به گزارش هم اندیشی؛تکرار نام خرمشهر، تکرار زیباییهاست. خرمشهر برای ملت
ایران، قلب زخم خوردهای است که دستان خوشتراش جوانانش تپش آن را همیشگی
ساخت.
«شهید بهروز مرادی» یکی از همین جوانان بود
که با افتادن اولین آجر از دیوارهای خرمشهر سنگینی اسلحه را روی شانهاش
احساس کرد و دستان خوشتراشاش تا آزادی خرمشهر و از آنجا تا کربلای پنج آن
را زمین نگذاشت. انچه خواهید خواند گوشه ای است از خاطرات این شهید
بزرگوار از روزهای دفاع مقدس که می نویسد:
۲۸ فروردین ۱۳۶۱
ساعت
۸ صبح از شوش به طرف سایت ۴ دزفول حرکت کردیم و بعد از بازدید از سایت که
منهدم شده بود به دزفول برگشتیم. منطقه سایت در حمله فتحالمبین از دشمن
باز پس گرفته شده بود.
ساعت ۱۰ صبح از پل نادری
کرخه عبور کرده به رودخانه دزفول رفتیم. نماز جماعت را زیر پل دزفول بر پا
کردیم. ناهار را هم مهمان سپاه دزفول شدیم. ساعت ۲ از دزفول به طرف اندیمشک
حرکت کردیم؛ مقصد ما عین خوش بود که تازه آزاد شده بود. از جاده «دهلران»
گذشته ساعت ۳۰/۳ وارد دشت عباس شدیم؛ تعداد زیادی از تانکهای دشمن سوخته
بود. ساعت ۴۵/۳ به پادگان عین خوش رسیدیم که نیروهای اسلام به تازگی در آن
مستقر شده بودند؛ کمی جلوتر رفتیم.
یک سرباز که با ما سوار مینیبوس شده بود؛ میگفت: «نترسین! عراقیها نمیزنن. اگه بزنن، بچهها میرن توپهاشونو غنیمت میگیرن!»
کنار
جاده سمت راست روستای کوچکی بود خالی از سکنه، که در آن لاشه چند خودرو
عراقی به چشم میخورد. از پل که گذشتیم به دو راهیای رسیدیم؛ مستقیم ادامه
دادیم. ساعت ۵۵/۳ هنوز با خاکریز اول ۳۰۰ متر فاصله داشتیم، که یک گلوله
دشمن جلو ما منفجر شد؛ همه ترسیدند و از جلو رفتن منصرف شدند. بنابراین
راننده سر و ته کرد. ساعت ۳۰/۱۴ به «امامزاده عباس» برگشتیم.
امامزاده
عباس ویران شده بود، اما مقبرههای آن سالم بودند. میلههایی بود که حافظ
مقبره بود و به رنگ سبز که سقف آن ضربه خورده بود. آن طرفتر امامزاده، سه
تانک خودی در مقابل سه تانک عراقی منهدم شده بودند. خانههای اطراف
امامزاده خالی بود و زخم گلولهها بر پیکر آن مشهود، زیارت کردیم عدهای
از عربها محلی به زیارت آمده بودند. بوسههای آنها بر مقبره امامزاده عباس
تماشایی بود، و من ناخودآگاه گفتم: «فصل بازگشت آوارگان است.» ساعت ۳۵/۵
برگشتیم.
در بازگشت، نزدیک پل نادری از خاکریز
اول عراقیها دیدن کردیم که صبح ۲ فروردین شصت و یک آزاد شده بود. داخل
سنگرهای عراقیها همه چیز بود! موش، کک، شپش، هزار پا و کرم.
شب در سپاه، شام خوردیم و به شوش برگشتیم. شب را در شوش خوابیدیم.
صبح ساعت ۷ از شوش آمدیم سر جاده اهواز - اندیمشک. تعدادی توپهای کششی سنگین از لشکر ۲۱ حمزه در حال حرکت به طرف جبهه آبادان بود.
ساعت
۳۵/۷ از پل نادری عبور کردیم. عدهای از نیروها به طرف جبهه، پیاده در حال
حرکت بودند؛ آنها سربازان امام زمان(عج) بودند. پشت سر آنها عدهای بچه
مدرسهای دزفول، برای بازدید از جبهه در داخل دو دستگاه مینیبوس بودند.
ساعت
۵۰/۸ صبح به یک میدان مین رسیدیم که جلو خاکریز عراقیها بود. عدهای از
ارتشیها داشتند مینها را خنثی میکردند. فیلمبردار صدا و سیمای رشت که
همراه ما بود از آن فیلم گرفت. این منطقه نامش «سرخه» بود که در غرب «کرخه»
واقع شده بود. خداوند به ما رحم کرد؛ یک مین زیر پای سربازی به نام
«اسماعیل سهرابی» بود که خداوند کمک کرد و چیزی شبیه به معجزه برای ما
اتفاق افتاد وگرنه پای هر دوی ما قطع میشد.
ساعت ۴ به سایت چهار رسیدیم. آن را دور زدیم؛ هدف ما چنانه و دو سایت بود.
به
تپه ۱۰۲۰ رسیدیم و به سمت چپ رفتیم. ساعت ۴۰/۹ صبح به چنانه رسیدیم. یک
روستا بود که در آن تیپ ۱۷ قم مستقر بود. به مقر قمیها رفتیم. یک مرد ترک
زبان به ما خوشآمد گفت و از دلاوریهای رزمندگان برای فتح تنگه رقابیه سخن
راند؛ از جهاد گفت که غوغا کرده است. ساعت ۱۱ صبح به طرف «رقابیه» حرکت
کردیم. جاده خراب بود. برگشتیم و به طرف اهواز راه افتادیم. غروب به سپاه
خرمشهر رسیدیم.
۳۰ فروردین ۱۳۶۱
دیشب
در مسیر جاده اهواز شادگان، نیروهایی را دیدم که برای فتح خرمشهر آمده
بودند؛ مثل این که به یاری خدا، فتح خرمشهر نزدیک است. داشتم تابلوهای فتح
خرمشهر را مینوشتم که بچههای صدا و سیمای رشت در مورد این که چرا
نوشتهای جمعیت: ۳۶ میلیون نفر، با من صحبت کردند. فیلمبردار، «ایرج
جهانبین» معروف به رجب بود. بعد هم چند عکس در زیر تابلوها با هم گرفتیم.
۳۱ فروردین ۱۳۶۱
امروز
صبح، خواب دیدم یک هواپیمای عراقی در حال سقوط است و خلبان آن با چتر در
حال فرود از آسمان. ساعت ۳۰/۶ که برای نوشتن دنباله تابلو (به خرمشهر خوش
آمدید) به محل کارم رفتم. سه تا از پاسدارهای اعزامی هم آمدند؛ برای آنها
خوابم را تعریف کردم. ساعت ۹ صبح «عیدی» آمد و با خوشحالی گفت:
«یک هواپیمای عراقی با موشک «هاگ» سقوط کرد و خلبان آن را سالم دستگیر کردیم.»
بعد
که خلبان هواپیما، از آسمان به زمین میرسد، یک کتک مفصلی از بچههای
اصفهان در منطقه دارخوین نوش جان میکند. درجههای سروانی (سه ستاره) خلبان
عراقی را «رحیم نصاری» به غنیمت گرفته بود. امشب رادیو اعلام کرد که در
این یک ماه اول سال، ۳۵ هواپیمای عراقی در منطقه آبادان سقوط کرده است.
یک نفر از بچههای جهاد مرکزی تهران به نام «زهدی» با من مصاحبه کرد. میگفت: «میخواهند در مورد خرمشهر چیز بنویسند.»
۱ اردیبهشت ۱۳۶۱
صبح تمرین تیراندازی هجومی داشتیم. چند عکس هم گرفتم؛ کنار تابلوهای «به خرمشهر خوش آمدید».
۲ اردیبهشت ۱۳۶۱
ساعت
۲ «صمد شفیعی» آمد. «هادی رفیعی» هم با قیافه مسخرهای که داشت از راه
رسید؛ لباس سربازی و پوتین به تن او گریه میکرد؛ صمد تعدادی عکس و فیلم
گرفت. واحدی که او با آن به دارخوین آمده بود، تیپ کربلاست. صمد گفت:
«مرتضی قربانی هم آمده؛ آنها در ۶۵ کیلومتری آبادان مستقر شدهاند.»
این
روزها نیروهای بیشتری برای باز پس گرفتن خرمشهر به منطقه رسیدهاند. ساعت ۴
همراه «رجبعلی جهانبین» (ایرج) عکاس و فیلمبردار صدا و سیمای رشت و
«ابراهیم رحیمی» عکاس سپاه خرمشهر به کوتشیخ رفتیم و خیلی زود برگشتیم.
امروز بچههای سپاه، مشغول آماده کردن اسلحهها و تفنگهای ۱۰۶ بودند. کم
کم وضعیت برای حمله نهایی مناسب میشود. دیشب گردانهای سپاه ۴۰ کیلومتر
پیادهروی داشتند.
۳ اردیبهشت ۱۳۶۱
صبح
خواب دیدم به شلمچه رفتهایم. روی پل شلمچه بودم و عدهای زیر پل، کنار آب
داشتند ماهی میگرفتند. مردی با پیراهن سفید زیر پل بود که ماهی گرفت -
شکم ماهی پر از خاویار بود - یکی فریاد زد ماهیهایی که تخم دارند، نگیرند.
من گفتم: ول کن بابا، خاویار داره یعنی چه؟ و بعد آن مرد تعداد ۸-۹ ماهی
دیگر گرفت و من زیر پیراهنم را گرفتم و او ماهیها را روی آن انداخت.
ماهیها همگی سفید بودند و شکمهایشان گنده بود. بعد یک ماهی سیاه بزرگ
(سنگسر) زیر پل بود، او را گرفتم؛ یک مرتبه ترسیدم و رهایش کردم. بعد
متوجه شدم که یک ماهی خطرناک است. آن طرفتر ماهیهای باریک و لاغری بودند
که مثل ماهیهای سفید تنبل نبودند. وقتی به آنها نزدیک میشدی فرار
میکردند و دو سه متر آن طرفتر میایستادند؛ عمق آب کم بود. عاقبت هرچه
ماهی سفید و شکم گنده بود گرفتیم، اما ماهیهای سیاه و چاق از دست ما فرار
کردند.
ساعت ۶ صبح همراه «صنایعی» (رضا) و یکی
از دوستانش برای بازدید به کوتشیخ رفتیم. تا لب کارون رفتیم. موقع برگشتن
ساعت حدود ۷ بود که یک خمپاره ۱۲۰ در فاصله ۲۰ متری پشت سر ما به زمین
نشست. از یک مرگ حتمی نجات پیدا کردیم؛ خدا رحم کرد. صدا و سیمای آبادان از
تبلیغات سپاه فیلم گرفت.
۴ اردیبهشت ۱۳۶۱
دیروز
ساعت ۲ به ماهشهر رفتم. دو قالی را که یکی به اسم «فرزاد» و دیگری به اسم
خودم بود تحویل گرفتم. در ضمن به بازار ماهشهر رفتم. ساعت ۱۱ ظهر به سپاه
خرمشهر برگشتم (آبادان). امروز هم دنباله کار تبلیغات حمله خرمشهر را
گرفتیم. بچهها همه در محوطه سپاه جمع بودند. عدهای نیروی جدید که اهل رشت
بودند در محوطه سپاه میپلکیدند. سه راه شادگان -آبادان، تعداد ۸ توپ کششی
سبک را دیدم که در حال حرکت به طرف شادگان و مستقر شدن در دارخوین بودند.
این روزها، نیروهای زیادی وارد دارخوین شده است و صحبت از فتح خرمشهر قوت
گرفته. بچههای روابط عمومی هم سخت مشغول تهیه بازوبندها و پرچمهای حمله
هستند. رنگ بازوبندها سرخ، سبز، سفید و آبی آسمانی و رنگ پرچمها همگی سبز
است که جملههای لاالهالاالله، اللهاکبر و انا فتحنا لک فتحاً مبینا روی
آنها نوشته شده است.
۵ اردیبهشت ۱۳۶۱
صبح
خواب دیدم به حضور امام خمینی رسیدهام و فاصله جایی که من نشسته بودم با
امام خمینی خیلی نزدیک بود؛ و برای همین تعجب میکردم که چرا فاصله من با
امام این قدر نزدیک است؟ از این که امام را از نزدیک میدیدم خیلی خوشحال
بودم، اما حیف در خواب او را دیدم. بچهها میگویند قرار است بعد از فتح
خرمشهر به دیدار امام برویم؛ خوشا به حال کسی که بعد از حمله خرمشهر زنده
میماند و امام را زیارت میکند.
در این چند شب
بچهها در منطقه دارخوین از آب عبور کردهاند و به شناسایی دشمن
پرداختهاند؛ خبر آوردهاند که دشمن اطراف دارخوین نیرو ندارد؛ فقط تعدادی
گشتی دارد و احتمال نفوذ تا پادگان دژ خیلی آسان است. همچنین گروهی که دیشب
را تا صبح در منطقه دشمن به شناسایی مشغول بودند خبر آوردهاند که مانعی
برای نفوذ به جاده خرمشهر - اهواز وجود ندارد. فقط عراقیها از اطراف
پادگان دژ را دارند مینگذاری میکنند.
۷ اردیبهشت ۱۳۶۱
چیزی ننوشتم.
۸ اردیبهشت ۱۳۶۱
امشب شب حمله است.
۹ اردیبهشت ۱۳۶۱
امروز
صبح «فرزاد» را به خواب دیدم؛ خواب دیدم در خیابان فردوسی خرمشهر سر
«بازار سیف» هستیم. «محسن راستانی» یک پاکت نامه سربسته و دو برگ کاغذ به
من داد تا نگه دارم؛ عجله هم داشت که برود فیلمبرداری کند. یک مرتبه دیدم
فرزاد در حالی که پای راستش میلنگد آمد؛ خیلی خوشحال شدم، اما خودم را نگه
داشتم. با خنده گفتم: مگر تو شهید نشده بودی؟ گفت: من زخمی شدم، پایم زخمی
شد! بعد اسیر شدم. حالا آزاد شدهام. من از دیدن او خیلی خوشحال شدم و
کاغذهای محسن راستانی را به او پس دادم چون فرزاد را دیده بودم.
بعد
از این خواب، ساعت ۲ بعدازظهر یک مرتبه دیدم محسن راستانی همراه سه نفر از
صدا و سیما برای فیلمبرداری از حمله خرمشهر وارد سپاه شدند. از دور به او
گفتم: «دیشب خواب تو را دیدم و امروز تو آمدی.» تا اینجای خوابم تعبیر شد،
اما بقیه آن هنوز تعبیر نشده است. شاید شهید شدن من تکمیل تعبیر خوابم
باشد.
امروز جنب و جوش عجیبی است. صبح خبر
آوردند، دو نفر از بچههای سپاه خرمشهر و ۶ نفر از بچههای اراک که برای
شناسایی به موضع دشمن در دارخوین رفته بودند شهید شدهاند. دو نفر یکی
«سعید سوزنی» و دیگر «سلمان بهار» بوده است. چند تایی از بچهها هم سالم به
این طرف رودخانه رسیدهاند؛ از جمله «ام باشی» و «بحرانی».
تمام
نیروها به جبهه دارخوین رفتند؛ شهر خالی شده است. قرار است امشب حمله به
خرمشهر شروع بشود؛ خداوند همه ما را یاری کند، بچهها سر از پا نمیشناسند.
بعدازظهر
رفتم جبهه کوتشیخ، نزدیک پل به همراه «علیآبکار» چند عکس گرفتم. به
بچههای کوتشیخ آمادهباش دادند. امشب را میخواهم در حمله شرکت کنم. اگر
خدا یا باشد به امید او، با این که اسمم جزء عملیات نیست اما شرکت میکنم و
امیدوارم بتوانم دِینم را ادا کنم.
دم غروب غسل شهادت کردم؛ منتظر دستور امشب هستیم. انشاءالله که حمله همین امشب صورت میگیرد.
الهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء الهم اغفرلی الذنوب التی تنزل البلاء، الهم اغفرلی الذنب اذنبته و کل خطیئة الخطاتها...
۱۸ تیر ۱۳۶۱
جنازه «محمود رضا دشتی» را بعد از بیست و دو ماه در خرمشهر، پیدا کردم. ساعت ۳۰/۴ بعدازظهر بود.
۱۹ تیر ۱۳۶۱
مجددا همراه بچههای سپاه به دیدن استخوانهای محمود دشتی رفتیم.
۲۶ تیر ۱۳۶۱
دفن محمود در قبرستان خرمشهر.