کد خبر: ۶۰۹۸۱
زمان انتشار: ۱۴:۱۱     ۲۵ خرداد ۱۳۹۱
وبلاگ کاش می شد خدا را بوسید

 بلاگستان 598/ وبلاگ کاش می شد خدا را بوسید در آخرین مطلب خود نوشت:

نوشتن از «درس نخاندن»، درست مثل «درس خاندن»، حوصله ای می خاهد که یافت می نشود. موسم امتحانات فرا رسیده. ایامی که حکایات خاندنی و شنیدنی کم ندارد. از خاطراتی همچون: فرجه امتحان را تفریح رفتن و شب امتحان بی خیالی و خابیدن و دنبال جزوه ها در دقیقه نود گشتن و پشت درب حوزه امتحانی، درس خاندن و سر جلسه، خودکار پیدا کردن گرفته؛ تا مودت با همکلاسی ای که تا دیروز، سر موضوعی با هم دشمن خونی بودید و امروز از سر ناچاری، با اختلاف یک تک صندلی، با هم آشتی خاهید کرد...!

حکایت «جهاد» و «سواد» ما، حکایت آن شتر مرغی ست که وقتی گفتند بار ببر، گفت مرغم و آنگاه که گفتند بپر، گفت شترم! و درست عین همین موضوع در رابطه با ما -من- نیز صدق می کند. که ما -من- نیز نه اهل سوادیم و نه مرد جهاد. یعنی نه سوادمان سوادی سودمند است و نه جهادمان،آن جهاد تمام عیار و واقعی است. نه در جبهه جهاد فکری، در عرصه پیکار حق و باطل، باری به دوش می کشیم و نه در سنگر جهاد علمی، از برای پیشرفت، تخم مرغی دو زرده می گذاریم.

و درس خاندنمان درست مثل نماز خاندنمان است. آنجا که لب بام قضا، بر سر سجاده هایی از جنس حریر و «made in china» و تسبیح هایی از جنس سنگدلی های شاه مقصود و فیروزه های نیشابوری و عقیق اصل یمن؛ تکبیر با تکریر «را» می گوییم و در قیام...یا در قنوتم «خم ابروی تو آمد در یاد...یاد باد آن روزگاران یاد باد»، و سجده آخر را، گوش بعضی ها کر؛ تا شکستن کمر شیطان، ادامه می دهیم.

و دعا خاندنمان همینطور ، آنجا که وقت دعا، به صفحه های باقی مانده کمیل و ندبه، نیم نگاهی می اندازیم و حواسمان نیست که تمام نازهایمان برای خدا را، همان لحظه، می بازیم. و چه خوب می دانیم که نه آن نماز خاندن به عرش خدایی خاهد رسید و نه این دعا خاندن به گوش کسی می رسد و نه اینگونه درس خاندن، ما را به جایی خاهد رساند.

مگر نگفت آن آسمانی ترین که: «اطلبوا العلم من المهد الی الحد» پس چرا موسم امتحانات ایام الله نباشد؟ و چرا این ایام را گرامی نداریم؟ چرا مثل باغبانانی که در فصل برداشت محصول جشن های مختلفی می گیرند؛ ما جشن نمی گیریم، در فصلی که میوه ماه ها دانه کاشتن های استاد و مراقبت ها و حَرَص - حِرص!-  های او را می چینیم؟ مگر اینکه خس کاشته باشیم که حالا باید خار درو کنیم.

پشت پی سی یا لپ تاپ نشستن و جمله بافتن و از «هر چه می خاهد دل تنگت» نوشتن، نه هنر و نه جوانمردی است و نه مردانگی! چه مردان و جوانمردان و هنرمندانی که یک پایشان سر جلسه امتحان، لنگ است و چشم دعا دارند تا مگر از دست امید استاد، نفسی با آسودگی خاطر بکشند. تا مگر تفریح آخر ترمشان به نشتر ِ بیست و پنج صدم نمره ای که با رستگاری فاصله دارد، زهر نشود. 

حالا که حرف از توانایی هاست، باید بگویم که هنر و جوانمردی و مردانگی آن است که وقتی مراقب، سر جلسه امتحان، ورقه را که می دهد دستت. و سوال ها را یکی پس از دیگری در ورقه امتحانی می بینی، خودکار را تا آخرین لحظه نشستن بر روی تک صندلی و تا آخرین لحظات حضور در جلسه امتحان، بصورت ممتد و به سبک «عادل»، تکان ندهی و فسفر های نداشته را نسوزانی.

وقتی درس خانده باشی، هیچوقت در انتهای برگه امتحانی، جایی خالی برایت نمی ماند که نامه متضرعانه خدمت استاد بنویسی و از حوادث غیر مترقبه - و غیر واقع ای- که برایت حادث شده - و نشده! - آگاهش کنی. تا مگر به لطف کرم و به چرخش قلم استاد، از روی لبه تیغ مشروطی عبور کنی و شب و روز به روح مطهر و معلق گذشتگانِ استاد، فاتحه بفرستی.

حالا، حالا حالا حالا...! همه ورقه ها بالا! جای رقصیدن نیست، دیگر به ساز استاد باید سوخت، نه اینکه رقصید. قلم ها را قلاف کنید. دیگر فرصت فکر کردن نیست. سالن را ترک کنید. کم کم وقت امتحان بعدی ست. و «ان الانسان لفی خسر» و البته «الا قلیلا» یعنی «الا الذین امنوا» و افسوس که «اکثرُهُم لا...یؤمنون» و «اکثرهم لا یعقلون» و «اکثرهم لا یعلمون»!

و براستی از کجا معلوم..؟ شاید خدا به آن قلمی قسم خورده که سر جلسه امتحان «یسطرون» است. نه این قلمی که از روی «فی قلوبهم مرض»، جای حروف و کلمه ها را در دامن سطور عوض می کند و از روی نمی دانم چه و با چه نیتی و برای چه، پاراگراف ها را سر هم بندی می کند و به خورد مخاطب می دهد.

نمی دانم از چه رو این اندازه اطمینان داریم. دل خوش به اعمال هستیم یا نیاتمان؟ سرگرم افکارمان هستیم یا رفتارمان؟ درگیر فراگیری علم و افزایش سوادمان هستیم یا زخمی در جبهه و عرصه جهادمان؟ مثل اسب عصاری راه می رویم. راه می رویم، اما در راه نیستیم. دور می زنیم و در گردشیم، اما به دور خودمان.

به حرکت ها و تکنیک های «رونالدینیویی» عادت کرده ایم. به راست نگاه می کنیم و به چپ می زنیم. در راست رفتن چپ می کنیم و در اعتراف به چپ شدن، راست نیستیم. از سفیدی سخن می گوییم و روی همه را سیاه می کنیم. از سبزی، تمجید می کنیم و دائم زردی می پراکنیم. سرخ بودن را برای دیگران الگوی می کنیم و خود، قهوه ای می شویم.

و چرا نشد که یکبار از پس تمام کلیشه ها از خود بپرسیم که «از کجا آمده ام»، که اینگونه خود را گم کرده ام؟ «آمدنم بهر چه بود»، که اینگونه درجا می زنم؟ «به کجا می روم آخر»، که «این ره که تو می روی، به ترکستان است»..؟ و براستی «خانه دوست کجاست..؟».
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها