یک روز وقتی از مدرسه آمد بدون مقدمه گفت مادر! من می خواهم به ایران بروم و در کنار رزمندگان اسلام جهاد کنم.
به گزارش فارس، بانو عبده قاسم مادری
است لبنانی از روستای جبشیت. تنها فرزند این مادر در اواسط دهه ی شصت ،
راهی ایران شد تا در کنار دیگر فرزندان حضرت روح الله ، در معرکه ی جهاد .
شهادت حاضر شود. در عملیات والفجر هشت ، تنها دارایی این زن ، به جمع
شهیدان نهضت جهانی اسلام پیوست و پیکر مطهرش در قطعه 24 بهشت زهرای تهران
آرام گرفت .
به این ترتیب ، بانو عبده با یاد و
خاطرات تنها فرزند خویش تنها ماند تا سندی باشد بر صبر و شکیبایی ملتی که
در مسیر تحقق آرمان های آسمانی خویش ، مرزها و حدود دست ساز را به رسمیت
نشناختند و با در هم شکستن حصارهای عادات سخیف انسانی ، نسیمی از حیات را
بر کالبد خسته از روزمرگی انسانیت وزاندند و نام خویش را بر تارک آسمان
گمنامی حک کردند.
به همت ستاد پاسداشت شهدای نهضت جهانی
اسلامی و مساعدت دلسوزانی دیگر ، خاک پاک ایران اسلامی ، پذیرای حضور مبارک
بانو عبده قاسم ، مادر شهید محمد سید محمد حسن هاشم گردید. این بانوی
گرانقدر ، علی رغم دشواری های فراوان بابت کهولت سنش ، درخواست فرزندان
خود در خبرگزاری فارس را اجابت نمود و این خبرگزاری را به حضور خود منور
نمود.
آن چه پیش روی شماست گفتگویی است با این مادر شهید که می گوید:
*حاج خانم ، با سلام خدمت شما و تشکر از حضورتنان. لطفا کمی از زندگی خودتان برای ما بگویید:
من عبده خلیل قاسم در سال 1931 در
جنوب لبنان به دنیا آمدم. در حال حاضر زنی تنها هستم که در روستای »یحمر»
در حوالی نبطیه زندگی می کنم.
* ما خبر شما را از جبشیت داشتیم
من این افتخار را دارم که در جبشیت ،
یعنی زادگاه شیخ راغب حرب به دنیا آمده و زندگی کرده ام . مدتی است که در
یحمر هستم ، چون به علت کهولت سن احتیاج به پرستاری دارم. زینب ، پرستار
من که خدا طول عمرش بدهد . از اهالی این روستا است و من در حقیقت با او
زندگی می کنم.
* از پسرتان ، محمد برایمان بگویید
محمد جوانی بود پرهیزکار و دوست داشتنی. محمد باعث افتخار و سربلندی من بود و امروز باعث افتخار و سربلندی همه ی شیعیان است.
*آیا محمد تنها پسر شما بود؟
محمد تنها پسر و تنها فرزند من بود. من اولاد دیگری ندارم.
*در لبنان معمولا خانواده ها پر جمعیت هستند. شما چطور تنها به یک فرزند اکتفا کردید.
این سرنوشت ما بود و بابت آن خدا را
شکر می کنیم. حقیقت این است که من مادر پیر و نابینایی داشتم که تصمیم
گرفته بودم به خاطر نگهداری از ایشان هیچ گاه ازدواج نکنم. بخش عمده ی
جوانی من به پرستاری از مادرم گذشت اما در نهایت به اصرار خود ایشان و
اطرافیان به ازدواج تن دادم. به دلیل سن و سال زیادم ، همسرم نیز حدود 60
سال داشت .چون سن من و همسرم برای فرزند دار شدن زیاد بود ، بعد از به دنیا
امدن محمد د دیگر امکان بچه دار شدن برای ما نبود.
محمد همه دار و ندارم بود. مخصوصا که پدرش هم زود فوت کرد و من دیگر ازدواج نکردم. علاقه من به تنها فرزندم بسیار زیاد بود.
*همسرتان چه زمانی فوت کردند؟
سالش را به خاطر ندارم اما محمد در
زمان وفات ایشان حدودا ده سال داشت. ایشان یک باره دردی در شکم پیدا کرد و
با همان درد از دنیا رفت.
* از کودکی ایشان خاطره ای دارید که برایمان تعریف کنید؟
ذهنم زیاد یاری نمی کند اما همین قدر
یادم می آید که او 7 ساله بود که شروع کرد به خواندن نماز و از همان وقت هم
روزه هایش ترک نمی شد. بارها پیش می آمد که بدون خوردن سحری روزه می
گرفت. وقتی به او اعتراض می کردم که چرا سحری روزه گرفتی می گفت من به
گرفتن روزه علاقه دارم. محمد هم مثل همه اجداد پاکش متدین و ملتزم به شرع
مقدس بود.
یادم هست وقتی از مدرسه برمیگشت ،
میرفت و در عزاداریها شرکت میکرد به او میگفتم تو هنوز بچه ای. چرا
میروی به این مراسمها ؟ این گونه محلها جای شیرمردها است. اما او میگفت
من دوست دارم. خب آن روزها در لبنان این طوری فکر می کردند.
*از پسرتان بیشتر برایمان تعریف کنید
راستش درست نمی دانم چه باید بگویم. ما
در کنار هم زندگی می کردیم تا انقلاب ایران به پیروزی رسید و مدتی پس از
ان جنگ میان ایران و عراق اغاز شد. آن روزها محمد 16-17 سالش بود. مثل دیگر
شیعیان ، فرزندم عاشق امام خمینی و ایران بود تا این که یک روز وقتی از
مدرسه آمد بدون مقدمه گفت مادر! من می خواهم به ایران بروم و در کنار
رزمندگان اسلام جهاد کنم. راستش وقتی این حرف را زد من مخالفت کردم و گفتم
نه. چند روز بعد خبر دار شدم که به من گفتند: پسرت رفت! با شنیدن این خبر
انگار قلبم راضی شده باشد گفتم باشد، من راضی هستم.
*یعنی با رضایت شما نرفت؟
من مادر ی بودم که از همه ی دنیا فقط
یک پسر داشت. دلم راضی نمی شد اما وقتی رفت ، انگار در دلم احساس رضایتی
ایجاد و دعا کردم خدا و رسول خدا یاریش کنند. حتی آن زمان 3 هزار صلوات هم
برای برای پیروزی و سلامتی همه ی لشکریان رسول خدا نذر کردم.
*چطور از شهادت محمد با خبر شدید؟
محمد 2 ماه قبل از شهادتش ازدواج کرده
بود. تا 4 ماه پس از شهادتش هنوز به من خبر نداده بودند و من هر وقت سراغش
را می گرفتم همسر و دوستانش می گفتند حالش خوب است اما امکان تماس گرفتن و
صحبت کردن ندارد. با این حال من دلم آرام نمیگرفت تا اینک ه بعد از 4 ماه ،
چند نفر آمدند جلوی خانه ما تا خبر شهادت پسرم را بدهند. به آن ها گفتم من
خودم میدانستم چون قلبم به من گفته بود. دلیلش هم این است که من بعد از
شهادت محمد در حالی که هنوز نمی دانستم شهید شده رفتم مکه. آن جا دائم در
سعی صفا و مروه در بین جمعیت او را می دیدم که لباس دامادی بر تن دارد و
خیلی زیبا شده است. همان جا به دلم افتاد که اتفاقی افتاده است.
*فکر می کنید چه عاملی باعث شد محمد چنین سرنوشتی پیدا کند؟
من خواهر زاده ای داشتم که نامش «محمد»
بود. و زمانی که جبشیت در اشغال صهیونیست ها قرار داشت ، ایشان آن جا به
شهادت رسید. پسرم همش از او یاد می کرد و می گفت مادر جان دعا کن من هم
شهید شوم. می گفتم: مادر جان! تو را به خدا این حرف را نزن! من می خواهم
لباس دامادی را در تنت ببینم. محمد می گفت: شما دعا کن من به آرزویم برسم.
من می خواهم عروس من حورالعین باشد. فرزندم همیشه می گفت: من می باید بروم و
برای اسلام جانفشانی کنم و شهید شوم.
زمانی که انقلاب ایران پیروز شد همه
ما آرزو میکردیم به ایران بیاییم و در جبهه و در کنار جوانان ایران از
انقلاب دفاع کنیم. اعتقاد داشتیم و هنوز هم معتقدیم که اسلام واقعی در
ایران است .
من فکر می کنم محمد همان وقت ها آرزو
داشت در ایران و در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شود چون امام خمینی (ره)
را خیلی دوست داشت و میگفت انقلاب اسلامی ایران بسیار کامل است.
*خوابی هم از پسرتان دیده اید
دیده ام ولی پیری اجازه نمی دهد چیز
خاصی به خاطر بیاورم. فقط یادم می آید یک شب پسرم را در عالم خواب دیدم. دو
بشقاب جلوی من بود که هر دو را محمد با خود برد، گفتم: چرا هر دو بشقاب را
میبری؟ یکی اش را برای من بگذار. گفت: نه، یکی برای خودم است و دیگری
برای پدربزرگ. شما هم برو فکری برای خودت بکن. (خنده) .یک شب دیگر هم به
خوابم آمد و 4 سیب زرد برایم آورد. دیدن سیب زرد در خواب برای ما لبنانی ها
نشانه خوش یمنی است.
*این روزها از خدا درخواست و آرزویی دارید؟
آرزوی دارم که خدا جان من را هم در
این سرزمین (ایران) بگیرد. این جا سرزمین پاک و مطهری است . این جا سرزمین
امام خمینی (ره) است. شما و امام خمینی روی سر ما جای دارید. آرزوی بزرگ من
در این روزهای آخر عمرم ،این است که در کنار فرزندم دفن شوم .
*آیا آرزو نمی کنید که کاش به هر قیمتی می شد جلوی فرزندتان را بگیرید و امروز او را در کنار خود داشتید؟
انسان هر کار خیری در این دنیا انجام
دهد پاداش میگیرد برای همین از این که فرزندم شهید شده ناراحت نیستم.
ناراحتی کاری را از پیش نمیبرد فرزند من به آرزویش رسید. همیشه به من
میگفت مادر دوست داری تو را در پیشگاه حضرت زهرا (س) روسفید کنم یا
روسیاه؟ سرانجام او با این کارش همه ما را سربلند کرد و من شب و روز آرزو
میکنم یک بار دیگر این موقعیت تکرار شود که دوباره فرزندم را راهی جبهه
کنم.
مدتی پیش خانواده ی شهیدی که 3 فرزندش
را تقدیم اسلام کرده بود به دیدار من آمدند. مادر آنها به من گفت تو از
این که تنها پسرت شهید شده ناراحتی؟ گفتم: نه. او گفت: من هم دوست داشتم
فرزند چهارمی میداشتم که تقدیم اسلام کنم.
*از این که به دلیل دوری راه ، موفق به زیارت مزار فرزندتان نمی شوید ناراحت نیستید؟
مگر می شود ناراحت نشوم اما خیلی دلتنگی نمی کنم چون در لبنان یادبودی از او درست کردهاند که من هر وقت بخواهم میروم آن جا.
*حرف و سخنی خطاب به ملت ایران ندارید؟
من همواره دعاگوی ملت ایران هستم و حتی
معتقدم که باید از ملت ایران عذر بخواهم که فرزندم در خاک آن ها دفن شده
است و گوشه ای از این سرزمین مقدس را اشغال کرده است.
*دوست دارید به حضور رهبر انقلاب اسلامی برسید؟
(بانو عبده با بوسیدن دست خود و نشان
دادن شور و اشتیاقی فراوان ، این گونه پاسخ داد) چه اتفاقی می تواند از این
بهتر و دلچسب تر باشد؟