کد خبر: ۵۸۳۹۷
زمان انتشار: ۱۰:۵۲     ۱۳ خرداد ۱۳۹۱
«اکبر» وجهه خاصی بین خلبان‌ها داشت. برای همین، از او خواستیم جلوی تویوتا بنشیند. من هم به اتفاق شش نفر دیگر از خلبان‌ها و نماینده استانداری، عقب نشستیم.

فارس، سخن از دلاورمردان حماسه‌ساز به نام "شهدا"، خود حماسه‌ای عظیم است. چرا که امام خامنه‌ای زنده نگه‌داشتن یادشان را کمتر از شهادت نمی‌داند. هرچند قدر و مقدار ما بسی کمتر از این قهرمانان ملی است، اما "آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید." خاطره زیر را مرحوم سرگرد خلبان «اسد آمندخت» که یکی از نزدیکان خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی است نقل کرده که از کتاب خاطرات «هوانیروز غرب» روایت می‌شود.

***

 

سال 1358، مأموریت سنندج بودیم. پادگان در محاصره نیروهای ضدانقلاب بود. کسی نمی‌توانست داخل برود  یا بیرون بیاید. به شدت با نیروهای ضدانقلاب درگیر بودیم. در بیشتر این عملیات‌ها، شیرودی فرماندهی گروه را برعهده داشت.

یک روز استاندار کردستان از ما خواست، برای بررسی وضع منطقه به دفتر کارش برویم، با اینکه وضعیت بسیار بحرانی بود، پذیرفتیم و همراه با یک نفر بسیجی که از طرف استانداری آمده بود، سوار یک دستگاه وانت تویوتا حرکت کردیم.

اکبر وجهه خاصی بین خلبان‌ها داشت. برای همین، از او خواستیم جلو بنشیند. من هم به اتفاق شش نفر دیگر از خلبان‌ها و نماینده استانداری، عقب نشستیم. قبل از آن، هشدار داده بودند که تحت نظر هستیم و مراقب اطراف باشیم. بنابراین با هوشیاری کامل، از پادگان خارج شدیم، غافل از اینکه، روباز بودن وانت تویوتا و سوار شدن ما در آن، حرکتی کاملاً اشتباه بود.

ضدانقلاب، شیرودی را به خوبی می‌شناخت و در هر جا و مکانی که امکان داشت، او را هدف می‌گرفت. آن روز هم شیرودی اصرار داشت، نماینده استاندار جلو وانت بنشیند، اما «بسیجی» گفت به احترام شیرودی و علاقه‌ای که به او دارد، باید پشت وانت مواظب او باشد.

تازه وارد شهر شده بودیم. فردی با سرعت از کنارمان عبور کرد و نارنجکی را عقب وانت انداخت. بسیجی درست روبه‌روی من نشسته بود. وقتی نارنجک کف وانت افتاد، همه ترسیدیم، فریاد کشیدیم و بیرون پریدیم.

در همان لحظه، بسیجی‌ به سرعت خودش را روی نارنجک انداخت. تا آمدیم به خود بیاییم و فکری کنیم، کار از کار گذشته بود. نارنجک منفجر شد و بدن بسیجی تاب برداشت و خون کف وانت راه افتاد.

دوستان، بسیجی غرقه به خون را چرخاندند تا از وضع و حالش بهتر اطلاع پیدا کنند. وقتی از شکم پاره‌اش روده‌ها بیرون ریخت، طاقت نیاوردم، دیوانه‌وار هر چه بد و بی‌راه بود، به زبان آوردم و سرش فریاد کشیدم: چرا نارنجک را بیرون نینداختی؟

هادیان مرا محکم چسبیده بود. وقتی سر و صدایم خوابید و به خود آمدم، چشمم به مردم افتاد. تازه یادم آمد داخل شهر و میان مردم هستم. اگر نارنجک را بیرون می‌انداخت، مردم بی‌دفاع کشته می‌شدند.

دوستان در حالی که به شدت تحت‌تأثیر این واقعه قرار گرفته بودند، از راننده خواستند سریع به پادگان بازگردد تا بتوانیم او را به بیمارستان برسانیم، اما تلاش‌ها بی‌نتیجه بود و نیمه راه روحش به پرواز درآمد.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها