کد خبر: ۵۴۱۷۸
زمان انتشار: ۲۱:۰۳     ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۱

عراقی‌ها ما را در حیاط زندان مقابل گرما نشاندند. بچه‌ها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. یک مرتبه دیدم داوتیانس با یک پارچ آب آمد اما خودش آب نخورد.

به گزارش فارس کتاب «پایی که جا ماند» روایت سید ناصر حسینی پور از روزهای سخت اسارت در زندان های مخفی عراق است.
 
بیان صریح خاطرات، نکات دقیق بواسطه یادداشت موارد در زندان و نصر روان و ویراستاری مناسب از این کتاب یک اثر ماندگار ساخته است.
 
«پایی که جا ماند» را سوره مهر منتشر کرده و خبرگزاری فارس به دلیل اهمیت این اثر سعی دارد بخشهای جذاب تر این کتاب را در قالب های کوتاه منتشر کند.
 
این قسمت هم یکی از مطالب جالب کتاب است:
 
شنبه 11 تیر 1367- بغداد - زندان الرشید
 
 
 
سومین روزم را در زندان الرشید سپری کردم . شب قبل زیاد تشنگی کشیدم، اما خیالم از بابت پایم راحت بود؛ کسی پایم را لگد نکرد. یک ترکش خورده بود پشت رانم و تا امروز متوجه‌اش نشده بودم. وقتی فشارش دادم چرک و عفونت بیرون زد.
 
 
 
ساعت حدود هشت صبح بود که بیرونمان بردند. تعدادی از اسرای مجروح بازداشتگاه کناری را آورده بودند قسمت ما. با بعضی از اسرایی که در منطقه‌ی طلائیه، جفیر و جزایر مجنون شمالی و جنوبی اسیرشده بودند، آشنا شدم. با این که بیشتر ارتشی‌ها در بازداشتگاه سمت راستی‌مان بودند، تعدادی از بچه‌های لشکر 92 زرهی که در منطقه‌ی کوشک و طلائیه اسیر شده بودند، در بازداشتگاه ما بودند. دژبان‌ها ابروهای یکی از اسرا را با آتش سیگار سوزانده بودند. جرمش فقط داشتن ریش بود!
 
 
 
*سرباز ارمنی پرستاریم را بر عهده گرفت
 
 
 
امروز صبح اسرای سالم تقسیم کار کردند. هر کس مسئولیت یکی از مجروحین را برعهده گرفت. از مجروحانی مثل من و یدالله زارعی که وضعیت‌مان وخیم‌تر از بقیه بود، دو نفر پرستاری می‌کرد. پرستارهای من عمو حسن و همان سرباز ارمنی بودند. سرباز ارمنی عاطفی و مسئولیت‌پذیر بود. دیشب تا صبح پرستارم بود. هر چند کاری از دستش برنمی‌آمد،‌همین که کنارم نشسته بود، برایم قوت قلب بود. صبح که اسرا را بیرون بردند، مرا از توالت بیرون کشید. مواظبم بود کسی به پایم نخورد.
 
 
 
*سرکیس داوتیانس! کسی که از روز اول مهرش به دلم نشست
 
 
 
از این که یک سرباز ارمنی در آن شرایط سخت پرستارم بود، حس خوبی داشتم.
 
در منطقه‌ کوشک و یا طلائیه اسیر شده بود. سرباز پیاده بود و در لشکر 92 زرهی خدمت می‌کرد. با همان نگاه اول مهرش به دلم نشست. نامش را پرسیدم، گفت: سرکیس داوتیانس هستم!‌
 
یکی، دو روز اول تلفظ نامش سخت بود اما روزهای بعد راحت‌تر نامش را تلفظ می‌کردم.
 
 
 
*روزی که از تشنگی صبحانه نخوردیم  
 
قبل از ظهر بود. عراقی‌ها سالم‌ها را در حیاط زندان مقابل گرما نشاندند. در حیاط داوتیانس کنارم بود. بچه‌ها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. عراقی‌ها می‌خواستند مثل روز قبل با تشنه نگه‌داشتن اذیت‌مان کنند. دژبان‌ها و بازجوی‌های عراقی از این که بچه‌ها فرماندهان خودشان را معرفی نکرده بودند، شرایط را برایمان سخت‌تر کردند.
 
 
 
* داوتیانس با یک پارچ آب آمد
 
 
 
قبل از ظهر بود که داوتیانس سراغ یکی از نگهبان‌های عراقی رفت. وقتی آمد یک پارچ آب دستش بود. از این که نگهبان عراقی به او آب داده بود، تعجب کردم، به او گفت: چطور شد بهت آب دادن؟
 
داوتیانس که در آن گرمای سوزان خودش تشنه بود، گفت: ازشون گرفتم. یه جوری بخورید به همه‌ مجروحین برسه!
 
 
 
*داوتیانس خودش آب نخورد
 
هر چند آب گرم بود، اما نعمتی بود که از تشنگی نجات‌مان داد. خود داوتیانس آب نمی‌خورد. آب که خوردم، بهش گفتم: داوتیانس! دژبان‌ها به کسی آبی نمی‌دن!
 
- بین نگهبان‌های عراقی یکی‌شون ارمنیه. هوای منو داره، اون بهم آب داد!
 
داوتیانس با محبت، فداکار و دلسوز بود. خودش پارچ آب را مقابل دهان مجروحین گرفت تا هر کدام چند قلپ بنوشند. نگهبان عراقی ارمنی برای داوتیانس احترام قائل بود. فکر می‌کنم به بقیه‌ی نگهبان‌ها سفارش داوتیانس را کرده بود. دیگر نگهبان‌های زندان به حرمت همکار ارمنی‌شان با داوتیانس کاری نداشتند. هر کسی غیر از او بود، عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند با مجروحان آب برساند. روزهای بعد آزادی عمل داوتیانس کمتر شد. دیگر نمی‌توانست مثل روز قبل هوای ما را داشته باشد.
 
 
 
*تو که ارمنی هستی، چرا برای خمینی می‌جنگی؟
 
بعدازظهر عراقی‌ها آمدند سراغ داوتیانس و با او هم صحبت شدند. نگهبان ارمنی نیز همراهشان بود. درجه‌دار عراقی که از بقیه ارشدتر بود، به داوتیانس گفت: تو که ارمنی هستی، چرا برای خمینی می‌جنگی؟
 
- درسته که من ارمنی‌ام. اما ایرانی‌ام. سربازم و باید خدمت خودمو تو ارتش بگذرونم!
 
چهره‌های درجه‌دار و دیگر نگهبان درهم رفت، احساس کردم از صحبت‌های داوتیانس خوششان نیامد. دلشان می‌خواست در صحبت‌هایش اظهار پشیمانی کند و نسبت به ایران و امام پایبند نباشد. درجه‌دار عراقی که به خاطر سفارش همکار ارمنی‌اش با داوتیانس با ملایمت برخورد می‌کرد، ادامه داد:
 
- از خدمت فرار می‌کردی، می‌اومدی عراق، می‌دونی چقدر ارمنی تو عراق زندگی می‌کنن، ما عراقی‌ها با شما ارمنی‌ها کاری نداریم. بعد دستش را به طرف ما و دیگر اسرای ایرانی کشید و گفت: ما با اینا کار داریم؛ با پاسداران خمینی، اینا به دنبال نابودی عراقند. می‌خوان عراق رو فتح کنند. خمینی علاوه بر ایران می‌خواد رئیس جمهور عراق هم بشه. اینا دشمنان ما هستن، نه شما ارمنی‌ها!
 
 
 
*ارامنه‌ ایران از عراقی‌ها خاطره خوبی ندار
 
احساس می‌کردم داوتیانس تمایل نداشت با آن‌ها بحث کند، شاید می‌خواست به خاطر نگهبان ارمنی که به او لطف و محبت کرده بود، ساکت بماند. داوتیانس که انگار چیزی عذابش می‌داد، آهی کشید و خیلی کوتاه و خلاصه به درجه‌دار عراقی گفت: ارامنه‌ ایران از عراقی‌ها خاطره خوبی ندارن، شما در تبریز خانواده‌ی پانوسیان و هاروطونیان رو تو خواب کشتید، حتی یک نفرشون هم زنده نماند.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها