از نیامدن سبزواری خبردار می‌شویم. سمت چپ آقا قزوه و مؤمنی و فاضل و زمانی و فیض و اسفندقه نشسته‌اند. با چشم دنبال مؤدب می‌گردم. با همة زحماتی که این چندروزه کشیده، پیدایش نیست. احتمالاً انتهای جلسه در گوشه‌ای نشسته است. جلسه تقریباً آغاز شده و قزوه و مؤمنی و فاضل هنوز با اشاره و پچ‌پچ در حال هماهنگی هستند. پس از قرائت آیاتی چند از کلام‌الله مجید، قزوه با کسب اجازه از آقا جلسه را آغاز می‌کند. معلوم است هنوز ذهنش درگیر جلسه است.

 

**شعری که گرمارودی با حذف چند بیت خواند

 

گرمارودی شاعر اولی است که شعرخوانی دارد. گرمارودی اخوانیۀ بلندش برای مهرداد اوستا را با حذف برخی از ابیات می‌خواند.

هوای صبح ز رگبار دوش، غوغا بود

در آن تپیدن نبض درخت، پیدا بود

هنوز گاه فرو می‌‌چکید آب از برگ

وز اشک شوق بسی بیشتر مصفا بود

دل من از سر هر برگ می‌چکید مگر؟

که لب ز گفتن یک آه، ناتوانا بود

اگر نبود دل من که می‌چکید ز برگ

درون سینه چرا بی‌شکیب و شیدا بود

سپیده می‌زد و دامان سرخ‌فام فلق

ز پشت پیرهن صبحدم، هویدا بود

سرود روشن و خاموش بامدادْ پگاه

میان باغ- شگفتا- چه مایه گویا بود

خمیده بود لب جوی پونه و با آب

چه عاشقانه و پرشور گرم نجوا بود

فشانده بود سر دوش باد، گیسو بید

چنار پیش وی استاده، در تماشا بود

چه کرده بود شب دوش با چمن باران

که خط سبزه همه صاف بود و خوانا بود

مرا هر آنچه به چشم آ‌مد از شکوه چمن

قسم به اهل نظر چون خیال و رویا بود

نه دی به خاطر من مانده بود، نی فردا

زمان درست همان لحظه بود کانجا بود

چو دست خویش بدیدم دمیده بود چو گل

به پای خود نظر انداختم شکوفا بود

من از شکفتگی خویش، مانده در حیرت

که از چه بود خدایا و از که آیا بود؟

به ناگه از اثر سکر خویش دانستم

که شور مستی من حل این معما بود

ولی مرا که همه عمر می ز پا نفکند

کدام باده کنونم حریف و همپا بود؟

"شراب خانگی ترس محتسب‌خورده"

به خاطر آمدم، این باده‌ام به صهبا بود

چمن زباده‌‌ی باران دوش، مانده خراب

خرابی دل من از می "اوستا" بود

به باغ صبح اگر سرفراز ماندم و راست

بلندی قد من، زان بلندبالا بود

هنوز من به زمین ناگشوده هیچ زبان

که پای گفته‌ی او بر سر ثریا بود

خدای باغ و چمن داند آن‌که هر سخنش

ز طرف باغ و چمن بیشتر فریبا بود

***

بزرگ‌مرتبه یارا! مرا مراتب مهر

درون سینه ز ایام پیش پایا بود

کنون به پای تو، این چامه برکشید فراز

هر آنچه را که در این جانِ ناشکیبا بود

از آن زمان به تو دل باختم که تن نزدی

ز کار مردم و با مردمت مدارا بود

به روز تلخ ستم، گفته‌های شیرینت

به کام دشمن خودکامه، زهرپالا بود

نه از ستمگر بی‌باک، باک بود تو را

نه با رونده‌ی راه ستم، مماشا بود

کسی برای تو می‌گوید این که خود آن روز

به بند بود و نه او را ز خصم پروا بود

اگرچه باز من امروز نیز در بندم

به بند مهر توام، وین نه جای حاشا بود

***

بزرگوار عزیزا! سترگ استادا!

که بندی سخنت پیر بود و برنا بود

مرا به چامه‌‌ی ناسَخته، ای عزیز ببخش

که این بضاعت مزجات، نقد کالا بود

من آن‌چه داشته‌ام پیش روی آوردم

نمی‌هراسم اگر آن جناب، بالا بود

به پیش نقد کلام تو، هر سخن چون رفت

خَزَف‌نمای شد ار چند دُرّ یکتا بود

مرا چه باک پس ای گنج شایگانِ سخن

اگر به پیش توام در چکامه ایطا بود

همین چکامه هم از خاک پاک گرمارود

عصای موسوی و معجز مسیحا بود

 

 

 

 

*کسی که بیشترین لذت را از اشعار می‌برد..

کسی که بیشترین لذت را می‌برد اسماعیل آذر است که با شوق به هر بیت گوش می‌سپارد. پس از چکامۀ گرمارودی قزوه بر وزن و قافیۀ شعر گرمارودی بیتی را می‌خواند با این مضمون که اگر همه قصیده بخوانند فاتحۀ جلسه خوانده است. جمعیت می‌خندد. قزوه پس از اعلام کسالت سبزواری و درخواست دعا برای بهبودی‌اش، شاعر بعدی را معلم معرفی می‌کند. معلم کسب اجازه می‌کند تا وقتش را به جوان‌ترها بدهد و بر شعر خواندن شاعران افغانستانی تأکید می‌کند. آقا قزوه را نشان می‌دهد و می‌گوید اختیار این جلسه با اوست.

 

 

قزوه به سراغ زکریا اخلاقی می‌رود. اخلاقی غزلی با وزن بلند در حال و هوای بیداری اسلامی می‌خواند.

 

زندگی جاری است، در سرود رودها شوق طلب زنده است

گل فراوان است، رنگ در رنگ این بهار پر طرب زنده است

خاک، حاصلخیز، باغ‌های روشن زیتون بهارانگیز

دشت‌ها شاداب، در شکوه نخل‌ها ذوق رطب زنده است

چون شب معراج، قبله‌گاه دوردست ما گل‌افشان است

وادی توحید در وفور چشمه‌های فیض رب زنده است

آفتاب فتح، بر فراز خانه‌ی پیغمبران پیداست

صبح نزدیک است، صبح در تصنیف‌های نیمه‌شب زنده است

لحظه‌ها سرشار، جلوه‌های عشق در آیینه‌ها زیباست

عاشقان هستند، شعرهای عاشقانه لب به لب زنده است

خیمه در خیمه، لاله‌ی داغ شهیدان روشن است اما

گریه‌ها خندان، شادمانی‌ها در این رنج و تعب زنده است

مادران خاک، جانماز خویش را گسترده تا آفاق

دست‌های شوق، در قنوت گریه‌های مستحب زنده است

شرق بیدار است، در جهان از همصدایی‌ها خبرهایی است

نام این صحرا، روی رنگ و بوی گل‌های ادب زنده است

فصل طوفان است، سنگ‌ها در دست‌ها آواز می‌خوانند

قدس تنها نیست، در سراپای جهان این تاب و تب زنده است

باد می‌آید، بوی گل‌های حماسی می‌وزد در دشت

زندگی زیباست، عشق در جان جوانان عرب زنده است

 

*قزوه می‌گوید شعر در هند به موزات ایران، آقا بی درنگ میِ‌افزاید «بلکه جلوتر»

برخی از ابیات اخلاقی تحسین جمع را برمی‌انگیزد. قزوه و فاضل هنوز دارند با چشم و ابرو حرف می‌زنند. آقا به غزل اخلاقی می‌گوید قرص و محکم و از آن خوشش می‌آید، اما بر تعبیر «گل‌های حماسی» دست می‌گذارد و تنها با توجیه اشاره به گروه «حماس»، حضورش را در آن بیت می‌پذیرد. با اولین توجه ریزبینانۀ آقا شاعران، بیشتر حساب کار دستشان می‌آید. قزوه شاعری از هندوستان را معرفی می‌کند و به روزگاری اشاره می‌کند که شعر فارسی در آن سرزمین به موازات ایران جریان داشت. آقا بی‌درنگ می‌افزاید «بلکه جلوتر».

 

مهدی باقر غزل زیبایی تقدیم می‌کند که آقا نیز می‌پسندد.

 

عشق، فهمید که جان چیست، دل و جانش نیست

سرخوش آن کس که در این ره سر و سامانش نیست

عشق تو راز بزرگی ست که درکش سخت است

درد من درد و بلایی ست که درمانش نیست

من در آن شهر خموشان و سکونم که کسی

ترسی از خار مغیلان بیابانش نیست

قتلگاه دل او کعبه‌ی آزادی اوست

می‌رود سوی خدا بیم ز میدانش نیست

آن که قربان ره صدق و صفا می‌باشد

آدمی نیست در این دهر که قربانش نیست

دعوتت بانگ اذانی ست که می‌خواندمان

کربلای تو نمازی ست که پایانش نیست

نیزه و تیغ و سنان ماند و سواران رفتند

هیچ، در دشت، به‌جز زخم شهیدانش نیست

حرف‌های مهدی باقر را در شب پیش به یاد می‌آورم که می‌گفت شعر فارسی را به اصرار و یاری قزوه شروع کرده است. قزوه شاعر بعدی را سیدعلی لواسانی معرفی می‌کند و اضافه می‌کند که از بچه‌های شهرستان ادب است. سیدعلی کمی اضطراب دارد اما خوب شروع می‌کند. پیداست آقا از شعرش خوشش آمده است. جمعیت هم لواسانی را تحسین می‌کنند.

نگذار باز از سفرت بی‌خبر مرا

یک بار هم اگر شده با خود ببر مرا

شکر خدا که گریه‌ی سیری نصیب شد

هربار تشنه کرد غم‌ات بیشتر مرا

سر را به دامنت بگذارم اگر، سر است

دامن چو می‌کشی، به چه کار است سر مرا

یک بار جای این همه زخم‌زبان زدن

راحت بگو که دوست نداری دگر مرا

آه ای خیال دور که آواره‌ات شده‌ام

یک شب بیا به خانه‌ی خوابت، ببر مرا

 

*آرزوی آقا برای آینده درخشان یک شاعر جوان

پس از اتمام غزلش آقا با تشویق، برایش آیندۀ خوبی را در شعر آرزو می‌کند. شفیعی شاعر بعدی است که حتی از لواسانی هم جوان‌تر است و از اهواز آمده. یک رباعی می‌خواند و سپس یک غزل.

