بلاگستان 598/ وبلاگ کاش می شد خدا را بوسید نوشت:
راه می افتم تا وضو خانه. این نوشته بی وضو، به درد نقل در محفل تخمه شکستن هم نمی خورد، چه رسد به اینکه برای رضای خدا باشد. هنوز آویزه گوشمان است، اینکه «هرگز جز برای خدا کاری مکن». پس وضو می سازم و می نشینم پشت لپ تاپم.
بسم الله الرحمن الرحیم. قسم به موس، قسم به کیبورد. و قسم به سطر هایی که در نیمه شب و وقت سحر تایپ می شوند. همین پنج شنبه ای بود که خیلی گذری در این فضای خطری، گذرم افتاد حوالی سایت بهشت زهرا. بعد از این همه مدت مدید خیلی دلم می خاست یکبار هم که شده سری به قطعه بیست و شش سایت بهشت زهرا بزنم.اما هر چه گشتم خبری از آن قطعه نبود که نبود. موس را بین قطعه های مجازی می چرخاندم، غلطلکش را بالا و پایین می دادم تا مگر اثری پیدا شود از آن. حتا قطعه 62 را پیدا کردم، اما همچنان خبری از قطعه 26 نبود. چشمم به پلاک 26 افتاد، اما به قطعه 26 نه.
«قطعه گم شده ای از پر پرواز کم است». نمی دانم، اصلن نکند آدرس را اشتباهی وارد کرده ام. نکند اشتباهی جای سایت حسین قدیانی، رفته ام سایت انتشارات قدیانی! نکند اینجا قطعه شصت و دو است؟ اصلن یکی به من بگوید که مزار پلارک کجاست تا من قطعه 26 را نشانتان بدهم.
ایها الناس! کسی می داند چه بلایی سر این قطعه آمده؟ باز از روی ناچاری می روم سراغ پلاک 26، شاید رد پایی پیدا کنم از آن قطعه گمشده ام. وارد شده ام، اما این که معلوم است قطعه 26 نیست. اصلن مرام این کجا؟ معرفت آن با مرام کجا؟ او که حسین ترین قدیانی دنیا بود کجا و این که قدیانی ترین حسین دنیاست کجا!
حسینی که من می شناختم، روزگاری چه برو بیایی داشت. سایتش چه شور و نوایی داشت. چه کامنت ها و چه بازدید کننده هایی داشت. او که حتا از آشنا و بیگانه فحش ناموس می خورد و بسم الله می گفت و با آن سینه پر سکینه اش، با رفتاری مثال زدنی، ادب را در تک تک جملات دلنوشته هایش برای همه تقطیع می کرد. نمی دانم کجا باید دنبالش بگردم. چه کنم؟ اسمش را به ستاد گمشدگان بدهم؛ تا مگر بوی قالبش یا رد آی پی اش را از پستوی وبگذر کنعانی این مجاز آباد حس کنم.
در مسلک ما نیات را کیلو و قدم ها را متر نمی کنند. اما چه شد که آمار بازدیدکننده های اسوه حسنه بچه حزب اللی ها در فضای مجازی، از سیزده هزار بازدید در شبانه روز، به دو هزار بازدید رسید؟ چه شد که هزار و چند صد کامنت هر دلنوشته به پنجاه یا شصت یا نهایت صد یا دویست کامنت رسید؟ چه کسی پای این همه بچه بسیجی که به حسین قصه ما، از «داداش حسین بچه بسیجی ها» کمتر نمی گفتند، نشست که عطای قطعه 26 را به لقایش ببخشند؟
همان بچه ها که صدا سیما را به آنها منتسب می کردند و تمام تریبون ها را به حنجره شان می چسباندند و لمپن می خاندند و برچسب مزدور و وحشی و چماق بدست و جیره خور و حقوق بگیر و... به وجود مبارکشان می چسباندند؛ اما دریغ از اینکه تریبونی هر چند کوچک و کم صدا داشته باشند.
هنوز یادم نرفته اشک هایی که با خط به خط کتاب 1009 ریختم. آنجا که ناگفتنی های دل پاک بچه حزب اللهی ها، به زبانی رسا و گویا، از حنجره ای که یادگار پدر بود فریاد می شد. هنوز یادم نرفته آن روزهایی را که وقتی بحث های سیاسی مان بی سرانجام و نیمه تمام می ماند، برای آنکه حقیقت روشن و حجت تمام شود، کتابی را معرفی می کردم، که به شعله شمع روشنگرش، خیلی ها را پای آن دلنوشته ها جمع کرد.
چقدر حنجره ام از فرط فریاد گرفت، در آن ایام که «قطعه» ها یکی پس از دیگری در مقابل چشمان مادران شهید داده فیلتر شدند. بس که بر سر بی سر و سامانی این ستاد ساماندهی و آن قوه مقوایی، داد کشیدم که آخر به چه قیمتی؟ بأی ذنبٍ و به چه جرمی؟ و چه متن ها که در حمایت از جناب اسوه ننوشتم. و چه حرف ها که در جمع های مخالف و موافق در تأیید او نگفتم.
اما چه شد که امشب و امروز، برخلاف آن شب و روز ها، جای آن چند دلنوشته حمایت آمیزی که دنبال بهانه می گشتم تا بگذارم در لابلای دلنوشته هایم، باید جای حمایت، اینگونه من باب گلایه از جملاتی خبر بدهم که هیچ خوش نداشتم که روزی نثار افسر! های این عرصه بی در و پیکر و بی پدر و مادر کنم.
به یکباره چه شد و چه آمد بر سر آن کس که نماد بصیرت بود در فضای سایبر. حرمت این قطعه چرا هتک شد؟ قداست این بهشت، چرا به ضرب استهزاء، اربن اربا شد؟ چرا دیگر از این قطعه بهشت، بوی مزار پلارک نیامد؟ چرا دیگر بر سر سنگ مزار مجازی پدری که در ستون یسار در قطعه 26 ردیف 63 شماره 44 آرمیده، مورچه ها سمفونی نگرفتند؟
چرا خودمان را گول می زنیم؟ قطعه ای که یک روز پازل بهشت را در فضای مجازی تکمیل می کرد، دیگر قطعه ای از بهشت نیست و مدت هاست که دیگر در آن خبری از خوننوشت نیست. بوی جوهر روزمرگی قلم و طعم خوشمزگی روزافزون کلمات به خود گرفته است. آنجا که با هر دلنوشته، خون پدر فرش فحاشی ها و حنجره پدر رسانه هتاکی ها و وصیت نامه پدر دست مایه استهزاء های پسر می شود.
براستی چه کسی به ما اجازه داد که به اسم انقلابی بودن، اغیار را حالا هر که و از هر قماشی که باشند، ضد انقلاب بخانیم و هر طور که دلمان خاست بر اندیشه شان که هیچ، که بر شخصیت شان بتازیم و آن وقت به بصیرتمان نمره بیست بدهیم، و پذیرای دُر فشانی های افزوده مخاطبان، پای کامنت ها بمانیم؟ چه کسی این مجوز را برای ما صادر کرد آقای اسوه بصیرت؟! کدام مرجع تقلید است که مجوز فحش «کش دار» به ما بدهد؟
چه کسی فحش رکیک را در زبان سعید تاجیک، و در منظر حسینِ قصه ما حلال کرد؟ و بدتر از آن را هم به هر کس و ناکسی روا دانست؟ کدام کبک است که مثل ما سرش تا یک وجب زیر برف باشد؟ کدام سبک است که از مکتب شیعه علوی برای دوستان بگوید و از فحاشی برای دشمنان مدد بجوید؟
بهشتی ها به ما آموختند که حتا برای رسیدن به هدف والایی چون انقلاب اسلامی و منفور کرد شاه تا سقوط کامل او و حکومت طاغوتی اش، حق نداریم از جاده تقوا منحرف شویم و شعار «شاه حرامزاده است، خمینی آزاده است» را سر بدهیم. حالا ما به چه حقی به حکم هوا و هوس نفسانی مان جای نقد اندیشه و سیر فکری مخالفان و دشمنان مان، به استهزاء و تمسخر و فحاشی و هتاکی و حرمت شکنی، دست می یازیم؟
وقتی هزاران جوالدوز به هر که می خاهیم می زنیم، چرا تحمل خوردن یک سوزن به خودمان را نداریم؟ این بود معنی «...که آشنا سخن آشنا نگه دارد»؟ سرت سلامت ای افسر جنگ نرم. دل چه کسی را هم خوش کرده ایم به حضور «پر شور» مان در این عرصه جنگ نرم. و صد البته تنها خدا می داند که حکمت شوری اش، چیزی نیست جز از بارش چشمه ی اشک های شبانه ماه. مگر نه این است که «من از بیگانگان هرگز ننالم»، ذکر علی الدّوام این روزهای لبهای اوست، پیش حضرت دوست؟
از شما که پنهان نیست؛ از خیابان «انقلاب» تا «فلسطین» و «ولی عصر»، خیلی ها بین راه پیاده شده اند. اتفاقن کم آدم هایی هم نبودند. هر کدامشان روزگاری برای خودشان کسی بودند. چه تلفات سنگینی که در این جاده به ظاهر مسطح و خط کشی شده اما پر پیچ و خم ندادیم. اما بگذار بگویم که برخلاف ظاهر فریبنده این خیابان، چه ایستگاه های پر خطری که در جای جای آن نیست. چه پلیس هایی که مجری برقراری نظم در این مسیر بودند، ولی به رشوه ای بیراه و به لغزشی کوتاه، تا اعماق دره نابودی رفتند و اثری حتا از جسدشان نماند تا که کسی، نفسی بر جنازه شان فاتحه بخاند.
ایراد ما این است که افراد را همان گونه که هستند و همانقدر که مقدورند نمی پذیریم. اشکال شخصیتی ما این است که دنبال بت هستم. اگر بتی هم نباشد، می سازیم. ما بت سازان خوبی هستم، خیلی هنرمندانه بت می سازیم و بتمان، وقتی آنی هست که خودش می خاهد و آنی نیست که ما می خاهیم؛ خیلی زود، از عرشی که منزلگاهش کرده ایم، با سر فرود می آید و متلاشی می شود.
ما گرگ بیابان دیده شاید نباشیم، اما آدم دنیا دیده ایم. ما با هیچکس صنمی نداریم و با احدی عقد اخوت نبسته ایم. سال هشتاد و اشک سال آزمون و خطای ما بود. دیگر سر رسیده آن دوران که مردم آزاده این کشور، اسیر نام ها و درگیر مصادیق شوند. برای ما انقلاب، خیلی بزرگ تر و عزیز تر از افراد انقلابی ست. حالا آن فرد می خاهد منتظری باشد یا هاشمی، بهشتی باشد یا باهنر، شریعتمداری باشد یا دژاکام، قدیانی باشد یا نوری زاد. فلانی باشد یا فلانی.
بصیرتمان که تاب برنداشته. ما درست است که در روزگار فتنه، مثل خیلی ها آجر به سرمان نخورده، اما هر روز و هر شب، در کوچه پس کوچه خیابان های حقیقی و مجازی، سهمیه خونِ دل را به جگرمان می چشانند. آن هم نه با قطره چکان، یکبار با قیف و بار دیگر به ضرب قلاف. و سیلی خوریم، سر سفره ای که جرم نشستن پای آن، عشق به سید علی ست. ما هنوز هم از ته مانده های سهم الارثمان، به جرم دفاع از ولایت، بین در و دیوار مظلومیت ناله یا مهدی ادرکنی سر می دهیم.
ما بصیرتی که از نشان چفیه آقا گرفته ایم را، از راه پیپِ «پپ» به «هوا»ی نفسانیت دود نمی کنیم. ما در فتنه سیلی نخوردیم که برای الکس دل پیرو کلاه از سر برداریم. ما آن روزها خون دل نخوردیم که این روزها در فست فود عقاب آسیا، فالوده روشنفکری بخوریم.
به انگشتر جدید و حدید آقا دقت می کنیم که جنس سنگش چه است و حکمتش چیست؛ دنبال علت پوشیدن آن توسط ماه، در این روزگار پر آه هستیم، اما به سخنرانی جدید آقا چطور؟ به آن هم همینطور می پردازیم؟ اگر غیر از این است است، پس نوشتنمان از روی درد دین نیست، از روی دل درد است و از روی شکم سیری. یکبار هم که شده، نه برای دیگران، که تکلیفمان را با خود روشن کنیم که با خودمان چند چندیم.
کاش اگر لباس هامان عوض می شود –حتا جین اگر می پوشیم- مراممان عوض نشود و فقط لباس دین نپوشیم. کاش اگر عینکمان کائوچویی می شود و دور موضوعات مختلف، قابی سیاه از جنس بدبینی می گیریم؛ مسائل را از پشت عینک استهزاء نبینیم. کاش اگر ماشینمان عوض می شود و عقده تفریحمان در دربند سر باز می کند، تابلوهای جاده را عوضی نبینیم و حق را در دوراهی دوربرگردان و صراط مستقیم، به دوربرگردانی ندهیم که مخصوص آنهاست که سرگردانند.
«رطب خورده منع رطب کی کند»؟ کاش اگر هایده هم گوش می کنیم، با چوب شریعت، هایده شنوایان را مذمت نکنیم. کاش اگر مستی لحظه های ناخوشی و سرخوشی هامان را از نوای مهستی وام می گیریم، برچسپ رذالت و پستی را، دستی دستی به شخص بغلدستی نزنیم. کاش اگر روزی مداد نوشتنمان خودکار می شود و گاهی غلط می نویسیم، به غلط نوشتن عادت نکنیم.
✔ مُضاف:
تا زنده ام نخاهم گذاشت که قهر و عتاب و بد فهمی و کج فهمی عده ای، درجه خلوص و عیار طلای نیت نوشته هایم را مس کند.
✔ تکمله:
اینها را برای تسویه حساب شخصی ننوشته ام. اشتباه نکنید، به قدر خودم آنقدر شهیر هستم که به بهانه این نوشته، گدایی شهرت کسی را کنم. اصلن هم نیامدم از آن روز بگویم که دو هفته یک دانشگاه مچل شدند برای اینکه مهمان مدعو، همه را سر کار بگذارد و از روی بی تعارفی، شب همایش بگوید که نمی آید. نه والله!
من از تمام آن هایی که سنگ مهر تو را بر سینه می زنند بر تو عاشق ترم. صدای عشق فریاد نیست، عشق به سکوت نزدیک تر است تا فریاد. که اگر نبود علاقه ام به شما، برایم قدر ارزنی هم نوشته هایتان اهمیتی نداشت و امروز خودم و اعتبار خود را در این پیش آمد به حراج نمی گذاشتم.
اگر نبود علاقه ام به شما، که پای آن دلنوشته چه می کردم و اصلن نام مجازی ام را پای کامنتم نمی گذاشتم و البته اگر اجازه می دادید آدرسم را هم گذاشته بودم که اگر حرفی هم شما و هم خانندگانتان داشتند، بیایند اینجا به خودم بزنند، نه اینکه مدام بر طبل پر سر و صدای غیبت بکوبند.
افسوس که ناشکریم. افسوس که همیشه قدر چیزهایی که داریم را نمی دانیم. افسوس که بیش از آنکه دنبال عیب بینانمان باشیم، دنبال ثناگویان مان هستیم. افسوس که اجازه نمی دهیم قبل از آنکه از دشمن بار دیگر سیلی بخوریم، عیب یکدیگر را به هم متذکر شویم.
✔ حاشیه:
کامنتی که برای قطعه - ای که مدت هاست گم شده است- ارسال شد، اما جناب اسوه حتا برایش، اندازه عطسه گربه ای هم که نه، که به قدر یک کلمه هم پاسخی ننوشت:
«و برای دفاع از قطعه ۲۶، خوب است خون پدر را فرش فحاشی ها و حنجره پدر را رسانه هتاکی ها و وصیت نامه پدر را دست مایه استهزاء های پسر و دوستان پسر کرد! و برای بیماری بی بصیرتی، خوب تر است که آمپول های افزایش بصیرت را از دکان قطعه ۲۶ خریداری کرد. چه شاخص شخیصی شده اید برای انقلاب اسلامی. روی «یاسر» را سفید کرده اید با روشنگری هایتان.
اگر به ستون یسار و یمینتان بر نخورد؛ چه ستون قطور و کلفتی شده این ستون خیمه بصیرتتان در عرصه جنگ نرم. چه بصیرتی از سطر به سطر دلنوشته هایتان پمپاژ می شود. چقدر دِبی ِ تقوا در دهانه رود بهشت و در هنگام ورود به خون نوشت تان بالاست. اما تا کی می شود برای هر موضوع و پیش آمد، سخره نوشتی کنار گذاشت؟
تا کی می شود نشست و دیده دوخت به هنر انشاء نوشتن و به رُخ معلم انشای سال های دور کشیدن شما و لب بستن و دم برنیاوردن ما؟ تا کی می شود وصیت نامه پدر را علم کرد و در زیر علمش، به قول شخصتان:{این اباطیل} را به خورد امت حزب الله داد؟ و علیکم بالادب و علیکم بالتدبیر!
تا آنجا که یادمان هست، یگانه قانون مصوب قانون اساسی تان که – در پای وصیتنامه پدرتان- به جوهر ِخون، مُهر خورده، ولایت فقیه است. کجا ولی فقیه از نوشته ها و نگرش ها و استهزاء شما راضی ست، همانجا که فضا را به گونه ای متشنج کردید که پای درس خارجش، از قِبل بصیرت روزافزونتان اسم «وبلاگ» دو بار به دهان رهبر افتاد؟ و در جملاتی، عدم رضایتش را از ادامه این رویه نادرست در فضای رسانه ای و مجازی را نشان داد.
حواست به تقواست، یا به جنس مقوای جلد چاپ جدید کتابت؟ چه زود یادت رفته پیام ماه را به تمام آنها که در مطبوعات و وبلاگ ها می نویسند و حرف می زنند. مگر چه می دید و از می رنجید و از چه می گفت جز از اغراق در بیان زخم و یک داغ.
از بی تقوایی در قلم فرسایی و از بی انصافی در حرافی و از ظلم اهل قلم به افراد ِ هر چقدر اهل عمل. از هتک حرمت افراد امت در حضور ملت. از قی کردن ادب در حضور مخاطب… راستی؛ اگر مخاطبش فرنود نبود، پس که بود؟
حالا باز بیایید از امروز، روز شمار بگذارید برای گذشتن از ۳,۰۰۰,۰۰۰ بازدید وبلاگ! کجا رقم نشانگر آمارگیر وبگذر نشانه ظفر در این جنگ پر خطر است؟ بهشتی که به قیمت خون پدر خریده بودید را چه آسان، از روی بی تقوایی جهنم کردید.
این بوی متعفن مدت هاست که از این نوشته ها برخاسته، چرا خودمان را گول می زنیم؟ اینجا دیگر قطعه ای از بهشت نیست؛ و مدت هاست که دیگر، خبری از خوننوشت نیست. اینجا بوی جوهر روزمرگی قلم و طعم خوشمزگی روزافزون کلمات به خود گرفته است.
کجایی عمار، که یادت بخیر! من به آمار گوگل مشکوکم، این فضا، اگر پر از عمار است. پس چرا ولیّ ما بی یار است؟ نمی توان پیرو علی بود و جلوتر از ولی حرکت کرد. نمی توان خود را عمار نامید اما، در طی مسیر عشق، بیمار رفت.
عمارهایی که در دام هوی و هوسِ عمرو عاص های نفسانی هستند! آه، که پایان تمام تندروی ها در بالا رفتن، با کله زمین خوردن است. سقوط، پایان ناخوشایند شاهنامه افراط است.
جلوتر از ولی بودن آنجا رواست که باید تیرها را به جان خرید، تا نماز بپا داشته شود. نه اینکه آنقدر از ولی جلوتر و دورتر باشیم که وقت رسیدن به دو راهی ها، ندانسته راه ضلالت را انتخاب کنیم. وقتی «علی» اهل ناسزا و هتاکی نیست، «عمار» هم نیست. پس عمارنام ها هم نباید باشند. اگر شیعه علی و پیرو ولی هستند.
در منطق ما آنقدر حقیقت هست که نیازی حتا به تمسخر و استهزاء دشمن هم نداریم. اما با «۱۳۸۸» تا دل نوشته، خود را بالای خاکریز جنگ دیدن اشتباه محضی است. کما اینکه کم نبود آنها که اسلحه به دست، تا سنگر فرمانده دشمن رفتند اما، در راه برگشت ماشه نامه ها را به سمت فرمانده خود چکاندند.
این غزوه «خندق» بردار نیست. بر این شمشیر سرخ ناطق غره مشو. در صفین، «عمار» بودن سخت است اما، در کربلا «مختار» بودن شرط است. «مختار» شدن بعد از عاشورا، کمر تل زینبیه را راست نخاهد کرد.
«عمرو» شدن چه آسان «عمار» شدن چه سخت است! عمار شدن و عمار ماندن، راه پر بلایی ست در مسیر کربلا. کافی ست کلاه «عین» را از سرت بردارند، آنوقت همچون «افعی» ها نیشو می شوی و بجای «عمار»، نقش «مار» را ایفا خاهی کرد.
تا یادم نرفته این را هم بگویم، که من از ستاد انتخاباتی شیخ نیامده ام! هیچ دستبند سبزی هم به مچ دستم نبسته ام. از قالیباف ریالی پول نستانده و از لاریجانی وعده سر خرمن نگرفته ام. اگر بیشتر از شما از چشم اسفندیار محمود بیزار نباشم، کمتر نیستم!
حالا به سینه چاک ها، به دیوونه ها، به دیوونه داداشی، به سید احمد، به آذرخش، به سلاله ۹ دی، به پسندیده، به چشم انتظار، به یابو سوار ها، به ریش توپی ها، به بچه های کوچه فلافلی ها به فلانی و فلانی بگو؛ که خون خود را پای این کامنت، کثیف نکنند.
آخر من از لینکی از فیسبوک و بالاترین به خدمت بهشت ویران و خون نوشتِ لخته شده ات که نیامدم. نه، اشتباه نکن! من هم مستأجر نیستم. خانه من هم بیت رهبری ست. من هم یتیم نیستم، بابای من هم خامنه ای ست.
آمدم سیلی این کلمات درشت را به گونه نفسانیتتان بزنم، قبل از آنکه از این بی تقوایی ها، دست حرامیان و نامحرمان در حوالی کف العباس، چند قدم آن طرف تر از خیمة العباس، صورت رهبرم را سرخ کند.
صورت کسی که سنگ عماریت را بیشتر از دیگران در اسلامیت این جمهوریت به سینه می زند سرخ شود بهتر است از آنکه، ماه را با چهره ای سرخ، در روز های سخت و سرد زمستان، بر سر مزار سید مرتضا -در موسم چندمین نامه عمار سال های نه چندان دور- ببینیم.».