صداي انفجار مي آيد، كشوري در حال جنگ است، مردان شهر نيستند، چرا شهر سكوت كرده
است؟ زنان و كودكان در شهرها و روستاها آواره شده اند. مردانشان علم غيرت افراشته
اند تا از حريم وطن دفاع كنند. ظاهر جنگ، حكايت از جنگ ايران و عراق دارد اما
حقيقت، جنگي بين اسلام و دنياي استكبار است. تمام كشورها سپاه به صف كرده اند تا
كشور ايران اسلامي را به زانو درآورند. غيرت مردان مرد ايران و صبوري شيرزنان آن،
دنيا را به حيرت وا مي دارد. همه در حيرت مانده اند از جان بر كفي اين ملت.
اين جنگ نابرابر تمام مي شود؛ مرداني مي روند و خونشان به دور اين كشور حلقه
جاودانگي مي زند و مرداني از رزم برمي گردند تا راه رفته را مستحكم كنند. اين مردان
مي شوند يادگاران نبرد و نمادي زنده از واقعيت آن چه گذشت ....
و اينك بخوانيد حكايت يكي از اين يادگاران را ...
نقل است يك راه براي اينكه انسان قضاوتي در مدار رضايت خدا در مورد ديگران داشته
باشد، بايد خود را در شرايط و موقعيت آنها احساس كند. اكثريت ما، موقعيتي را تجربه
كرده ايم كه در آرامش و خواب عميقي فرو رفته ايم، لحظه اي با سر و صداي كسي يا چيزي
به ناگاه از خواب پريده ايم، لحظاتي كه آرامش خواب از ما گرفته مي شود، موقعيتي كه
خستگي شديد كار، رمق از ما گرفته است، شب هاي امتحان كه آرزو داريم چند لحظه اي
بخوابيم؛ امثال اين حالات را به خاطر بياوريد، حال در ذهنتان تصور كنيد كسي را كه
تمامي اين حالات را دارد اما توان خوابيدن و استراحت را ندارد. شايد براي شما غير
قابل باور باشد اما واقعيت است كه سيد غضنفر موسوي جانباز جبهه هاي جنگ، ساكن در
اهواز به دنبال شيميايي شدنش در عمليات والفجر هشت، 26 سال نخوابيده است! حتي براي
لحظه اي...
همين چندي پيش بود كه خبر بي خوابي يك كودك انگليسي در دنيا پيچيد. كودكي يك ساله
كه آن هم بي خوابي محض دارد و علت اين ماجرا هم يك اختلال ژنتيكي است. خبر كودك
انگليسي به ده ها زبان ترجمه و منتشر مي شود اما خبر بي خوابي 26 ساله سيد، مانند
خودش گمنام است. مردي كه پيش از تماس با عوامل شيميايي اهدايي غرب به صدام، مانند
من و تو مي خوابيده و خواب هاي شيرين مي ديده است.
راستي! اگر سيد مجروح جنگي كشورهاي آن طرف آب بود، تا به حال چند مستند، فيلم و
كتاب درباره او ساخته و نوشته بودند؟!
آقا سيد، صفحه اول شناسنامه تان را براي ما شرح بدهيد.
سيد غضنفر موسوي متولد 1334 هستم، اهل استان اصفهان، شهرستان سميرم، بخش پادنا،
روستاي رهيز. در مرداد ماه سال 1356 ازدواج كردم كه حاصل اين ازدواج سه فرزند دختر
و دو پسر مي باشد.
از خانواده و شرايط زندگيتان در آن زمان برايمان بگوييد.
پدرم كشاورز بود و مادرم خانه دار، ما چهار برادر و سه خواهر بوديم و به سختي آن هم
از طريق كشاورزي امرار معاش مي كرديم.
ميزان تحصيلات شما چقدر است؟
من تا كلاس پنجم درس خواندم. در روستاي ما دبيرستان نبود و ما براي ادامه تحصيل مي
بايست به شهر مي رفتيم. به دليل اينكه پدرم توانايي پرداخت هزينه ي تحصيل در شهر را
نداشت و نمي توانست مخارج من را متحمل شود ناچار شدم درس را رها كنم و به همراه
پدرم براي كار به خرمشهر بروم.
زماني كه براي كار به خرمشهر رفتيد، چند ساله بوديد و آيا توانستيد شغلي پيدا كنيد؟
در آن زمان من 14 ساله بودم. در آنجا به اتفاق پدرم با هدف پيدا كردن كار به چند
نفر آشنا سر زديم. در نهايت به مغازه يكي از همشهريانمان رفتيم. پدرم مرا به او
معرفي كرد و به او گفت جايي سراغ نداريد كه اين بچه مشغول به كار شود؟ يك مغازه
اتوبخار روبروي مغازه همشهري ما بود كه صاحب آن را صدا زد و گفت: شاگرد نمي خواهيد؟
صاحب اتوبخار آمد و سر تا پاي مرا برانداز كرد و گفت: بله اين شاگرد را مي خواهم.
من شروع به كار كردم و كاري كه در پي آن ظاهر مردم را آراسته مي كرديم و باطنشان را
به خدا مي سپرديم.
اكنون مشغول چه كاري هستيد؟
هنوز هم حرفه اي را كه در دوران بچگي ياد گرفتم را دنبال مي كنم و همچنان با كار
اتوبخار ظاهر مردم را آراسته مي كنيم و باطنشان را به خدا مي سپاريم، با اين تفاوت
كه آن زمان در خرمشهر بودم و حالا در اهواز مشغول به كار هستم.
آيا سابقه مبارزه در دوران قبل از انقلاب، عليه رژيم شاه داشتيد؟
بله، من آشكارا بيانيه هاي حضرت امام (ره) را جلوي مسجد جامع خرمشهر، مي خواندم و
هيچ خوفي نداشتم كه من را ساواك بگيرد و يا فردا فلان مشكل برايم پيش بيايد.
يادم هست يك بار در حين اعلاميه خواندن، آقايي آمد و به من گفت كه مگر اينجا ارث
پدرت است كه ايستاده اي اعلاميه مي خواني؟ من گفتم: نه اينجا ارث پدرم نيست ولي دين
پدرم كه هست! بنده خدا هم ديگر چيزي نگفت و رفت. هميشه وقتي ياد اين گفت وگوي كوتاه
مي افتم خنده ام مي گيرد.
يك نكته ديگر اين كه عكس هاي من موجود است كه در راهپيمايي هاي مردمي عليه رژيم و
ساواك، به عنوان ترغيب كننده مردم و هدايت كننده شعارها در حال فعاليت هستم.
در چه سالي و با چه سمتي وارد جبهه شديد؟
من در تاريخ اول شهريور 59 به عنوان يك نيروي تداركاتچي، همكاري خودم را با سپاه
آغاز كردم و وارد جنگ شدم و كسي كه به من كمك مي كرد شهيد بهنام محمدي بود. من و
بهنام كارمان اين بود كه تداركات را از مسجد جامع خرمشهر تحويل مي گرفتيم و به بچه
ها در جبهه مي رسانديم. درباره شهيد بهنام، اين شهيد 13 ساله، اين بزرگمرد كوچك يك
خاطره ي جالب برايتان بگويم كه خالي از لطف نيست.
يادم هست يك روز، برادر بهنام، به دنبال بهنام آمد و به زور و اصرار بهنام را با
خود به اهواز برد و از او خواست كه ديگر به خرمشهر نيايد و خودش با همان ماشين سريع
به خرمشهر برگشت، غافل از اين كه بهنام به محض پياده شدن از ماشين او سريعا به سمت
خرمشهر حركت كرده است. وقتي كه برادر بهنام به خرمشهر رسيد، صحنه اي را مي ديد كه
باورش برايش سخت بود. او بهنامي را كه چند ساعتي پيش در اهواز پياده كرده بود را
جلوي چشم خود مي ديد، بهنام هم با لهجه گرم خوزستاني اش گفت: «چيه؟ مي خواي فقط
خودت بجنگي، من برنمي گردم، همين جا مي مونم».
مي رسيم به آنچه جنگ در وجود شما به يادگار گذاشته است يعني بي خوابي؛ براي ما
تعريف كنيد آنچه رخ داد.
در عمليات والفجر هشت در تاريخ 24/12/64 آزادسازي فاو كه من مسئول تداركات لشكر هفت
ولي عصر (عج) بودم؛ يك روز بعد از انجام عمليات ما را به منطقه اعزام كردند. عراق
در غروب، آن منطقه را بي نهايت بمباران شيميايي كرد، اعلام كردند كه بچه ها ماسك
هايشان را بزنند. من هم ماسكم را زده بودم، موقع اذان كه شد، انگار چيزي به من
الهام شده باشد، از سنگر تداركات خارج شدم. من ماسكم را باز كردم كه بروم و از شط
وضو بگيرم و براي نماز مغرب و عشاء آماده شوم. چند لحظه بعد همان سنگر تداركات با
اصابت موشك دشمن منفجر شد. همين طور كه آمدم لب خاكريز، از بالاي آن ليز خوردم و لب
آب قرار گرفتم. گازها سنگين تر از هوا هستند كنار خشكي و كنار آب تجمع كرده بودند.
خلاصه من وضو گرفتم تا نماز بخوانم، نماز مغرب را كه خواندم، نماز عشاء را ديگر
نتوانستم بخوانم. داشتم خفه مي شدم، وقتي كه بچه ها من را در اين وضعيت ديدند مرا
به بيمارستان انتقال دادند. حالت عادي نداشتم و يادم رفت ماسكم را با خودم ببرم.
مسيري كه مي بايست تا رسيدن به بيمارستان طي كنيم نيز بمباران شيميايي شده بود و من
هم كه ماسك همراهم نبود به شدت به مشكل شيميايي ام اضافه و شرايطم بدتر شد. بعد از
آن من به طور صد در صد شيميايي شدم. در بيمارستان، پزشكان ابتدا از من قطع اميد
كردند. لحظاتي بعد به خواست خدا، جان به تن من برگشت و زنده ماندم.
از فروردين 65 تا تير ماه همان سال، ما را به دارو بستند. بعد از آن پزشكان طي جلسه
اي تصميم گرفتند به من شوك برقي بدهند. 12 جلسه، يك روز در ميان به من شوك برقي مي
دادند. حالا نمي دانم اين مسئله شيميايي باعث اين بي خوابي شد يا اينكه دارو و شوك
هاي برقي مكمل شد تا خواب از من گرفته شود خدا مي داند، ا... اعلم ...
در پايان نتيجه اين شد كه از نيمه سال 65 تاكنون، من يك ثانيه هم به خواب نرفته ام
و از 24 ساعت، يك ثانيه در عالم بيهوشي نمي روم و در هوشياري كامل به سر مي برم.
حال و وضعتان در اولين روز بي خوابي؟
خداوند تبارك و تعالي خواب را براي آسايش همه ي موجودات جهان هستي آفريده است كه
تجديد قوا كنند و روز بعد شاد به زندگي ادامه بدهند. خوب من روز بعد از آن حادثه كه
بيدار شدم ديدم يك آدم فرسوده، خورد و خمير، اعصاب خورد، هر كاري مي كنم خوابم نمي
برد، خدايا من چه كار بايد بكنم؟
من بي اراده گريه مي كردم هر چقدر هم گريه مي كردم، گريه ام تمام نمي شد، اشكم مدام
سرازير بود. تمام غم هاي دنيا توي دلم بود و گريه مي كردم و يك دليل ديگرش اين بود
كه به خاطر وضعيتي كه برايم به وجود آمده بود- منظورم لحظات اولي بود كه شيميايي
شدم چون نوع گاز مخرب خردل بود- در آن لحظات ابتدايي بچه ها به من مي خنديدند و من
در آن لحظات فشار زيادي را تحمل مي كردم و بنابراين گريه مي كردم و پذيرش و يادآوري
اين لحظات برايم سخت بود.
اكنون چگونه اين بي خوابي را تحمل مي كنيد؟
بي خوابي ديگر با من رفيق شده است؛ درست است كه نمي خوابم، درست است خيلي خسته
هستم، درست است دوست دارم يك دل سير بخوابم طوري كه آسمان لحافم باشد، زمين تشكم و
سنگ هم متكاي من باشد وليكن راضي به آن چيزي هستم كه سرنوشت براي من رقم زده ...
«رضاً برضاك، تسليماً « امرك»
آنچه باعث تحمل من شده و تاكنون من را سر پا نگه داشته است «ذكر خدا» است «الا بذكر
ا... تطمئن القلوب» اين را با تمام وجودم درك مي كنم، جز «ذكر» چيز ديگري نيست كه
مرا نگه داشته است.
نظر پزشكان چه بوده است؟
پزشكان گفته اند هيچ راه درماني ندارد و اگر بخوابي براي هميشه مي خوابي و حضرت
عزرائيل به عيادت من خواهد آمد.
هيچ روش درماني را دنبال نمي كنيد؟
من خودم را هيپنوتيزم مي كنم؛ به اين صورت كه لوله اي زير پايم قرار مي دهم و بالشي
را زير شاهرگ گردنم مي گذارم و چيزي هم روي پيشاني ام قرار مي دهم، عضلات را مي كشم
و 34 مرتبه ا... اكبر، 33 مرتبه الحمدا...، 33 مرتبه سبحان ا... مي گويم و 10 دقيقه
اين كار را انجام مي دهم و خودم را در كنار ضريح آقا امام حسين (ع) تصور مي كنم و
انرژي مي گيرم ولي خستگي همچنان باقي است و باز هم با همان خستگي بلند مي شوم.
بي خوابي با سيد غضنفر موسوي چه كرده است؟
من فعاليتم بي نهايت بود اما بي خوابي زمين گيرم كرده، خسته ام، دوست دارم بخوابم
اما نمي توانم، تشنه هستم آب جلوي روي من است وليكن نمي توانم بخورم.
در اين هوشياري 24 ساعته و بي خوابي تمام وقت چه كار مي كنيد؟
چه با ديگران حرف بزنم، چه دراز بكشم، چه در مغازه كار كنم، چه در خيابان راه بروم
يا اينكه شب باشد و در اتاق و در تاريكي استراحت كنم، هيچ كدام به حال من فرقي
ندارد و من تمام وقت هوشيارم. خريد خانه را بيشتر خودم انجام مي دهم. اگر خستگي
اجازه بدهد كمي مطالعه مي كنم، با استفاده از تفسير نمونه قرآن مي خوانم، نماز مي
خوانم بعد هم ناهار، اخبار را نيز بايد گوش بدهم و مجددا به اتاقم برمي گردم و
دوباره اگر حال داشته باشم مطالعه مي كنم اگر نه، راديو روشن مي كنم و به راديو گوش
مي دهم.
شب ها كه همه خواب هستند و شما بيدار، چه مي كنيد؟
در حياط رختخواب مي اندازم، راديو روشن مي كنم، حوصله ام كه سر رفت خاموشش مي كنم،
دراز مي كشم 10 دقيقه به اين پهلو، 10 دقيقه به آن پهلو، بعد خيلي كه خسته مي شوم
خود را هيپنوتيزم مي كنم. با ذكر «يا فاطمه(س)» گردن به پايين را هيپنوتيزم مي كنم.
با ديدن افرادي كه راحت خوابيده اند چه حسي به شما دست مي دهد؟
من وقتي كسي مي خوابد بالاي سر او مي روم و خوب به او خيره مي شوم و غبطه مي خورم.
تا به حال شده اين وضعيت باعث نااميدي شما از زندگي بشود؟
هيچ وقت قطع اميد نكرده ام، مدام ائمه(ع) را در خانه خدا مي فرستم، به پا بوسشان مي
روم. درست است بدنم هميشه خسته است و شرايط برايم سخت مي گذرد اما هيچ وقت از درگاه
خدا نااميد نشدم.
بدترين صحنه اي را كه در جبهه ديديد؟
در تنگه ي چزابه بوديم، صبح عمليات بود آمبولانس هاي انتقال شهدا و مجروحين تقسيم
بندي شد و در اين حين، مسئوليت انتقال سه شهيد به ما داده شد. وقتي به معراج شهدا
رسيديم آنجا آقاي جواني را ديديم كه به دنبال برادرش مي گشت. ما متوجه شديم كه يكي
از اين سه شهيد برادر اين شخص است. به يكي از بچه ها اشاره كردم و گفتم اين آقا را
به گوشه اي ببر تا ما شهيد را به داخل معراج منتقل كنيم بعد به او خبر دهيد چون
جنازه وضع مناسبي ندارد. ما در حال بيرون آوردن شهيد از داخل ماشين بوديم كه ناگهان
با صحنه اي مواجه شدم كه تا آخر عمرم فراموش نمي كنم. خدا لعنت كند كساني را كه اين
جنگ را به ما تحميل كردند؛ من به وضوح ديدم كه مغز سر آن شهيد از سرش جدا شد و روي
زمين ريخت. اين صحنه هيچ وقت يادم نمي رود. خدا لعنت كند دشمنان اسلام را !
شيرين ترين خاطره جنگ؟
شيرين ترين خاطره ام آزاد سازي خرمشهر است كه فضا را از نزديك احساس كردم و نمي
دانم چه طور خودم را از دارخوين به خرمشهر رساندم و در جمع آنهايي كه جلوي مسجد
جامع خرمشهر بودند حضور پيدا كردم.
معنوي ترين اتفاق جنگ كه به چشم ديديد؟
يك روز در اهواز بودم، اين شهر زير خمپاره بود. براي خشك كردن موهايم زير آفتاب
ايستاده بودم كه مثل اينكه چيزي به من الهام شود داخل خانه رفتم. به محض اينكه وارد
خانه شدم همان جايي كه من ايستاده بودم مورد حمله سه موشك قرار گرفت طوري كه گربه
اي كه لحظه اي پيش همان جا ديده بودم و ماشين هايي كه آنجا بودند پودر شدند.
كسي كه از دست دادن او در جنگ براي شما گران تمام شد؟
من زماني كه وارد خرمشهر شدم 14 سال بيشتر نداشتم كه در اتو بخار شروع به كار كردم.
در آن غربت و بي كسي، كسي كه دست مرا گرفت شهيد عبدالزهرا قيم بود. يك روز در حال
برگشت به خانه بودم، من و شهيد قيم با هم بوديم و بين راه از هم خداحافظي كرديم و
جدا شديم. يك ساعت بعد كه به خانه رسيدم راديو را روشن كردم به محض اينكه راديو را
روشن كردم ديدم راديو اعلام كرد عبدالزهرا قيم در يك عمليات تروريستي در خرمشهر
شهيد شد. من در شوك بودم، باورم نمي شد همين چند دقيقه قبل با هم بوديم و اين طور
شد كه يكي از بدترين اتفاقات زندگي من رخ داد.
چيزي كه باعث شده شما در زندگي راه مستقيم را طي كنيد؟
لقمه ي پاك، يا به عبارتي نان حلال بوده كه در نتيجه زحمت هاي زياد پدرم در سرما و
گرماي سخت، با كار بر سر زمين هاي كشاورزي به دست آمده بود.
در گذشته شما چيزي هست كه اگر اجازه مي دادند برگرديد آن را تغيير مي داديد؟
بله، اگر زمان برمي گشت من دوست داشتم به دوران ابتدايي ام برگردم و ادامه ي تحصيل
مي دادم.
اتفاقي در كودكي كه باعث شده باشد كه شما دلتان به حال خودتان بسوزد؟
چهار ساله بودم به همراه بچه ها براي شنا به رودخانه رفته بوديم، يكي از بستگان ما
در حين اينكه من شنا مي كردم، سر من را گرفت و زير آب فرو كرد و من زير آب شروع
كردم به دست و پا زدن؛ به هر وضعيتي بود خودم را از زير دستش رها كردم، به خشكي كه
رسيدم آن قدر حالم بد بود كه احساس كردم روحم در حال جدا شدن از جسمم است. آن پسر
از من بزرگ تر بود و من زورم به او نمي رسيد كه از خودم دفاع كنم. آنجا بود كه دلم
به حال خودم سوخت.
تفريحتان چيست؟
قرآن مي خوانم، ذكر زياد مي گويم، زيارت زياد مي روم، شنا هم مي كنم.
ورزش مورد علاقه شما چيست؟
شنا، اسب سواري، كوهنوردي و تنيس روي ميز.
غذاي مورد علاقه؟
نان و پياز!
آخرين حرف هايي كه دوست داريد ديگران شنونده آنها باشند.
من دوست داشتم گمنام باشم اما به ما تكليف كردند براي اينكه نسل هاي بعدي قدرشناس
اين آرامش باشند، ما از اين گمنامي خارج شويم و مردم، مخصوصا جوان ها و در اصل نسلي
كه جنگ را درك نكرده اند آگاه باشند كه اين راحتي كه دست آنها رسيده زود از دست
ندهند. اين راحتي، به آساني به دست نيامده است، خون ها ريخته شده است.
شما امروز مي بينيد ميوه فروشي را كه به ميدان تره بار مي رود ميوه ها را روي هم
انباشته مي كند و به مغازه مي آورد تا مردم استفاده كنند. ديروز ما هم مثل اين ميوه
فروش، با اين تفاوت كه عزيزترين ميوه و نورسيده هاي زندگيمان كه شهدا بودند را مثل
صندوق ميوه روي هم مي چيديم و تحويل سردخانه مي داديم. خوب ما كه به شهادت نرسيديم
چون كه ميوه ي كالي بوديم و نرسيده بوديم. شهدا را قدر بدانيم، اين نظام را قدر
بدانيم و جوانان كشور هم به خودشان اعتماد داشته باشند و در كارها به خداوند توكل
كنند.
با اولين كلمه اي كه به ذهنتان خطور مي كند پاسخ دهيد.
جبهه: معجزه
جنگ: پيروزي
همرزم: همدل
جانباز: فداكار
خواب: نشاط
بي خوابي: خستگي
خانواده: محبت
فرزند: دلبند
جوان: با نشاط
تفريح: سالم
ازدواج: تكامل
مهريه: عدالت
پول: چرك دست
فوتبال: ورزش
سياست: ديانت
ولايت فقيه: ادامه راه انبياء
آيت ا... العظمي خامنه اي: قلب هر جوان مسلمان ايراني
فتنه 88: نيرنگ منافقان و آمريكا و اسرائيل
مرگ: زندگي
فاطمه ظاهري بيرگاني / کیهان