در کوچه‌های نگاهت ای کاش می‌شد قدم زد

در شرح قرآن چشمت آیه به آیه قلم زد

فریاد نهج‌البلاغه با چرخش ذوالفقارت

همدم شد و بر سر کفر، تیغ عدم دم به دم زد

اکسیر عشق تو غوغاست بی‌شک طلا می‌شود خاک

حتی خدا روز خلقت از کیمیای تو دم زد

در خواب بودم دمادم، در خواب... یک خواب مبهم

یاد تو چون سرمه‌ی صبح، بیداری‌ام را رقم زد

بال و پرم را شکسته بار گناهانم آقا

ای کاش می‌شد دوباره بالی به دور حرم زد

 

 

 

 

*پیشنهاد رهبر برای بهتر شدن یک رباعی

آقا رباعی‌اش را بسیار می‌پسندد و از او می‌خواهد رباعی را دوباره بخواند. آقا لبخند می‌زند و مصرع آخر را زیر لب زمزمه می‌کند. یک پیشنهاد هم برای بهتر شدن مصرع اول بیت دوم می‌دهد. پیشنهاد آقا نکته‌سنجان را به وجد می‌آورد. قزوه شاعر بعدی را معرفی می‌کند. شاعری است اهل افغانستان که می‌گوید از حضور در این جمع بسیار خوشحال است. غزلی متفاوت می‌خواند که ابیاتی از آن مورد توجه حضار قرار می‌گیرد.

بت من!  دور سرت هاله‌ای از وسواس است

سنگ، سنگ تن تو شیطنت خناس است

همه ذرات جهان حل شده در چشمانت

آنچه در قلب تو پیدا نشود احساس است

قصه‌ی قلب من و آفت ابروهایت

قصه‌ی مزرعه‌ی لاله و خشم داس است

نکند اشک، تو را تشنه به خونم کرده

آی مردم! به خدا یار نمک‌نشناس است

بعد یک عمر مسلمانیِ خود دانستم

اولین سوره‌ی قرآنِ دلت والناس است

چه کند دوزخ و فردوس تو با من وقتی

دل من دستخوش وسوسه و اخلاص است

آی ساقی! چقدر جام به من خواهی داد

لب من تشنه‌ی سوز عطش عباس است

آقا قافیۀ بیت ششم را نمی‌پسندد و پیشنهاد «وسوسه خناس» را می‌دهد. علیپور سعی می‌کند توضیح دهد. آقا معتقد است معنای مثبت اخلاص با کلمة دستخوش همخوانی ندارد.

 

*آقای قزوه این شد دو غلط!

قزوه که از زمان جلسه نگران است ارجاع به قول تاجیکی‌ها می‌دهد و می‌گوید «این بیت را می‌پرتابیم» یعنی بهتر است حذف کنی! جمعیت می‌خندد. شاعر بعدی آذری‌زبان است و شعری برای حضرت ابالفضل می‌خواند. شعر کمی طولانی می‌شود و برخی‌ها کم حوصله. اما لحن شاعر و تمرکزش در قرائت ابیات و دقیق‌تر شدن آقا بر بیت‌های آخر، از چیز دیگری خبر می‌دهد. آقا سجادی را بسیار تحسین می‌کند. قزوه بی‌درنگ به سراغ شاعر بعدی می‌رود. آل کثیر امسال هم قصد خواندن شعر عربی دارد. قبل از خواندن، شعرش را تقدیم ملت‌هایی می‌کند که قیام کرده‌اند و غایتشان اسلام است. آقا شعر آل کثیر را به دقت می‌شنود و تحسین می‌کند. قزوه شاعر بعدی را سیدمحسن رضوان معرفی می‌کند. اما محسن می‌گوید رضوانی است و شرف انتساب به این خاندان پاک را ندارد. آقا با خنده نگاهی به قزوه می‌کند و می‌گوید دو غلط! جمعیت با صدای بلند می‌خندد. رضوانی غزل زیبایی را که برای حضرت ام‌البنین گفته است، مزین به قرائتی زیبا می‌خواند.

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی

معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو

میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی

فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را

همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند

تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد

خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی

چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را

درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی

***

رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد

به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

 

 

آقا و جمعیت به‌شدت شعر رضوانی را می‌پسندند. آقا رضوانی را بسیار تشویق می‌کند. در دل به این فکر می‌کنم که جلسۀ امسال تا اینجا یکی از بهترین جلسات سال‌های اخیر بوده است. امیدوارم چشم‌هایم شور نباشند.

 

*افتخار رییس اتحادییه نویسندگان تاجیکستان به شعرخوانی در محضر رهبری انقلاب

شاعر بعدی اهل تاجیکستان است. قزوه، عسگر حکیم را از ادبای برجسته و معاون پارلمان تاجیکستان معرفی می‌کند که پیش از این ریاست اتحاد نویسندگان این کشور را نیز برعهده داشته است. عسگر شعرخوانی در محضر رهبر انقلاب را برای خود افتخار می‌داند و غزلش را تقدیم می‌کند.

زیر طاقت کمانداران، به دل رمیده غمگینم

به کمان چگونه خو گیرم، به کمین چگونه بنشینم

به کمرشکستگان هرگز، نبُوَد مرا زبردستی

که عداوت است تلقینم، که محبت است آیینم

خود اگرچه گشنه می‌میرم، قد آسمان بی‌زنهار

ز کبوتران و گنجشکان، نکند شکار، شاهینم

به دلم چه می‌زنی دشنه، تو همه به خون من تشنه

که صحت نگشته تا امروز، اثرات زخمِ آیینم

و زبان مردم پایین، همه پرسش درست و راست

و زبان مردم بالا، همه پاسخ دروغینم

اگر از طریق کج‌گردی، شده همنشین شه، فرزین

نه بُوَد هوای شاهانم، نه بُوَد خصال فرزینم

سیلان باد نوروزی، به چمن ره آورَد بویی

و بهار مشخص گردد چه کنم به طبع گلچینم

دل ساده را دهم تسکین، به جهان اگرچه می‌دانم

برسد زمان رنگینم، نرود زمان دیرینم

شنیدن شعر از زبان شاعران تاجیک و هند و افغان جلسه را شیرین‌تر و دل‌هایمان را گرم‌تر کرده است. پس از عسگر نوبت به عباس احمدی می‌رسد. اشاره‌های چشم و ابروی قزوه و فاضل به یکدیگر هنوز ادامه دارد. احمدی می‌خواهد چهارپاره‌ای برای میانمار بخواند. آقا به نشانۀ تأیید سر تکان می‌دهد. شعر احمدی مثل همیشه بدیع و جسورانه است و تحسین جلسه را نیز برای شاعرش به ارمغان می‌آورد.

باز افطارِ گریه در رمضان

جزو اعمال واجبم شده است

لب به چیزی نمی‌زنم جز اشک

خون دل، قوت غالبم شده است

 

رؤیت گونه‌ای فرورفته

سهم چشمان ما از استهلال

نمی‌افتد نوای استرجاع

ازلبم «بالغدوّ و الاصال»

 

میوه‌ی استوایی صهیون

مثل زهر است تلخ و بدمزه است

شمر نام قدیمی تین سین

آراکان نام دیگر غزه است

 

رو به باران موسمی باز است

چشم معصوم کودکی مرده

چند بودای چند صد متری

داخل غار خوابشان برده

 

طبق معمول سرد و خاموشند

موج‌های مبلّغ پوچی

باز مات نمایش نوبل است

بانوی صلح، آنگ سان سوچی

 

گرجه سست است لانه‌اش، مگذار

در دلت عنکبوت خانه کند

خاور دور را به تار بلا

بدل از خاور میانه کند

 

در میانمار یا منامه هلا!

محو بازی نمی‌شویم امروز

عاشقیم و حسابمان پاک است

پاکسازی نمی‌شویم امروز

 

راه تا شرق عاشقی باز است

سمت پیوند ترمه و ارسی

به خدا مستمان نخواهد کرد

بوی شوم شراب اندلسی

 

زود باشد سپاه ابرهه نیز

بچشد طعم سیلی سجّیل

هان بگویید با بنی‌هاشم

که قریب است برق «عام‌الفیل»

 

آسیاب سقوط خفاشان

چند وقتی ست نوبتی شده است

دشمن از ما به وحشت افتاده

قلب‌مان بمب ساعتی شده است

 

می‌شویم ای روهینگیا، آوار

بر سرِ شرک مثل سونامی

با تو حَلوای کفر را بخوریم

ای مسلمان چشم‌بادامی!

لفظ مسلمان چشم‌بادامی به دل جمع می‌نشیند. بعد از احمدی قزوه شعرخوانی‌ها را به قسمت خانم‌ها می‌برد. به رسم هرسال از خانم وحیدی درخواست قرائت شعر می‌کند و خانم وحیدی هم طبق هر سال وقتش را به شاعران جوان‌تر می‌دهد. به همین دلیل یک شاعر جوان دیگر هم به لیست شعرخوانی‌ها اضافه می‌شود.

 

مریم رزاقی به یاد شهید احمدی روشن غزلی را می‌خواند که تقدیم شده است به شهدای ترور.

باز پیچیده شده نفحه‌ی یاقدّوسی

بر لب شهر نشسته است ز غم افسوسی

سر تکان می‌دهد از داغ سیاووشانش

شهر آشفته و برخاسته از کابوسی

شهر من بی‌تو همان پنجره‌ی منتظر است

در نگاهش همه پیداست غم محسوسی

در تب سفسطه‌ها سوخته دنیا، ای دوست!

کاش درمان شود از حکمت جالینوسی

ای که زانو زده خورشید به پایت شب و روز

به تماشای تو برداشته‌ام فانوسی

اگر از هر طرفی باد مخالف بوزد!

کی به هم می‌خورد آرامش اقیانوسی

آسمان منتظر فوج کبوترها نیست

کاش از نسل تو پر باز کند ققنوسی

غزل خوبی است که پیش از این آن را در رسانه‌های مجازی خوانده‌ایم. عالیه مهرابی نیز یک غزل آیینی را که به پیشگاه حضرت معصومه تقدیم شده است، قرائت می‌کند.

قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش

نافه‌ی چادر گلدار تو با مشک ترش

جاده خوشبو شده انگار که بیرون زده است

عطر دلتنگی گل از چمدان سفرش

قدمت پشت قدم‌های برادر جاری

کوه سرریز شده چشمه به چشمه هنرش

در سفرنامه نوشتن چه مهارت دارد

اشک چشمان تو با آن قلم شعله‌ورش

گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت

مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش

عطر معصوم تو در صبح شبستان پیچید

کرد آیینه در آیینه پرآوازه‌ترش

پر از آواز کبوتر شده این شهر انگار

که خراسان به قم افتاده مسیر و گذرش

بی‌گمان دور ضریح تو نمی‌گردانند

هرکه چون دانه‌ی اسپند نسوزد جگرش

 

عارفه دهقانی شاعر جوان دیگری است که با لطف خانم وحیدی فرصت شعرخوانی یافته است. چند رباعی می‌خواند که آقا بسیار می‌پسندد و دهقانی را تشویق می‌کند.

طوفان بودیم، ساحلی رام شدیم

ما را خواندی و صاحبِ نام شدیم

چون زلف تو آشفته و درهم بودیم

در سایه‌ی ابروانت آرام شدیم

***

در شادی و غم، صدای ما را داری

بی‌واسطه رد پای ما را داری

گفتیم که بی هوایت آواره شویم

گفتی همه جا هوای ما را داری

***

غم‌های زمانه‌ام که بی‌حد باشد

یا آب و هوای دل من بد باشد

در تق‌تق این قطار، حل خواهد شد

وقتی حرکت به سمت مشهد باشد

***

تا عکس دل‌آرای تو در قاب افتاد

در قلب ستاره‌ها تب و تاب افتاد

از مهر تو چشم آسمان، روشن شد

از شوق دهان ابرها آب افتاد

***

ای تیر! کجا چنین شتابان؟ آرام!

قدری به کمان بگیر دندان، آرام!

ای تیر به حرف حرمله گوش نکن

برگرد نرو تو را به قرآن، آرام!

 

*نگرانی از خواندن شعر سپید...

شاعر بعد سیده‌فاطمه صداقتی‌نیاست که برای این جلسه دو سپید آماده کرده است است. کمی نگران می‌شویم.

1

هیچ مردی

چهار شمشیر به میدان نبرده

و هیچ کوهی

چهار مرتبه از مرگ خویش برنخاسته

این تنها نشانی‌ ست که دایرة‌المعارف‌ها را به نام تو کشانده

دختر حزام!

2

از این دامنی که تو به آب زده‌ای

هر عباسی از علقمه برگردد

طوفانی‌تر می‌شود صحرا

آب از بی‌راهه برمی‌گردد و

چهار ماه هاشمی میان چشم‌هایت طلوع می‌کنند

قزوه با خرسندی می‌گوید کاش همة سپیدها این اندازه بود! لبخند بر لبانم می‌نشیند و یاد سپیدهای خود قزوه می‌افتم.

 

*این شعر را برای آرمیتا هم خوانده‌اید؟

قزوه وحیده افضلی را شاعر دیگری معرفی می‌کند که قصد خواندن ترانه دارد. افضلی توضیح می‌دهد که ترانه‌اش را برای آرمیتا گفته است.

آرمیتا! بباف موهاتو! تا همه نگات کنن

همه‌ی فرشته‌های آسمون صدات کنن

هی بزن چرخ... بزن چرخ... بشین روی چمن

تا که گنجیشکا بیان گریه رو شونه‌هات کنن

توی چشمای سیاهت پر خنده... پر اشک

چی می‌شد گلوله‌ها نگا به گریه‌هات کنن

می‌دونی نقاشی‌هات، تاریخ کشورم می‌شن

یه روزی میاد که قهرمان قصه‌هات کنن

آرمیتا! اطلسی‌ها می‌خوان بیان رو دامنت

خودشونو قربون حالت خنده‌هات کنن

دوس دارم بالا بری بالاتر از ستاره‌ها

هی بری بالاتر و زمینیا نگات کنن

شک نکن یه روز میاد... یه روز که خنده‌های تو

همه‌ی قاتلای دنیا رو کیش و مات کنن

آرمیتا! موهاتو کوتاه نکنی! کبوترا

اومدن لونه توی قشنگی موهات کنن

تو می‌خوای حضرت آقا رو «پدر» خطاب کنی

حضرت آقا می‌خوان تو رو «پری» صدات کنن

ترانۀ افضلی فضایی به‌شدت صمیمی و کودکانه دارد و البته برخی‌ها را هم نگران می‌کند. اما آقا لبخند می‌زند و می‌پرسد این شعر را برای آرمیتا هم خوانده‌اید؟ جمعیت می‌خندد و قزوه حواله به پخش تلویزیونی دیدار می‌دهد.

 

*شاعری که در شعرخوانی دبه کرد!

نوبت شعرخوانی خانم‌ها به اتمام رسیده است، اما شاعری از نبود اسمش در شعرخوانی‌ها ناراضی است و از آقا درخواست فرصتی کوتاه برای خواندن دو رباعی می‌کند. قزوه بور می‌شود، اما آقا با رافت از قزوه می‌خواهد که برای دو رباعی سخت نگیرد. شاعر بعد از رباعی دوم قصد خواندن رباعی سوم را می‌کند. آقا لبخند می‌زند و می‌گوید این هم دبه‌اش هست. جمعیت با صدای بلند می‌خندد.

 

 

 

قزوه شعرخوانی‌ها را به قسمت آقایان می‌آورد. از سیار می‌خواهد تا شاعر بعدی باشد و هنگام معرفی‌اش تأکید می‌کند که او هم از بچه‌های شهرستان ادب است. سیار غزلی با این مطلع می‌خواند: زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه/ روایت کرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه. آقا به شوخی می‌گوید پس سندش معتبر است! فاصلۀ میان خنده‌هایمان کم شده است.

زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه

روایت کرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه

بهاری می‌رسد از راه و می‌گویند می‌روید

گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه

بگو چله‌نشینان زمستان را که برخیزند

به استقبال می‌آییمت ای عید از همین دی ماه

به استقبال می‌آییمت آری دشت پشت دشت

چه باک از راه ناهموار و از یاران ناهمراه

به استهلال می‌آییمت ای عید از محرم‌ها

به روی بام‌ها هر شام با آیینه و با آه...

سر بسمل شدن دارند این مرغان سرگردان

گلویی تر کنید ای تیغ‌های تشنه، بسم‌الله!

 

*آقای مهدی‌نژاد! بیت آخر را عوض کن! این قدر نا امید نباش!

سیار شعرش را تا انتها می‌خواند و بیش از همۀ شاعرانی که تا اکنون شعر خوانده‌اند مورد تحسین قرار می‌گیرد. آقا شعر سیار را بسیار می‌پسندد. قزوه قصد معرفی شاعر بعدی را دارد. به امید مهدی‌نژاد نگاه می‌کند و او را شاعری می‌خواند که هم شعر طنز را جدی گرفته است و هم شعر جدی را... جمعیت به همهمه می‌گوید: «طنز» و صدای شلیک خنده‌ها بلند می‌شود. قزوه خودش هم خنده‌اش می‌گیرد. مهدی‌نژاد غزلی انتقادی‌اجتماعی می‌خواند که خالی از رگه‌های طنز نیست.

وقتی که زاهدان خداجو، دنبال مال و جاه می‌افتند

مردم به خنده‌های نهانی، رندان به قاه‌قاه می‌افتند

یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند

در انتخاب اصلح مردم، بعضاً به اشتباه می‌افتند

وقت حساب، دانه‌درشتان، از فرط التفات به مردم

مثل سه‌چار دانه گندم در توده‌های کاه می‌افتند

امروزه‌روز جمعی از ایشان، فرماندهان هنگ خروجند

لب ترکنند خیل پیاده، از هر طرف به راه می‌افتند

اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربده‌فرمای

شب‌های بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه می‌افتند

یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه

شد سمت خود، نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه می‌افتند

این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاق حرف جدیدی

تنها همین دو رشته اشکند، کز چشم گاه‌گاه می‌افتند

عاقل شدیم، و گوشه گرفتیم، تا با خیال تخت ببینیم

دیوانه‌های سنگ‌پران نیز، با سنگ‌ها به چاه می‌افتند

آقا شعر مهدی‌نژاد را می‌پسندد و حتی آنجایی که نیش‌های تندتری دارد بیشتر. اما از بیت یکی مانده به آخر انتقاد می‌کند. همان‌طور که حدس می‌زدم آقا مضمون ناامیدی این بیت را دوست نمی‌دارد. می‌گوید همۀ بیت‌هایت خوب بود اما این یکی را عوض کن. آقا بر زنده داشتن امید شدیداً تأکید دارد. سیار به شوخی می‌گوید تازه اسم خودش هم امید است. آقا می‌گوید دیگر واجب‌تر! مهدی‌نژاد سر تکان می‌دهد. قزوه به سراغ شاعر طنزپردازی از یزد می‌رود.

حمیدرضا نظری با توضیح اینکه شعرش در شرح احوالات مردمان عزب است، ترجیع‌بند طنزش را آغاز می‌کند. بند اول هنوز به پایان نرسیده است که صدای خنده از همه‌جای مجلس بلند می‌شود. بندهای بعدی نیز به همین سیاق است. شعر طنز نظری جلسۀ بشاش امشب را سرحال‌تر می‌آورد. خود آقا هم سر ذوق آمده است و به استناد مضمونی از بند پایانی با نظری شوخی می‌کند و دوباره شلیک خنده‌ها بلند می‌شود. پس از فرونشستن صدای خنده‌ها نوبت به شاعر دیگری از افغانستان می‌رسد که شعرش را تقدیم مسلمانان میانماری کند که چشم‌های شیشه‌ای جهان در برابرشان مات شده است.

سخن، چاک کفن بر «نوگل سرخ دل‌افگار» است

سخن طفلی ست خاکستر که تابوتش میانمار است

مگر از نسل شیرین اوروزگان است این کودک

چرا چاقو به چشمان و چرا آماج رگبار است

سخن از گیسوان مادر پیری است، بر ساحل

که موج گیسوان پرشرارش موج اخبار است

چقدر این ابر‌ها از جنس باران‌های بهسودند

چقدر این شعله‌ها از جنس دامن‌های افشار است

افق‌ها سر به سر خنجر، سر آویزان ز خنجر‌ها

صدای هق‌هق ناز عروسک‌ها در آوار است

دگر شکی ندارم،‌ ها! هم پیغمبری بوده

و انسان در سرش وحشی‌اش هند جگرخوار است

شده کارش تفنگ و چیدن بال کبوتر‌ها

و تاریخش سیاه از قامت ماهی که بر دار است

ستمگر چون رطب از نسل‌ها مشغول سرچینی

شعر تابش به اتمام می‌رسد و قزوه شاعر بعدی را سعدآبادی معرفی می‌کند. حضور سعدآبادی برای شاعران سپیدسرا بسیار مغتنم است. سعدآبادی با تأکید بر سختی سپید خواندن در چنین جمعی، شعری را تقدیم به امام هشتم می‌کند.

باران به هق‌هق افتاد

وقتی شنید پابوس می‌آیم

دریا کیف‌دستی‌ام شد

با طرح ماهی و موج

که دردهای نگفتنی‌ام را

در آن ریخته بودم

و دو رود دستگیره‌هایی بودند که آن را به دستم می‌دادند

یا رضا!

یا رضا بار‌ها دیده‌ام جسدی شناور روی دست‌ها حرمت را طواف می‌کند

و آن وقت است که مرگ معنا می‌گیرد

بار‌ها دیده‌ام کودکی چند روزه را با آب سقاخانه می‌شورند

و آن وقت است که زندگی معنا می‌گیرد

مرگ

زندگی

مرگ

زندگی

یک جفتِ تابه‌تا

که به کفشداری حرم می‌سپارم!

و وقت برگشت

تنها

یکی را پس خواهم گرفت

همه دقیق شده‌ایم تا نظر آقا را بشنویم. آقا شعر سعدآبادی را می‌پسندد و می‌گوید مضمون خوبی داشت، اما تأکید می‌کند که با قالب سپید اندازۀ قالب‌های دیگر آشنا نیست. آقا می‌گوید دلیل اینکه کمتر دربارة سپید حرفی می‌زند همین است. مطمئنم همین‌اندازه از تأیید هم برای سعدآبادی و دوستان سپیدسرایش شیرین است.

 

*وقتی رهبر از بیت نامفهوم نگذشت

بعد از سعدآبادی با معرفی قزوه نوبت به رجبعلی‌زاده می‌رسد. رجبعلی‌ازده شعری با زبانی سخته و استوار را در مضمونی حماسی قرائت می‌کند. آقا بادقت به بیت‌های پرطمطراق رجبعلی‌زاده گوش می‌دهد.

شتک بر سینه آفاق زد زین پیشتر خون دلیرانت

اگر ای جوهر تیغ تو سرخ از عشق میخوانند ایرانت

چو شیری یال‌ها افشانده مابین دو شط لم داده‌ای آرام

به چشم هرزه‌کفتاران هار نرّ و ماده بد انیرانت

بزرگا بیشه جولان شیران تو و آبشخور کارون

بزرگاتر حریم تشنه‌لب خیل شهیدان تو شیرانت

چنان چون پیکری تف دیده زیر آفتاب افتاده تا مشرق

یکی نقشی‌ست خود گسترده بر نطع نمک فرش کویرانت

به چشمم کعبه و کانون دیگر طابران و طوس تو دارد

که چون من بی‌پناهان تو خرسندند با حج فقیرانت

جبین بر خاک محراب تو ساییدند و سر بر آسمان سودند

الا ای رشته‌ی تسبیح البرز و دنا در دست پیرانت

مگر از تخت جمشیدت ستون وز بیستونت سقف افسانه‌ست

که سر در ابرت ای اسطوره‌گون میهن نخواهم دید ویرانت

بیت آخر در لفظ و مضمون کمی‌ ابهام دارد و آقا از رجبعلی‌زاده می‌خواهد تا تکرار کند. بیت همچنان نامفهوم است و آقا نیز از آن نمی‌گذرد. رجبعلی‌زاده آن‌قدر تکرار می‌کند تا می‌تواند کلمات را به شکل قابل فهمی ادا کند. آقا می‌پذیرد و شعر را تحسین می‌کند. قزوه بعد از آخرین گفتگوهایش با فاضل، رو به جمعیت اعلام می‌کند که شعرخوانی‌ها به اتمام رسیده است.

 

*آقا از شدت خنده صورتش را با دست پوشاند..

اما از آقا اجازه می‌گیرد تا فیض و اسفندقه نیز شعر بخوانند. فیض با افزودن مصاریعی از خود به مصرع‌هایی از حافظ ابیات طنزی را ساخته است که خواندنشان خنده را بر لب حضار می‌نشاند.

- سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد!

بی خبر بود که ما مشترک کیهانیم

- تو را ز کنگره عرش می‌زنند سفیر

چرا به کنگره شعر می‌روی شاعر؟!

- من بیچاره هم از اهل سلامت بودم

بس که رفتم به چکاپ این همه بیمار شدم

- کلنگ توسعه بوسید تربت قم را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

فیض توضیح می‌دهد که نکویی نام بیمارستانی در شهر قم است.

- سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز

مرده آن است که او را به نکویی نبرند

آقا با لبخند می‌گوید پس بگویید «ببرند». جمعیت می‌زند زیر خنده.

- صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

بنده از شرم شدم پشت درختی پنهان

- به آب روشن می عارفی طهارت کرد

و رفته رفته به این کار زشت عادت کرد

همة بیت‌ها شیرین است اما بیت آخر فیض نفس برخی‌ها را می‌برد و اشک را از گوشۀ چشمان بسیاری سرازیر می‌کند. حتی آقا نیز از شدت خنده مجبور می‌شود صورتش را با دست بپوشاند. قزوه برای آنکه جلسه را جمع کند از جمعیت صلوات می‌گیرد. اسفندقه با توضیحی دربارۀ شعرش که پاسخی شاعرانه است به انتقادهای برخی‌ها بر قصیدۀ پیشینش، شعرش را آغاز می‌کند. هنوز خنده از لب عده‌ای برنخاسته. اسفندقه چکامۀ استوار و محکمی می‌خواند در ستایش وطن و نکوهش دوستان بی‌وفا.

یاران، مرا به خاطر عشق تو دشمنند

این دوستان، وطن! همگی دشمن منند

باور نمی‌کنم من و باور مکن تو هم

با من به جرم دوستی با تو دشمنند

من دوستم ولی همگی را به پاس تو

مَردند اگر به دشمنی من وگر زنند

شعری قصیده‌وار برایت رقم زدم

خوانده نخوانده روز و شبم طعنه می‌زنند

من لال نیستم که نگویم جوابشان

لالم ولی که شاعر این کوی و برزنم

من شرم می‌کنم که تلافی کنم وطن!

