سرویس حوزه پایگاه 598، متن زیر حاصل گفت و گوی حسن صدرایی عارف با حجت الاسلام والمسلمین شیخ علی بهجت درباره سیره پدرشان آیت الله العظمی بهجت(ره) و حالات معنوی و سلوک فردیشان در دوران کودکی تا جوانی می باشد که به مناسبت سومین سالگرد ارتحال آن عارف وارسته و عالم مجاهد منتشر می گردد.
میخواهیم بهطور خاص به دوران جوانی مرحوم آیتالله بهجت بپردازیم. دوران کودکی ایشان را نمیشود از دوران جوانیشان جدا کرد؛ البته خصیصه ایشان این بود که هرگز از خودشان نميگفتند؛ و این را که در دوران کودکی چه کردم و چه شده بود بیان نمیکردند؛ به ندرت پیش میآمد که چیزی را با ما، در میان بگذارد؛ لذا مجبور بودیم با برنامه خاصی یا نقشه کشیدن از ایشان حرف بكشيم.
از تولد ایشان شروع کنیم. برخی نقلها راجع به نامگذاری ایشان مطرح كردهاند. تا چه اندازه درست است؟ پدر ایشان، در کودکی، بر اثر بیماری وبا یا طاعون در حال فوت بودند و همه از او سلب امید میکنند، که ناگاه ندایی میشنود که رهایش کنید، او پدر محمدتقی است. همین باعث به هوش آمدنش میشود و بهبودی کامل پیدا میکند، بزرگ میشود و ازدواج میکند. تمام این قضایا از ذهنش میرود؛ تا اینکه دو
پسر به نامهای «محمد مهدی» و«محمد حسین» و یک دختر به دنیا میآیند، هنگامی که پسر سومش میخواسته به دنیا بیاید، به یاد آن ماجرا میافتد؛ لذا اسم پسر سومش را محمدتقی میگذارد، اما این پسر در هفت سالگی در حوض خانه غرق میشود و از دنیا میرود. این مصیبت خیلی برای خانواده گران تمام میشود، نذر و نیازهای فراوانی میکنند تا خدا فرزندی عنایت کند که بماند. ناگفته نماند که مادر حاج آقا، خانمي صالح بوده است؛ طوری که از منزل تا مسجد سوره یاسین را از حفظ میخوانده است. حاج آقا بعد از حدود یک سال یا بیشتر که الان یادم نیست، بعد از محمدتقی به دنیا میآید؛ بهخاطر همین اسمش را محمد تقی ثانی میگذارند. هنوز 16 ماه از عمرش نگذشته بود که مادرش را از دست داد و از اوان کودکی، طعم تلخ یتیمی را چشید و خواهرش او را بزرگ كرد.
جریان «محمدتقی» و نامگذاری را خود ایشان قبول داشتند؟ یکی از آقایان از ایشان پرسید که آیا درست است در آن عوالم به پدر شما گفتند که ایشان را رها کنید، پدر محمد تقی است؟ گفت: «بله، یک محمد تقی بود که در هفت سالگی غرق شده است.» با این تعبیر میخواستند...
به تعبیر ما بپیچانند. البته برای ما مسلم شد که ایشان خودشان میدانند. درباره بعضي موضوعات هنگامی که اصرار میکردیم، میگفت قرار نیست که انسان هرچه را میداند، بگوید!
به مادر صالح ایشان اشاره کردید. از کربلایی محمود، پدر آیتالله بهجت بگویید. پدر ایشان از مردان مورد اعتماد شهر فومن بود و ضمن اشتغال به کسب و کار، به رتق و فتق كارهاي مردم میپرداخت و اسناد مهم و قبالهها به امضاي ایشان میرسید. وی اهل ادب و از ذوق سرشاری برخوردار بود و مشتاقانه در مراثی اهل بیت (علیهم السلام)، بهویژه حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) شعر میسرود؛ مرثیههای جانگدازی که اکنون پس از نیم قرن هنوز زبانزد است. از جمله این شعر: امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع/// صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع.
با توجه به اینکه ایشان از کودکی قرآن و ادبیات فارسی و علوم دینی را فراگرفتهاند، آیا گزارشهایی از حالات دینی و معنوی ایشان در آن دوران دارید؟ ایشان ویژگیهای خاصی را در دوران طفولیت داشتند؛ یکی از علاقه مندان آقا از مادرشان نقل میکردند که وقتی 10 ساله بودند، مسائل شرعی بانوان را با جدیت خاصی بیان میکردند. افرادی که در آن دوران با ایشان هم مکتبی بودند، میگفتند ایشان در مدرسه بسیار جدی بود و تمام بچههای هم مکتبی را منظم میکرد. در درس خواندن هم بسیار جدی وارد میشده است.وقتي بر فراز مسجد فومن اذان ميگفته است صدای اذانش را همگان میشنیدند، علاقه شدیدی به اذان گفتن داشت؛ هنگام شهادت حضرت علی (علیهالسلام) با سوز و گداز خاصی اذان میگفت.
جرقههای اولیه نور و معنویت، چگونه یا به دست چهکسی درون ایشان زده شد؟ ایشان در همان زمان 10 سالگیشان، نیم ساعت قبل از نماز، پشت در خانه امام جماعت که سید بزرگواری بودند، حاضر میشدند و با هم به مسجد ميرفتند. به احتمال قوی، از همین نمازها و تقيد خاص به نماز و عبادت است که جرقههای روشنایی انوار الهی در وجودش پیدا میشود و سلوک ایشان، به دست آن امام جماعت رقم میخورد. آقا نقل میکردند « من وقتی پدرم میرفت به دیدار امام جماعت، من هم با پدرم میرفتم»، پدرآقا طبع شعر عجیبی داشته و خود آقا هم قصیدهای داشته است آن را برای امام جماعت میخواند و مورد تشویق امام جماعت واقع میشود. ايشان مشوقش برای تحصیل و سیر عبودیتش را ادای یک نماز صحیح در کودکی و ذهن خالی شده از یاد غیر خدا میدانست که او را بهسوی اهل بیت و خدایی شدن کشاند.
یعنی از همان دوران کودکی، حالات معنوی را بههمراه داشتند؟ وقتی رحلت کردند، در همان هفته اول یکی از آقازادههای علمای نجف آمد برای عرض تسلیت. مرا صدا کرد و گفت 50 سال پیش مطلبی شنیدم میترسم با خودم دفن شود و کسی اطلاع نداشته باشد؛ بعد ادامه داد: آقای قوچانی به من گفت: «سر اینکه آقای بهجت از دیگران متمایز بود، یک کلمه بود؛ آن هم اینکه آقای بهجت سالها قبل از بلوغش، چشمانش در اثر عبادت باز شده است.» دیگران در مراتب سیر معنوی باید پله پله بالا بروند اما ایشان چون سبک بود، پرواز میکرد. ایشان براثر عبادت، سالک مجذوب شده بود. این حرف را خیلی از ایشان میشنیدیم؛ ولی از آنجایی که «من» نداشت، باور نمیکردم. در صورتی که همه میگفتند آقا خودش را میگوید، میگفت: «کسی را میشناسم که از دوران کودکی، خدا توفیق معصیت به او نداد.»
ماجرای عزیمت ایشان به کربلا چگونه بوده است؟ قریب یک سال قبل از رفتن به کربلا، یکی از اعیان فومن اصرار میکند تا آقا را با هزینه خودش به کربلا ببرد و اجازه سفر آقا را از پدرشان میگیرند و حرکت میکنند، وقتی که به شهر همدان میرسند، یکی از اقوام آنان را مطلع ميكند که مرز عراق و ایران را بستهاند و کسانی که میخواهند عبور کنند، حتما باید گذرنامه داشته باشند؛ لذا بر میگردند. هنگام برگشتن به قم میرسند، آقا نقل میکردند «بعد از زیارت به مدرسه فیضیه رفتم، در آنجا آشیخ محمد جعفر اراکی را دیدم که تفسیر جامعی از حوزههای قم و نجف را به من گفت و گفت که اگر میخواهی بهجایی برسی، باید بروی نجف؛ چون حوزه علمیه قم تازه تأسیس شده و معلوم نیست که رضاخان اجازه درس خواندن را در ایران به شما بدهد یا ندهد.» بالاخره بعد از سفر ناموفق به فومن میرسند؛ با رايزني یکی از اهالی فومن گذرنامه آقا را درست میکنند و مشکل عزیمت به کربلا مرتفع میشود. بعد از این است که با اطمینان قلبی بیشتر، تقریبا در 14 سالگي برای تکمیل دروس حوزوی عازم عراق میشود.
گويا که در کربلا دروس را با اهتمام و جدیت ویژهای دنبال ميكردهاند. ایشان از همان دوران کودکی و نوجوانی به درس خواندن علاقهمند بود و معتقد بود که طلبه باید چنان درس بخواند که بتواند در آخر سال استاد همان درس شود و همان کتاب را تدریس کند. اگر نتوانست دوباره باید برگردد بخواند و چون در کربلا از وجود اساتید برجستهای بهرهمند بود، با سرعت فوق العادهای مشکلات درسی را برطرف کرد.
