فارس، جبهه های نبرد حق علیه باطل سراسر از خودگذشتگی و ایمان بود و نور خدا ترسی در آن موج میزد. اما شوخی و مزاح نیز همیشه عصاره زندگی رزمندگان در آن روزها بود. این مطلب نیز یکی از آن خاطرات و طنزهایی است که در جبهه وجو داشته است:
سگرمههاش تو هم بود. چپچپ نگاهم میکرد. لباس زرد تناش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. با زبان بیزبانی میگفت اگه برگردم، پوست از سرتان میکنم.
وحید گفت: یک هفته پیش نامهاش آمد. این عکس را برای دسته شما فرستاده. تو نامهاش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالتتان در میآید. نوشته یک آش برایتان میپزد که یک وجب روغن روش بماسد. ببینم مگر چکارش کردید اینقدر از شماها شاکی شده؟
به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی کرده. پیرمرد خوشمشرب و مهربانیه. عموته، خودت که میشناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش میگفتیم عمو پفکی!
تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که صدای بوقهای ممتد ماشین عمو پفکی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای کلفتش گوشمان را خراش داد:
ای رزمندگان دلیر، بجنگید با کفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملکت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه!
کریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد!
فرشید گفت: الانه که دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپارهدارن بریزن سرِ مای بدبخت!
عمو پفکی هنوز رجز میخواند و شعار میداد و بوق میزد. آقامحسن که مسئول دستهمان بود، گفت: هر کی شهرداره بره سهمیة پفک و اسمارتیزمان را بگیره!
دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لکنته و درب و داغون عمو پفکی داشت نزدیک میشد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزیفروشِ محلهمان که همیشه در موتورِ سه چرخهاش مینشست و با بلندگو خانهدار و بچهدار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت میکرد، میکروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز میخواند و از روی چاله چولهها ماشین را رد میکرد. کار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما که حتی جک و جانورها به سوراخ لانهشان پناه میبردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت کنند، ماشیناش را روشن میکرد و میآمد خط مقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی! تو سرش بخورد.
انگار که عراقیها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین که به خط میرسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز میکردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاک به سنگر، خواب و خوراک ازمان گرفته میشد.
نمیدانم اسمش کبلعلی بود یا حاجعلی، اما ما عمو پفکی صداش میکردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمیشنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور که دست از جان شستهای و به جبهه آمدهای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد!
زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بکشد. شیشه را پایین کشید. گفتم: عراقیها هم فهمیدند که من شیر خشکی نیستم و شیر ننهام را خوردهام. بچهها خستهان. سهمیهمان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع کن.
مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خندهاش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان که این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان!
و چند بسته پفک نمکی و اسمارتیز و آدامس خروسنشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالیکه یک سرود حماسی از بلندگو پخش میکرد، گازِ ماشین را گرفت و خاک را بلند کرد و ریخت تو حلقام!
عراقیها هم دست به کار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه کردند. رفتم تو سنگر. اکثر بچهها خروپف میکردند. خوابم میآمد. دراز کشیدم و یک پفک نمکی باز کردم و شروع کردم به خوردن. فرشید اعتراض کرد: خرت و خرت نکن خوابم میاد!
پفک را کنار گذاشتم و خوابیدم.
همان شب دستور رسید که باید به سرعت خط را تخلیه کنیم و سیصد ـ چهارصدمتر عقبتر، پشت یک دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع کردیم و یاعلی مدد. عراقیها خواب بودند که ما به عقب رسیدیم.
بعد از نماز صبح که برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم که عراقیها حمله کردهاند و خط قبلی را گرفتهاند. تو دلم حسابی به ریششان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و کلی آت و آشغال چیزی نصیبشان نشده بود. دیگر یاد عمو پفکی بیچاره نبودم.
دم ظهر بود که صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان...
یکهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفکی!
فرشید خوابآلود گفت: نگران نباش، داره میاد!
ـ چی میگی، اون بنده خدا نمیدونه ما خط را تخلیه کردهایم!
برای لحظهای در سنگر سکوتی سنگین حکمفرما شد. لحظهای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفکی را دیدم که داشت به خط سابق نزدیک میشد و صدایش میآمد: بیایید که عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان...
همگی شروع کردیم به داد و هوار کردن که او را متوجه خطری که به سویش میرفت، بکنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار میداد و مارش حمله پخش میکرد و راست شکم به طرف عراقیها میرفت! عراقیهای بدمصب که فهمیده بودند شکار دارد خودش به تله نزدیک میشود بی سر و صدا منتظرش بودند!
فرشید سلاحش را هوایی شلیک کرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفکی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش میآمد:
ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، کمک، کمک!
و این آخرین کلماتی بود که ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقیها عمو پفکی را اسیر کردند و ماشیناش را مصادره.
دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساکت بودیم. یکهو کریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یکی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شکم قاه قاه میخندیدند. فرشید که از فرط خنده اشک از چشمانش راه افتاده بود گفت: فکر کنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش میرقصن تا انتقام بگیرن.
کریم گفت: حیف از پفک نمکی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند کوفت میکنن.
آقامحسن گفت: عمو پفکی هم وارد لیست اسیران جنگی شد!
*داوود امیریان