جان منند آخر و با من به یک تنند

یا رب که رفته است که این ابرهای صاف

این‌گونه در مصافحه تاریک‌روشنند؟

نه یوسفم هر آینه نه رستمم یقین

در راه من به حیله چرا چاه می‌کَنند؟

با من طرف شدند و طرف می‌شدند کاش

با آن طرف که دشمن این مرز و میهنند

شب‌کورهای از سفر ظلمت آمده

با آن طرف که دشمن خورشید روشنند

با آن طرف که پرده ز کار وطن به مکر

سوگند خورده‌اند که شاید برافکنند

چون عنکبوت تار تنیدند گرد خویش

در آسمانِ باز به فکر پریدند

پروانه‌ای هر آینه سر بر نمی‌کند

از پیله‌ای که دور و بر خویش می‌تنند

خرقه به خون خلق خدا شسته‌اند و باز

در بوق می‌دمند که پاکیزه‌دامنند

با آن طرف که سرو جوان کشته‌اند و راست

باز از دروغ بر سر گورش به شیونند

این اسب‌های بدقلق آب‌زیرِکاه

رامند با غریبه و با دوست، توسنند

همپای دشمنان کج‌اندیش انقلاب

در خون دوستان وطن تا به گردنند

«خرماخدای‌بندگکانی» که مست آز

دست نیاز اجنبیان را به دامنند

در گوش دشمنان همه گلبانگ عیش و نوش

در چشم دوستان همگی نیش سوزنند

با آن طرف که خیمه از این خاک پارسا

روزی شبی بیاید و‌ ای کاش برکَنند

دیدی وطن که عاقبت دوستی چه بود؟

دیدی به دشمنی همه یاران مزیّنند؟

مرغان پرگشوده‌ی طوفان، نگاه کن

آه‌ای وطن! چگونه زمینگیر ارزنند

شرب‌الیهودشان به همه گوش‌ها رسید

پیمان شکسته‌اند و بهل باز بشکنند

چیزی نداشتند به جز سایه‌ای سیاه

این ابرهای تیره سراسر سترونند

طبّال آسمانِ تهی از حریر بد

باران ندیده‌اند و به خیره مطنطنند

یاران من به خیرگی از من وطن، ببین

دارند دل به دمدمه‌ی دیو می‌کَنند

دیروز شعر ناب پراکنده‌ام تو را

امروز شایعات، مرا می‌پراکنند

روزی هزار رنگ عوض می‌کنند

آه! یاران من چه رفته خدایا ملوّنند

این خان هشتم است وطن! این برادران

با من‌‌ همان حدیث شغاد و تهمتنند

یاران من دریغ وطن!‌ای وطن! دریغ!

کاری نکرده‌ام که چنین دشمن منند

من عاشق تو بوده‌ام‌ای مرز پرگهر

یاران مرا به خاطر عشق تو دشمنند

بعد از قصیدۀ اسفندقه، حداد عادل به عنوان آخرین شاعر غزلی را در هوای انتظار تقدیم به حضرت صاحب می‌کند.

چه کُند می‌گذرد لحظه‌های دور از تو

نمی‌کنند مگر لحظه‌ها عبور از تو

هزار پنجره در هر گذر گشوده شده ست

به شوق دیدن یک لحظه‌ی حضور از تو

خوش آن دمی که بیاید خبر که آمده‌ای

خوش آن شبی که شود شهر، غرق نور از تو

زمانه با تو چه شیرین، زمانه بی‌تو چه تلخ

مگر بیایی و افتد به دهر شور از تو

مرا به صبر نصیحت مکن که نتوانم

که زنده باشم و باشم دمی صبور از تو

تو چشم مائی و ما را جز این دعایی نیست

که چشم بد همه جا باد کور و دور از تو

 

*هیچ کس خسته نیست...

 

طعم رضایت از کوتاهی غزل هنوز در دهان جمعیت است که حداد بی‌مقدمه غزل دیگری را در حال و هوایی تغزلی می‌آغازد.

تو مثل برگ گلی مثل قطره‌ی آبی

تو صاف و ساده و پاکی، لطیف و شادابی

ستاره‌ی سحری، آفتاب صبحدمی

تو روشنائی شب‌های پاک مهتابی

تو سرخی گل سرخی، تو سبزی چمنی

سپیدی گل یاسی، تو آبی آبی

تو مثل خوشه‌ی انگور شوخ و شیرینی

تو مثل رشته‌ی گوهر عزیز و کمیابی

تو مژده‌ای، تو امیدی، تو خنده‌ای، تو نویدی

تو موج جاری دریا در آب مردابی

تو دلنواز منی، قبلهٔ نماز منی

تو چلچراغ شبستان، تو شمع محرابی

هزار شکر که در زندگی تو بخت منی

هزار شکر که حتی دمی نمی‌خوابی

زمان از سقف خودش گذشته و قزوه از لیست بیست و دو نفره‌ای خبر می‌دهد که بیست و هفت‌ نفره شده است. با این‌همه هیچکس احساس خستگی نمی‌کند و همه آمادۀ شنیدن هستند. جمعیت سراپا گوش می‌شود تا آقا به رسم هر ساله سخنان پایانی خودش را شروع می‌کند. آقا امشب دقیق‌تر و روشن‌تر از هر سال دیگری، نکاتی را دربارۀ شعر و رسالت شاعر و وضعیت شعر کشور گوشزد می‌کند. با خود فکر می‌کنم امشب بهترین و شادترین جلسۀ چندسالۀ اخیر بوده است. منتظرم جلسه تمام شود تا احساسم را با چندنفر دیگری در میان بگذارم. این کار را می‌کنم و از هرکس که می‌پرسم جواب مثبت می‌شنوم. ساعت از 12 گذشته است و خود و همگان را مانند ساعات اول صبح، سرشار از انرژی و حس تازگی می‌یابم.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها