کد خبر: ۷۱۱۵۸
زمان انتشار: ۱۱:۵۸     ۱۴ مرداد ۱۳۹۱
ناگهان چیزی روی سیم‌خاردار نظرم را جلب کرد. رزمنده‌ای خود را روی سیم‌خاردار انداخته بود تا رزمندگان دیگر از روی بدنش عبور کنند. زانو‌هایم سست شد. روی کمر جوانی راه می‌رفتم و جلوتر، جوان دیگر.

فارس، بررسی خاطرات رزمندگان به خصوص در شب ‌های عملیات زیبایی وصف ناشدنی دارد که برای مخاطب نسل جوان حلاوت خاصی دارد. حال خاطره‌ای که پیش روی شماست بخشی از دفترچه خاطرات شهید یحیی عامری است که پدرش نیز در سال های دفاع مقدس به شهادت رسیده است:

شب سختی بود. والفجرشش بود و هوا سرد و کشنده، سرمای هوا تا مغز استخوان نفوذ کرده و بدن‌ها بی‌حس شده بود، اما عشق به عملیات، آتشی به جان‌مان افکنده بود که گویی حسین منتظر ماست...

امام امید دلش پیش ماست. خانواده شهدا منتظرند دل‌شان را شاد کنیم، پس گرم می‌شدیم. گُر می‌گرفتیم و از سرما می‌سوختیم. دل وقتی محکم باشد، خدشه نداشته باشد، مرگ رسوائیش را به تماشا می‌نشیند...

مرگ را باید زمین‌گیر کرد تا آسمان آغوشش را برای نعش فرزندان زهرا(س) باز کند، نوازش‌مان دهد. بعد آسمان و بعد فوج فوج فرشتگان، هر کس فرشته‌ای دارد که بر پیکرش فرود خواهد آمد، اما من هنوز نمی‌دانستم کجای بال فرشته‌ام گره خواهم خورد و نعش مرا تا عز قدس همراهی خواهد کرد.

نم‌نم می‌بارید. کم‌کم آماده می‌شدیم. بند پوتین‌ها هرچند محکم‌تر از دل‌ها نمی‌شد و پای‌مان می‌لغزید در پوتین، اما دل‌مان هرگز نلغزید. نلغزید، چون دنیا و تعلقاتش را، دلبستگی‌هایش را همه و همه در دور دست‌ها خاک کرده بودیم و سبک‌بال آمادة پرواز. نباید منتظر دستور فرماندهان می‌شدیم برای حرکت، اما معلوم نبود چه وقت راه را به طرف منطقة عملیات طی خواهیم کرد. پس هرکس نجوایی داشت. بعضی‌ها هم خوابی که تا بیداری شب‌های بعد توان از تن‌شان در نکند. بعضی‌ها هم زیارت عاشورایی یا به صحیفة سجادیه‌ای دلخوش داشتند و شاد بودند در دل‌گویه‌های آخرشان.

هیچ مرگی دنیا را پایان نخواهد داد، اما من در انتظار پایان کار جهان خویش بودم و شهادت هم نقطة آغاز و پایان. من، یک‌جا در من فرو ریخته بود. پیرمردی را دیدم که از سرما می‌لرزد. پتوی خودم را به او دادم که او راحت بخوابد و من هم به خاطر اینکه سرما اذیتم نکند، راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم، تا گرم بمانم، تا گرم بمانم، تا دلم قرص و محکم بماند، تا دلم نلرزد، بگذار این تن بلرزد، اما دل مباد که بلرزد.

وقت موعود فرا رسید و راه افتادیم. از داخل شیارهای رودخانه حرکت می‌کردیم و چون ظرف نداشتیم، بچه‌ها غذای گرم را داخل کلاه یا چفیه می‌ریختند. ما باید طوری حرکت می‌کردیم که دشمن متوجه ما نشود، وگرنه همه در دم گرفتار آتش سنگین دشمن می‌شدیم.

زمانی که به سیم‌خاردار رسیدیم، میدان مین بود و متأسفانه عملیات هم لو رفته بود؛ یعنی دشمن منتظر ما بود و ما باید همراه ستون از روی سیم‌خاردار عبور می‌کردیم. باید آرام حرکت می‌کردم. ناگهان چیزی روی سیم‌خاردار نظرم را جلب کرد. ایستادم و دقیق نگاه کردم. رزمنده‌ای خود را روی سیم‌خاردار انداخته بود تا رزمندگان دیگر از روی بدنش عبور کنند. دلم هوری ریخت. زیر پوتین‌هایم را نیم‌نگاهی کردم. زانو‌هایم سست شد. روی کمر جوانی راه می‌رفتم و جلوتر، جوان دیگر.

تا ته معبر گیج و حیران به راهم ادامه دادم و از خدا خواستم که دیگر این مسیر را نبینم. بدن‌های خونینی روی سیم‌های خاردار جان باخته بودند و به شهادت رسیده بودند و من برایم این امکان نبود که بار دیگر تن زخمی‌شان را به نظاره بنشینم و به خانه‌ام باز گردم.

در دلم گفتم: خدایا، ‌ای خدای من، مرا باز پس نگردان. و بعد کمی جلوتر، در آن طرف سیم‌خاردار دو جوان را دیدم که خود را جمع کرده و نشسته‌اند. گفتم: الان وقت نشستن نیست. گفتند: شما بروید ما می‌آییم. نشستم و گفتم: پشت سرتان را ببینید، هم سن و سال‌های شما خزیده‌اند روی مرگ و مرگ را به رسوایی کشیده‌اند. دست بردم به سینه‌شان تا سرشان را بالا بگیرم. گفتم: کُپ کرده‌اید...

خوب که دقت کردم فرو ریختم. هر دو چنان زخمی شده بودند که خون همه جای‌شان را گرفته بود. نشسته بودند تا کسی نفهمد زخمی هستند و دلی را بلرزاند یا رزمنده‌ای را باز پس گرداند برای بردن جسم زخمی‌‌شان. به تحمل زخم‌ها را در آغوش کشیده بودند. توی دلم گفتم: خدای من، این‌ها چه نشانه‌هایی است که بر راه من می‌گذاری! شرمنده شدم و خجل، غافل از اینکه هر دو مجروح شده بودند و ترکش به شکم و قفسه سینه این‌ها برخورد کرده بود. لحظاتی بعد دشمن از زمین و هوا آتش می‌ریخت.

باز جلوتر، یک میدان مین بود. همه در آن زمین‌گیر شده بودیم و منتظر باز کردن معبر. یکی از آرپی‌چی‌زن‌ها با رشادت تمام بلند شد و توپ دشمن را هدف گرفت و دشمن از ترس فرار کرد. یکی از تخریب‌چی‌ها که می‌خواست معبر را باز کند. گرفتار مین والمری بود و ما دورتر نظاره‌گر بودیم که ناگهان همراه دود و آتش به هوا پرید بعد از چند لحظه متوجه شدیم مانند باران، چیزهایی نرم به سرمان می‌ریزد و معلوم شد که پاره گوشت‌های تن آن تخریب‌چی عزیز بوده است. باز نشانه‌ای دیگر.

خدایا، داری با من چه می‌کنی! به کدامین سو سوقم می‌دهی! از میدان مین عبور کردیم، اما در سمت راست من، صدای یاحسین و یازهرا به گوشم خورد. بعد دیدم رزمنده دیگری به شهادت رسید و این رزمنده فرزند پیرمردی بود که شب پتوی خودم را روی سرش کشیده بودم. پیرمرد خَم شد، صورت پسرش را بوسید و راهش را ادامه داد. خودمان را به ارتفاع سوق‌الجیشی رساندیم که مقر فرماندهی دشمن بود.

جلوتر هم یک میدان مین بود و باز تخریب‌چی‌هایی که موانع را گشودند و رزمندگان به عملیات خود ادامه دادند. نارنجکی به طرفم پرت شد و ترکش کوچکی هم به من خورد و یک ترکش هم به قمقمه آب رزمنده دیگر.

تشنگی بود و بچه‌هایی که نعش آن‌ها به بال فرشتگان گره می‌خورد و بر فراز آسمان به پرواز درمی‌آمدند. اما من هنوز منتظرم... تا فرشته‌ای بر بالش گره‌ام بزند و به عمق آسمان لایتناهی پروازم دهد و نعشم را روی دست‌های خداوند واگذارد... ان‌شاءالله

*نویسنده: غلامعلی نسائی

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها