خبر آنلابن:
اپیزود یک/ آخر
بهار بود. اول تیر بود و از آسمان آتش میبارید. پیرمرد عرق پیشانیاش را
با پشت دست پاک کرد. سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد.
مادر لبخندی زد و پیشانی نوزادش را بوسید و گفت: عاقبت بخیر بشی.
اپیزود دو/ پیرمرد
به دستهای پینه بستهاش که نگاه میکرد و به رنجهایی که برای گذران
زندگی کشیده نگران میشد؛ نگران خداداد، پیرمرد مثل تمام پدرهای دنیا فکر
میکرد تا پسرش درس نخواند و دانشگاه نرود دعای مادر مستجاب نخواهد شد. پس
زیر تیغ آفتاب و همانطور که زمین خدا را برای کشت آماده میکرد مدام حرص
میخورد و حسرت... حسرت اینکه کاش پسرش عاشق درس بود و اینقدر در کوچه پس
کوچهها و زمینهای خاکی به دنبال توپ پرسه نمیزد. حق داشت البته، تا آن
روز هیچ کس ندیده بود که لگد زدن به توپ برای کسی آب و نان شود. در فلسفه
همنسلان پیرمرد چرخ زندگی فقط با زور بازو میچرخید و هنر انگشتان دست.
اپیزود سوم/ خداداد
اما خارج از فلسفه افلاطونی پدر همه را عاشق خودش میکرد. توپ که به پایش
میرسید روحش پرواز میکرد. همه را جا میگذاشت. طوری شد که شهر پر شد از
نام خداداد. همه از جادوگر کوچکی میگفتند که در رضاییه مشهد داشت بزرگ
میشد. پیرمرد اما هنوز از این دلخور بود که خداداد نه دل به درس میدهد و
نه دل به کار، پسرک بازیگوش همه را دور میزد؛ معلم کلاس و استاد گچکار از
دستش عاصی بودند. درست مثل مدافعان حریف که ذلهاش میشدند.
اپیزود چهارم/ خداداد
وارد دبیرستان حاج تقی که شد، وارد تیمهای باشگاهی مشهد که شد برای خودش
نامی دست و پا کرد. در مسابقات آموزشگاههای مشهد کسی نبود که از او حرف
نزند. در آن پاییزهای زرد مشهد و زمستانهای استخوان خرد کن او با
دریبلهایش همه دانشآموزان را گرم میکرد. پس زمینهای خاکی رضاییه و گمرک
مشهد، شد جولانگاه پسر چشم بادامی که دل هر مربی را میبرد. اگر آن روزها
همه دبیرستان آقا مصطفی و شریعتی و هنرستان مهدیزاده را با آمار بالای
قبولی کنکوریهایشان مثال میزدند، دبیرستان حاجتقی را همه با خداداد
میشناختند. با این حال مدیر دبیرستان امیرکبیر رندی میکند و خداداد را از
دبیرستان حاجتقی به دبیرستان خودش میبرد. جدایی خداداد از دبیرستان
حاجتقی اما داستانها داشت؛ در این جدایی البته ردپای ابومسلمیها خوب
دیده میشود. چرا که مدیر دبیرستان امیرکبیر کسی نبود جز برادر جهانگیر
زنده دل، یکی از مسئولان ابومسلم آن زمان. پس خداداد خیلی زود سیاهپوش
میشود.
اپیزود پنجم/ اولین
پولی را که از فوتبال درآورد نمیدانست به پدر نشان دهد یا نه. پدر اما
هنوز هم پایش در یک کفش بود که فوتبال نان و آب نمیشود. با این حال پسر یک
دنده و لجوجش را خوب میشناخت. او آن کاری را میکرد که دلش میخواست. پس
پیرمرد هم دعایش کرد؛ عاقبت بخیر بشی... دعای پدر و مادر کار خودش را
میکند. پسر پیرمرد شریف فریمانی نه دکتر شد و نه مهندس، نه معلم شد و نه
کاسب، شد ستاره فوتبال خطه خورشید. مادر اما نبود تا ببیند عاقبت بخیری پسر
ریزهمیزهاش را. مادر اما نبود تا باز با چشمان مخملیاش برای مرد شدن
پسرش اشک شوق بریزد. حالا چشمان بادامی خداداد برای دیدن روی ماه مادر آب
میشدند. کاش هیچ ستارهای نبود و مادر بود. این را هنوز هم که پای حرف
خداداد مینشینی میتوانی از لابلای حرفهایش با حسرتی بیپایان بشنوی هزار
بار.
اپیزود ششم/ اسماعیل
شجیع آن روزها فکرش را هم نمیکرد که بازیکن تند مزاج و خوش تکنیکش روزی
خواهد شد دردانه فوتبال ایران. با این حال حواسش به شکارش بود و تمام
انرژیاش را میگذاشت تا پدیدهاش هرز نرود. حالا نام خداداد مرزهای خراسان
را درنوردیده بود و به پایتخت هم رسیده بود. به جایی که شکارچیان بزرگ در
انتظار شکار غزالی خوش نقش تورهایشان را پهن کرده بودند. خداداد با رفیق
گرمابه و گلستانش هادی کافی برای سربازی میروند پایتخت. میشوند سرباز فتح
تهران. حالا عزیزی با شلیکهای مرگبارش سلام نظامی همه فرماندهان فوتبال
را مقابل خود میبیند. حتی فرماندهان تیم ملی را.
اپیزود هفتم/ خداداد
مشهد بیا نبود دیگر. پایتختنشینهای خوشنشین ولکنش نبودند؛ پدر بیتابش
بود اما هر روز میشنید که خدادادش حسابهای بانکیاش دارد پرتر از روز
قبل میشود و محبوبتر. کمکم باورش شد لگد زدن به توپ در این دنیای پر
هیاهو خوشبختی میآورد. در یکی از غروبهای پاییزی از همان غروبهای دلگیری
که خورشیدش زود به خانه میرود و غم نبود عزیزان در دلت خانه میکند
پیرمرد شنیده بود که خبرهایی است؛ شنیده بود پسرهای ایرانی رفتهاند به
دورترین جای دنیا که بجنگند برای غرور. خدادادش هم رفته بود؛ پس دعا میکرد
و صلوات میفرستاد با تسبیح قدیمیاش. از تلویزیون دید که پسرش مثل یک یوز
دارد از روی تابلوی تبلیغاتی استادیوم ملبورن میپرد و همه ایرانیها
دنبالش میکنند. نفهمید داستان چیست؟ همین که به خودش آمد دید کوچهشان پر
شده از جمعیتی که هجوم آوردهاند به در خانهشان و مدام فریاد میزنند
خداداد عزیزی. عاقبت به خیر شده بود پسر پیرمرد...
اپیزود هشتم/
مشهد- تهران- ملبورن- کلن- لیون- لس آنجلس- دوبی- تهران و دوباره مشهد.
خداداد به خاطر پدر پیش پدر است. در تمام این سالها هر وقت به سراغش رفتیم
گفت این مسیر را خودش انتخاب نکرده بود. میگفت اصلا هم تلاشی برای رفتن
این مسیر نکرده است. گفت فوتبال برایش تفریح بود و نه هدف. حرفش این است که
در تمام روزهای گذشته یک نیرویی او را به جلو رانده است و او بی اراده این
مسیر را رفته است. او تمام این مسیر را چشم بسته رفته و حتی اجازه پیاده
شدن و نفس تازه کردن هم نداشته است. خواب هیچ آرزویی را هم ندیده است. حسرت
هیچ چیزی را هم در زندگی نداشته و ندارد جز جای خالی مادر. مادری که اگر
الان بود تمام زندگی و داراییاش را برای مداوایش به پایش میریخت. تمام
محبوبیتش را میداد تا دستان گرمش را در دستش بگیرد. همین هست که الان
میگوید «تمام دنیای من بابامه».
اپیزود نهم/ حالا
در چهل و یک سالگی میگوید که دیگر آرزو و آمالی ندارد. میگوید تا به
امروز پیش هیچ کسی گردن خم نکردم و خواهشی نکردم. زیر بار حرف زور هم نرفتم
که اگر رفته بودم الان 400 تا بازی ملی داشتم. میگوید نمیخواهم زیاد
زنده بمانم تا حتی سربار بچههایم باشم. میگوید میخواهم در شصت سالگی
بمیرم تا با عزت از قطار دنیا پیاده شوم.
اپیزود پایانی/ پیرمرد سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی پسر را بوسید و گفت: درپناه خدا عاقبت بخیر بشی...