آشیخ علی گلپایگانی از شاگران آخوند خراسانی، یک روز برای وضو گرفتن به در حجره آقا ميآيد و به ایشان میگوید کتابِ «الکتاب» سیبویه را دارید؟ ایشان میآورد و همان جا بحث علمی آشیخ علی گلپایگانی با آقا بالا میگیرد. طلاب مدرسه بادکوبهای کربلا به دور اینها حلقه میزنند و آشیخ علی سؤالی را که مدنظر داشتند از آقا میپرسند. وقتی که آقا جواب را میگوید، آشیخ علی گلپایگانی متوجه میشود که ایشان از چه علمیتی برخوردار هستند.
همان موقع عموی ایشان ساکن کربلا بودند، برخی از روی حسادتی که درباره آقا داشتند، جریان آشیخ علی گلپایگانی و آقا را خدمت عموی ایشان گزارش میکنند. این را از خود آقا شنیدم که میگفت: «خدا بیامرز عمو، دستش را زد روی دوشم و با تأسف گفت: چه آبرویي از ما بردهای.» و عبای خودش را به دوش میاندازد و میرود پیش آشیخ علی گلپایگانی برای عذر خواهی؛ اما آشیخ علی نه تنها احساس ناراحتی نکرده بود، بلکه میگوید بچههای خودم را سفارش کردم تا مانند او درس بخوانند و با او دوست بشوند.
غرض اینکه نظر ایشان این بود که طلبه بايد درس با دقت تمام بخواند شود که از طرفی عمر گذشتهاش را ضایع نکند و از طرفي ديگر پایههای علوم آیندهاش را قوی سازد.
در کربلا بیشتر از چهکسی تأثیر میپذیرفت؟ فرد خاصی مدنظر نیست. کربلا برای ایشان بهترین فتوحات را داشته است. درک بسیاری از مقامات عالیه از این ملجاء والا بوده است. همیشه ميگفت وقتی که از نجف به کربلا میآمدم، احساس میکردم به وطنم بازگشتم.
جد و جهد علمی را که به آن اشاره کردید، در نجف هم دنبال ميكردند؟ ایشان در نجف نیز توجه جدی به درس خواندن داشت. ايشان ميگفت درس آقا ضیاء عراقی را مدتی شرکت كرده است ولی چون خیلی آرام پیش میرود، استاد را عوض میکند و بعد هم خود آقای قاضی برای درس فقه از ایشان دعوت میکند. ولی خودشان در این زمینه فرمودند: «وقتی که دو جلسه در درسشان شرکت کردم، دیدم آیات باب الصلوه را میخواند و زار زار گریه میکند؛ لذا درس را ترک کردم» به تعبیر ما پیش خودش گفته است که این، فقه نمیشود. البته خودايشان ميگفت: «بعد از اینکه کلاس درس استاد را ترک کردم، ناراحت شدم.» ایشان در نجف خیلی محبوب و محترم بوده است، آقای شیخ محمد غروی نقل میکند که روزی ما از نجف به اتفاق برخی بزرگان با پای پیاده به طرف کربلا راه افتادیم. آنان در مسیر، گعده و مشاعره میکردند؛ ولی آقای بهجت به حال خودشان بودند.هنگام نماز صبح، همه با اینکه از نظر سنی از آقای بهجت بزرگتر بودند، به ایشان اقتدا کردند.
مراودات ایشان با مرحوم آقای قاضی همواره مورد توجه است. ایشان چگونه با مرحوم آیتالله قاضی آشنا شدند؟ آقا در این زمینه ميگفت: «زمانی که در کربلا بودم برادر آقای طباطبایی وقتی برای زیارت به کربلا میآمد، مهمان من میشد و او بود که اسم مرحوم قاضی را به من گفت.»
مرحوم آقای قاضی چلههای سنگینی برای شاگردانش تجويز ميكردند. به ایشان گفتم: آقا! به شما هم دستور و ذکر خاصی میگفتند که انجام دهید؟ ایشان گفت: «بله، شاید باشد.»؛ ایشان میگفت: آقای قاضی اواخر این را چند بار تکرار میکردند: اگر کسی ترک معصیت کند، دقت کند که انجام ندهد، اگر به مقامات اعلی عالیهای که برایش مقدر است نرسد، مرا نفرین کند. آقا میگفت: «وقتی رفتم پیش آقای قاضی، به من گفت که به چه کتابی مشغول هستید؟ گفتم پیش آقای شاهرودی سطح مشغول هستم.»
شنیده بودم که مرحوم قاضی، برای کلاسهای خصوصیشان خیلی سخت میگرفتند؛ بهطوری که میبایست شرکتکنندگان در درس خارج مشغول بوده باشند، اما ایشان را به راحتی میپذیرند، در صورتی که هنوز در دوره سطح مشغول تحصیل بودند. معلوم میشود که از نظر علمی درخشیده بوده و او را فاضل گیلانی صدا میزده است.
علت این نامگذاری چه بوده است؟ علت نامگذاری را از ایشان پرسیدم، گفت: یک دفعه در جلسه درس آقای قاضی که خودشان مسلط به ادبیات عرب بودند و دیوان شعر عربی هم دارند، حدیثی را میخواستند بررسی کنند که گیر کردند. من گرفتم و خواندم، بلافاصله مرحوم قاضی گفتند: «أشهد أنک فاضل.» از آن به بعد، او را فاضل گیلانی میگفت. ایشان میگفتند که در کربلا هممباحثهای داشتم که به علوم غریبه آگاهی کامل داشت. یکبار سؤالی در رابطه با خودم کردم که آیا مجتهد میشوم یا نه؟ رفیقم گفت: بله مجتهد میشوی، به شرطی که به نجف بروی.
نقل قولهای مختلفی درباره نامه پدر آقای بهجت به ایشان و منع کردنشان از حضور در كلاس درس آقای قاضی میشود. میخواهیم اصل مطلب را از شما بشنویم. اصلا پدر آقای بهجت، آقای قاضی را نمیشناخت. مبنا باید مستند باشد. کسانی که استناد میدهند باید دقت داشته باشند، یکی از آقایانی که در درس آقای قاضی حاضر بوده است، در سفری که به مشهد مقدس میآید، تصادفا عموی مرا میبیند. بعد از آشنایی، به عمویم میگوید به پدرتان پیغام بدهید که مراقب آقای بهجت باشد. اگر مراقب نباشید احتمال دارد درویش شود. پدرش نامهای برای آقا مینویسد؛ برداشت آقا از نامه این بوده که مستحبات را نباید انجام دهد. بعد هم پیش آقای قاضی میرود. آقای قاضی میگوید مشکلی نیست، شما فقط سکوت را انجام بده. نامههای بعدی اینطور بوده که نماز شب را هم نخوان.خود ايشان ميگفت: بعد آقای شیخ محمد حسین غروی(کمپانی) آمد و گفت هنگامی که میخواهی نامه بنویسی، نامهات را بده در حاشیهاش چیزی بنویسم، ببینم پدرت چه مشکلی با نماز شب دارد. وقتی که من نامه را نوشتم، مرحوم کمپانی هم حاشیهای نوشتند؛ ولی ظاهرا نپذیرفته بودند. بعد از این نامه مرحوم کمپانی میگوید میخواستم تند بروم دیدم که این، پسر من است، او هم پدر این است، چیزی نگفتم. بالاخره ایشان درس مرحوم قاضی را نمیرفتند و همچنان به روزه سکوت خود ادامه میدهند تا زمانی که پدرشان از دار دنیا میروند.
با وجود اين، طبق گزارش بزرگانی مانند مرحوم قوچانی و علامه طهرانی و دیگران، حالات معنوی خاصي در همان دوران داشتهاند. کارهایی مانند طی الارض و امثالهم برای عارف چیزي عادی است. مهمتر از همه اين است كه بصیرت داشته باشیم و به آنها محل نگذاریم. اگر به ما یک فندک بدهند، به این و آن نشان میدهیم؛ چه برسد به اینکه چشم بصیرت یا طی الارض داشته باشیم. ایشان هیچ چيزي را اظهار نکرد، الا اینکه آقا وقتی وارد نجف میشوند 18 ساله بوده است. در مدرسه سید محمد هاشم یزدی که مدرسه تمیزی بود، حجره میگیرد. اندازه حجرهها به قدری کوچک بوده که خود آقا ميگفت مریض شدم و آقای خویی و دیگران میآمدند جاي نشستن پیدا نمیکردند. با این حال، هرگز نمیبینیم که آقا از وضعیت مدرسه گلایه داشته باشد. وقتی خود من رفتم مدرسه و حجرهها را دیدم، خیلی تعجب کردم. بهتر بگویم، احساس کردم که زنگي در نجف بین قبر و دنیا است نه اینکه بین دنیا و آخرت باشد. تقریبا به اندازه دو قبر بوده است