کد خبر: ۶۴۷۲۶
زمان انتشار: ۱۳:۲۹     ۱۲ تير ۱۳۹۱
نمی‏دانم اسمش کبلعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفکی صداش می‌کردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمی‏شنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور .

فارس، جبهه های نبرد حق علیه باطل سراسر از خودگذشتگی و ایمان بود و نور خدا ترسی  در آن موج می‌زد. اما شوخی و مزاح نیز همیشه عصاره زندگی رزمندگان در آن روزها بود. این مطلب نیز یکی از آن خاطرات و طنزهایی است که در جبهه وجو داشته است:

 

سگرمه‏هاش تو هم بود. چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. لباس زرد تن‏اش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. با زبان بی‏زبانی می‏گفت اگه برگردم، پوست از سرتان می‏کنم.

وحید گفت: یک هفته پیش نامه‏اش آمد. این عکس را برای دسته شما فرستاده. تو نامه‏اش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالت‏تان در می‏آید. نوشته یک آش برایتان می‏پزد که یک وجب روغن روش بماسد. ببینم مگر چکارش کردید این‌قدر از شماها شاکی شده؟

به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی کرده. پیرمرد خوش‌مشرب و مهربانیه. عموته، خودت که می‏شناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش می‏گفتیم عمو پفکی!

تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که صدای بوق‏های ممتد ماشین عمو پفکی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای کلفتش گوشمان را خراش داد:

ای رزمندگان دلیر، بجنگید با کفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملکت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه!

 

کریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد!

 

فرشید گفت: الانه که دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپاره‌دارن بریزن سرِ مای بدبخت!

 

عمو پفکی هنوز رجز می‏خواند و شعار می‏داد و بوق می‏زد. آقامحسن که مسئول دسته‏مان بود، گفت: هر کی شهرداره بره سهمیة پفک و اسمارتیزمان را بگیره!

 

دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لکنته و درب و داغون عمو پفکی داشت نزدیک می‏شد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزی‏فروشِ محله‏مان که همیشه در موتورِ سه چرخه‏اش می‏نشست و با بلندگو خانه‏دار و بچه‏دار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت می‌کرد، میکروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز می‏خواند و از روی چاله چوله‏ها ماشین را رد می‌کرد. کار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما که حتی جک و جانورها به سوراخ لانه‌شان پناه می‏بردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت کنند، ماشین‏اش را روشن می‌کرد و می‏آمد خط‌ مقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی! تو سرش بخورد.

انگار که عراقی‌ها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین که به خط می‏رسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز می‌کردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاک به سنگر، خواب و خوراک ازمان گرفته می‏شد.

 

نمی‏دانم اسمش کبلعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفکی صداش می‌کردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمی‏شنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور که دست از جان شسته‏ای و به جبهه آمده‏ای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد!

 

زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بکشد. شیشه را پایین کشید. گفتم: عراقی‌ها هم فهمیدند که من شیر خشکی نیستم و شیر ننه‏ام را خورده‏ام. بچه‏ها خسته‏ان. سهمیه‏مان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع کن.

 

مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خنده‏اش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان که این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان!

 

و چند بسته پفک نمکی و اسمارتیز و آدامس خروس‏نشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالی‌که یک سرود حماسی از بلندگو پخش می‌کرد، گازِ ماشین را گرفت و خاک را بلند کرد و ریخت تو حلق‏ام!

 

عراقی‌ها هم دست به کار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه کردند. رفتم تو سنگر. اکثر بچه‏ها خروپف می‌کردند. خوابم می‏آمد. دراز کشیدم و یک پفک نمکی باز کردم و شروع کردم به خوردن. فرشید اعتراض کرد: خرت و خرت نکن خوابم میاد!

 

پفک را کنار گذاشتم و خوابیدم.

 

همان شب دستور رسید که باید به سرعت خط را تخلیه کنیم و سی‌صد ـ چهارصدمتر عقب‌تر، پشت یک دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع کردیم و یاعلی مدد. عراقی‌ها خواب بودند که ما به عقب رسیدیم.

 

بعد از نماز صبح که برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم که عراقی‌ها حمله کرده‏اند و خط قبلی را گرفته‏اند. تو دلم حسابی به ریش‏شان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و کلی آت و آشغال چیزی نصیب‏شان نشده بود. دیگر یاد عمو پفکی بیچاره نبودم.

 

دم ظهر بود که صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان...

 

یکهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفکی!

 

فرشید خواب‏آلود گفت: نگران نباش، داره میاد!

 

ـ چی میگی، اون بنده خدا نمی‏دونه ما خط را تخلیه کرده‏ایم!

 

برای لحظه‏ای در سنگر سکوتی سنگین حکمفرما شد. لحظه‏ای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفکی را دیدم که داشت به خط سابق نزدیک می‏شد و صدایش می‏آمد: بیایید که عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان...

 

همگی شروع کردیم به داد و هوار کردن که او را متوجه خطری که به سویش می‏رفت، بکنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار می‏داد و مارش حمله پخش می‌کرد و راست شکم به طرف عراقی‌ها می‏رفت! عراقی‌های بدمصب که فهمیده بودند شکار دارد خودش به تله نزدیک می‏شود بی سر و صدا منتظرش بودند!

 

فرشید سلاحش را هوایی شلیک کرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفکی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش می‏آمد:

 

ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، کمک، کمک!

 

و این آخرین کلماتی بود که ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقی‌ها عمو پفکی را اسیر کردند و ماشین‏اش را مصادره.

 

دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساکت بودیم. یکهو کریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یکی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شکم قاه قاه می‏خندیدند. فرشید که از فرط خنده اشک از چشمانش راه افتاده بود گفت: فکر کنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش می‏رقصن تا انتقام بگیرن.

 

کریم گفت: حیف از پفک نمکی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند کوفت می‏کنن.

 

آقامحسن گفت: عمو پفکی هم وارد لیست اسیران جنگی شد!

 

*داوود امیریان

اخبار ویژه
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها