اباصلت بیات از عکاسان انقلاب و دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار گروه «حماسه و مقاومت» باشگاه خبری فارس «توانا» خاطرهای از مصاحبه با یک نوجوان 15 ساله که از جنوب تهران در عملیات بیتالمقدس حضور یافته بود روایت کرد:
روز هجدهم اردیبهشت 1361 در ایستگاه حسینیه، نوجوانی خوش سیما که پشه سر و صورتش را هم نیش زده بود، توجهم را جلب کرد. او در گرمای 50 درجه جنوب، کلاه آهنی روی سرش گذاشته بود و وسایل زیادی، از جمله قمقمه، خنجر، یک کوله پشتی پر از وسایل و اسلحه همراش بود. یعنی فکر میکنم این بچه 15 ساله 20 کیلو بار حمل میکرد، به طوری که به سختی راه میرفت.
اسمش محمدرضا و تک فرزند خانواده بود اما فامیلیاش را نگفت. چون میترسید حضورش در منطقه لو برود و پدر و مادرش او را پیدا کنند و نگذارند در جبهه بماند. دقایقی کنار این نوجوان نشستم و صحبت کوتاهی با نوجوان داشتم. پرسیدم محمدرضا کلاس چندمی؟
ـ دوم راهنمایی.
ـ منزلتون کجاست؟
ـ جنوب شهر تهران.
ـ پدر و مادرت چه کار میکنند؟
ـ پدرم کارمند و مادرم خانهدار هستند.
ـ درس و مشقت چطور بود؟
ـ نمرههایم خوب بود.
ـ محمدرضا، چگونه به اینجا آمدهای؟
ـ به سختی.
ـ چرا به سختی؟
ـ پدر و مادرم موافق اعزام به جبهه نبودند؛ تک فرزند هستم و آنها میترسیدند اتفاقی برایم بیفتد. بدون اجازه پدر و مادرم به مسجد رفتم و نامنویسی کردم. چون امام فرموده بودند مشکلی نیست، خیلی خوشحال شدم. دوره کوتاه نظامی دیدم و در حدود 24 نفر بودیم که به پادگان اندیمشک اعزام شدیم.
ـ چند روز است که به اینجا آمدهای؟
ـ 15 روز است که به جنوب آمدهام. 9 روز در پادگان دوکوهه بودم و 6 روز است که در ایستگاه حسینیه جاده خرمشهر حضور دارم.
ـ آقا محمدرضا! اینجا هوا خیلی گرم است. تحمل این آب و هوا و گرد و غبار و حتی نیش پشههایی که صورتت را زده است، تو را اذیت نمیکند؟
ـ برای من مهم نیست؛ من هم مثل برادرهای دیگر اینها را تحمل میکنم تا بتوانم خدمتگذار کوچکی برای برادران بزرگ باشم. من همه خطرها را به جان خریدم.
ـ تو خوب درس میخواندی، میتوانستی الآن به درس خود ادامه دهی و راحت روی تشک بخوابی. مادرت هم غذای خوشمره برایت درست کند و مجبور نباشی الآن هر دو روز، یک وعده غذای گرم بخوری. اینجا هوا گرم است. پشهها صورتت را زخمی کردند. ترجیح نمیدادی در تهران باشی؟
ـ وقتی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که برادرهای بزرگ برای آزادسازی وجب به وجب خاکمان خون میدهند، خون من که رنگینتر از آنها نیست.
ـ الان در ایستگاه حسینیه هستیم؛ دو سه روز دیگر مرحله سوم عملیات آزادسازی خرمشهر آغاز میشود؛ حرفی با خانواده و ملت دارید؟
ـ من از پدر و مادرم تقاضا دارم که مرا ببخشند. الان مادرم از نگرانی من مریض شده که امیدوارم او مرا ببخشد. آرزو دارم با پیروزی رزمندگان اسلام همه به آغوش خانواده برگردند و من هم به آغوش خانوادهام برگردم تا از نگرانی بیرون بیایند.
در آخر هم از محمدرضا عکس گرفتم و از هم جدا شدیم؛ نمیدانم چه اتفاقی برای او افتاد. خیلی دوست دارم بدانم او الآن کجاست؟