فرهنگ امروز، قرارمان با رویا صدر ساعت 10.30 در پارکینگ E2 اکباتان بود تا به دیدن یکی از طنزپردازان قدیمی کشورمان برویم، اما تأخیر نیم ساعته ما باعث شد زمانی که رویا صدر سوار ماشین میشود با همان لحن آرام و طنزآمیزی که به نام بیبی گل منتشر میکند، بگوید: «برای ناهار میرویم؟» البته ما برای ناهار به منزل محمدحاجی حسینی نمیرفتیم، برای دیدن کسی میرفتیم که از نسل مهم طنزپردازی کشورمان است. کسی که همراه بسیاری از طنزآوران به نام کشورمان کارشان را از مجله توفیق آغاز کردند. حالا از این نسل حاجی حسینی مانده است و چند تن دیگر.
وارد خانه که میشویم، سقف بلند، دیوارهایی با جرزهای قطور و اتاقهای تودرتو که مخصوص معماریهای قدیمی در روستاهاست، به ما میفهماند وارد حریم زندگی مردی شدیم که به اصول و قواعد سنتی بسیار پایبند است. بی شک اگر کسی طنزهای حاجی حسینی را خوانده باشد، خانه بزرگ، حیاط دارد و باصفای او که چند نسل را در خود پرورانده است، میتواند تصور کند.
آراستگی حاجی حسینی در اولین دیدار جلب توجه میکند، هر چند که از چنان قلم طنازی و باریک بینی، باید انتظار چنین ظاهر آراستهای هم داشت. وقتی که مینشیند ساکت و آرام به ما نگاه میکند و تعارف میکند تا میوه برداریم. چند دقیقهای به سکوت میگذرد، همسر و دختر حاجی حسینی به جمع ما اضافه میشوند. همسرش سکوت را با این جملات میشکند: «حاج آقا چند سالی است دچار بیماری شده. کارهای طنزش را هم کم کرده است و الان بیشتر با برنامه صبح جمعه با شما کار میکند.»
حاجی حسینی را باید طور دیگری شناخت. برای همین رویا صدر با توجه به اشرافی که بر پیشینه نشریات طنز در ایران دارد، با سوالهای مکرر سعی میکند، حاجی حسینی را به سالهایی ببرد که با مجله توفیق کار میکرد. در این میان توضیح دختر حاجی حسینی در مورد آغاز به کار او، ما را به سالهای خیلی دورتری میبرد. سالهایی که حاجی حسینی یک نوجوان 15-16 ساله بود.
اپیزود اول؛ به نگاهم خوش آمدی*
حاجی حسینی متولد 1308 است. زمانی که او متولد شد حدود 7 سالی از انتشار دوره اول مجله توفیق به مدیریت حسین توفیق، میگذشت. هر چند که در این دوره از انتشار مجله که تا سال 1318 ادامه داشت، توفیق مجله ای با مطالب کاملا جدی و ادبی بود. حاجی حسینی میگوید: «کار طنز را با داییام حسین مجرد شروع کردم. اولین مطالبم را هم در مجله او چاپ میکردم. مرد بسیاری خوب و بزرگواری بود. توی طنز پردازی خیلی تجربهها را به من منتقل کرد. درست است که من بعد از روزنامه داییام با خیلی مجلات و روزنامهها در زمینه طنز کار کردم، اما به واقع او باعث شد تا خیلی زود خودم را بشناسم.»
نام حسین مجرد را باید در ردیف یکی از اولین کسانی دانست که بعد از مشروطه اقدام به چاپ مطالب طنز در قالب نشریات فکاهی میکردند.حاجی حسینی ارادت ویژهای به حسین مجرد دارد. این را میشود از خلال حرفهایش دانست، میگوید: «حسین مجرد، شاعر توانایی بود. با نشریاتی مثل گل زرد و توفیق کار کرده بود. اما حکومت رضا خان اجازه نمی داد شعرهایش را چاپ کند. چون عمدتا به مسایل سیاسی میپرداخت، آن هم در قالب طنز. دست من را هم او گرفت و توی مجله شهرفرنگ که هر از گاهی در میآمد اجازه چاپ شعرهایم را داد. معمولا هم او شعرهایم را اصلاح میکرد و نکتههایی هم یادآور میشد.»
وقتی به روایتهای تاریخی رجوع میکنیم، ردپای بسته شدن فضای مطبوعات را در این دوره میبینیم. با قدرت گرفتن رضاخان نشریات سیاسی و فکاهی به خاطر جو بد سیاسی و اختناق یا بسته میشوند یا به سمت شوخی و فکاهیات «بی آزار» پیش میروند. برای مثال چهار تیتر از نشریات آن دوره عبارت بودند از کمپانی خنده، کانون خنده، کانون ادب و قهقهه فکاهی، که همهشان توسط حسین نعیمی ذاکر منتشر می شد که نام مجرد را بر خود گذاشته بود.
حسین مجرد در آن دوره مطالب را ابتدا باید به وزارت معارف و اوقاف می فرستاد و آنها با بررسی آثار، اجازه چاپ را صادر می کردند. ناشر این شعرها در تاریخ 21 مهرماه 1314 مجموعاً 80 صفحه شعر را به آن اداره می فرستد و تقاضا می کند اشعار را تایید کرده تا در شمارههای 10 و 11 و 12 نشریهاش به چاپ برساند.
جالب اینکه ناظران اداره انطباعات وزارت معارف بعد از بررسی سیاسی، اشعار را به حبیب یغمایی میدهند تا او از نظر ادبی آنها را بررسی کند. محمدرفیع ضیایی در مطلبی پشت پرده این اتفاق را رو کرده و نوشته است. زمانی که شعرهای حسین مجرد را به یغمایی میدهند او نتیجه کار را این گونه به اداره انطباعات گزارش می دهد؛ «... مقام ریاست انطباعات بر حسب امر اشعار حسین مجرد را مطالعه کردم. چنان که مکرر عرض شده این اشعار از نظر ادبی هیچ ارزشی ندارد ولی چون تاکنون اجازه طبع آن داده شده اکنون نیز عطف بماسبق می شود و با حذف آنچه با خط قرمز باطل شده در طبع آن مانعی نیست.»
« مجله شهر فرنگ عمر طولانیای نداشت. چرا که ممیزیها و فشار سیاسی وقت،مانع چاپ منظم و پیدرپی این نشریه میشد.»
حاجی حسینی فعالیت جدی طنزش را با دور سوم انتشار نشریه توفیق شروع میکند. دورهای که بسیاری از طنزپردازان مهم کشورمان از دل این نشریه بیرون آمدند. وقتی از حاجی حسینی میپرسیم، اگر دوباره به همان سالها برگردی، دوباره طنزپرداز میشوی؟ میگوید: «من از بچگی به طنز علاقه داشتم. اولین شعرم را هم در 6 سالگی گفتم. به نظر من اگر علاقه نباشد کار پیش نمیرود.» البته او که متولد روستای کن است و خصلتهای روستایی خود را همچنان حفظ کردهاست ادامه میدهد: »کنیها ذات بذلهگویی دارند. انگار این خصلت در خون من هم وجود داشته.»
اپیزود دوم؛ بار زندگی را با رشته عمرم به دوش می کشم**
حاجی حسینی که حالا بیشتر در خاطراتش فرو رفته است، بی آنکه اشاره داشته باشیم، روند کاریاش را برای ما توضیح میدهد: «من یکی از اعضای ثابت مجله توفیق بودم و زندگیام را از این راه میگذراندم. اوایل هر روز از کن میرفتم تا چهارراه استانبول دفتر نشریه. جلسات هفتگی توفیق که برای سفارش سوژه بود و تصویب طرح جلد و پشت جلد، جذابیت زیادی داشت. خدا رحمت کند، خیلیهایشان الان نیستند. کیومرث صابری فومنی، ابوالقاسم حالت، عمران صلاحی و خیلیهای دیگر.» او ادامه میدهد: »فکر کنم سال 50 بود که توفیق تعطیل شد و همه بیخانمان شدند. بعد از آن من وارد رادیو شدم و دیگر برای برنامههای صبح جمعه با شما، عصر جمعه، عصر پنج شنبه و راه شب شعر میگفتم و مطلب طنز مینوشتم. البته یک دوره هم برای بچهها کار کردم که آن دوره را خیلی دوست دارم. این کار هم بعد از انقلاب ادامه پیدا کرد و توی یک برنامه که ویژه خردسالان بود شعرهای من خوانده میشد.»
رویا صدر با اشارهای که به مجلههای توفیقیون، خورجین و بهلول میکند، حاجی حسینی را بیشتر در خاطراتش فرو میبرد. میگوید: «بعد از انقلاب با خیلی از مجلات همکاری داشتم. حاجی بابا و نامه آهنگر و خیلیهای دیگر، اما گلآقا که درآمد عضو ثابت آن شدم. واقعا کیومث صابری مرد گُلی بود. خیلی با هم دوست بودیم. هر از گاهی میشد کَن میآمد. من توی گلآقا با عمران صلاحی و منوچهر احترامی خیلی دوست بودم. قبل از آن هم پرویز شاپور یکی از دوستان من در توفیق بود. چندبار خانه ما آمد. شاپور هم از آن آدمهایی بود که خیلی زود از دست رفت.» وقتی یاد عمران صلاحی میکند، بعد از کمی سکوت از او به عنوان یک دوست خوب و طنزپرداز ماهر یاد میکند و میگوید: «واقعا صلاحی حیف شد. زود مرد.»
رویا صدر در این میان برای عوض کردن فضا به نکته بسیار مهمی اشاره میکند. میگوید: «آقای حاجی حسینی نام کَن را در شعرهایشان زیاد به کار بردهاند. اما نکته جالب توجه برای من این بود که فضای تهران قدیم را خیلی خوب میشود در کارهای ایشان مشاهده کرد. اصطلاحات، ضربالمثلها و خیلی حرفهای عامیانه مردم تهران قدیم در شعر ایشان منعکس شده است. زندگی مردم درشعر ایشان خیلی پر رنگ است. مثلا شعر «نوبر بهاره بستنی» قشنگ ترین شعری است که من خواندم. توی شعرهای ایشان واقعا میتوان روابط مردم تهران قدیم را مشاهده کرد.»
این حرف باعث میشود دخترش توضیحاتی بدهد. میگوید: «بابا به قدیم خیلی علاقه دارد. همیشه هم توی صحبتهایش از قدیم و محبتها و صمیمیتها یاد میکند. الان خیلی از وسایل قدیمی را حفظ کردهاند. این خانه هم که خانه اجدادیشان است، خیلی دوست دارند. برادرم یک کوچه بالاتر مینشیند. چند بار گفته بابا بگذار اینجا را بسازیم، همه دور هم جمع شویم که بابا مخالفت کرده.» این حرفها باعث میشود حاجی حسینی لبخندی بزند و بگوید: «برای چی؟ خب، خونه به این قشنگی برای چی باید خراب بشه. حیفه.»
صحبت در مورد خانه بالا میگیرد. قدمت خانه و اینکه سال 49 زمانی که میخواست ازدواج کند این خانه را پدرش برایش میسازد. همسرش میگوید: «حاجی وقت نمیکرد خانه باشد. صبح میرفت و شب میآمد. هیچ وقت بالای سر کارگرها نبود. پدرشان هم خانه را تعمیر کردند و یک اتاق برای ما درست کردند. خودشان آن طرف راهرو بودند و ما این طرف.» مرور این خاطرات برای حاجی حسینی خیلی جذاب است. میگوید: »توی خانهمان یک تنور داشتیم که هفتهای یک بار شاطر رقیه میآمد و برای ما نان میپخت. همسایههایی هم که تنور نداشتند میآمدند خانه ما. خیلی سال قبل از ازدواج هم یک خاله حلیمه بود که شاطر خانه ما بود.»
از حاجی در مورد نظر پدرش و فعالیت او در وادی طنز میپرسیم و او هم پاسخ میدهد: «پدرم راضی بود. چون پیش دایی مجرد کار میکردم. دایی مجرد را خیلی دوست داشت. چندباری که شعرهایم را خواند خیلی خوشش آمد و کلی خندید. خودش هم آدم بذله گویی بود، اما وقتی من با او شوخی میکردم، عصبانی میشد!»
اپیزود سوم؛ قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست***
این روزها کهولت سن و بیماری باعث شده کمتر به خارج از خانه برود. دیگر مثل سابق نمیتواند مسیر طولانی کن تا محل کارش را برود. برای همین از پشت میز کارش تمام وقایع و اتفاقات روز را رصد میکند. علاقه زیادی به رادیو دارد. هم به خاطر برنامههایش هم به خاطر اخبارش. دخترش میگوید: «بابا تمام اخبار را مرور میکند. برادرم چون آدرس سر راستی نداشت آدرس خانه بابا را داده تا برایش مجله بفرستند. برای همین خیلی از مجلات اینجا میآید و بابا هم همه را میخواند.» وقتی از حاجی حسینی در مورد طنز امروز و چگونگی آن میپرسیم میگوید: »امروز نمیشود مثل سابق انتقاد کرد. محدودیتها خیلی زیاد است. چند سال پیش ما حتی نمیتوانستیم در مورد گرانی هم توی صبح جمعه با شما مطلب بنویسیم. به ما گفته بودند ننویسید. واقعا الان طنز و فکاهی و... نداریم.» حاجی حسینی پاسخ این سوال ما را که از او میپرسیم این روزها بیشتر درچه مسئله ای طنز مینویسید، اینطور میدهد: «بیشتر از این وکیل از اون وزیر، گرونی، ازدواج و خلاصه چیزهایی که به کسی برنخورد!» او مشکل اصلی جامعه امروز را عدم تحمل انتقاد میداند و میگوید: «فضا باز نیست. اگر انتقاد نباشد طنز هم نیست. الان واقعا نمی شود انتقاد کرد.»
این سوال رویا صدر در مورد اینکه دوست داشتید بچههایتان هم راه خودتان را ادامه بدهند، با این پاسخ روبرو میشود: «بهروز شعر گفتن را دوست دارد. یک مدت هم خیلی کار کرد. اما درس خواند. الان فوق لیسانس فیزیک از دانشگاه امیرکبیر است. دوست نداشتم شغلش این کار باشد، اما دوست دارم طنز پردازی را ادامه بدهد.»
اپیزود آخر؛ وقتی عکس گل محمدی در آب افتاد، ماهیها صلوات فرستادند*
حیاط خانه پیرمرد مثل دلش با صفاست. حوض بزرگ، باغچههایی که کم کم درختانش در حال شکوفه دادن هستند، ایوانی رو به آفتاب و پنجرههایی که آفتاب را به داخل خانه میپاشد جزو تصاویر ماندگاری است که کمتر میتوان نشانی از آن در این شهر شلوغ یافت. پایان مصاحبه حاجی سر حال آمده است. وقتی از او میخواهیم کنار حوض بایستد تا عکسی بگیریم. با همان لحن مخصوص خودش میگوید: «میخواین بپرم تو حوض، در حال شنا بگیرید؟» کنار حوض که میایستد. عکسها گرفته میشود. نوبت ماست که کنار او بایستیم و عکس بگیریم. وقتی از او میخواهیم بین ما قرار بگیرد، لبخندی میزند و میگوید: »همیشه میگویند، خیرالامور اوسطها!» و این آخرین جملهای است که قبل از خداحافظی در دیدار با حاجی حسینی از زبانش میشنویم. وقتی ما را بدرقه میکند ناخودآگاه یاد این کاریکلماتور پرویز شاپور میافتم که: «ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند.» نمیدانم چرا. اما وقتی توی راه به آن فکر میکنم، میبینم حاجی حسینی هم یکی از آن ستارههایی است که برای ما پس انداز شده است.
دو نمونه از شعرهای محمد حاجی حسینی
گرانی
خواب دیدم ، نرخها در سطح کشور کم شده
مژده ارزان شدن بر زخم ما مرحم شده
بس که ارزان گشته نرخ خوار و بار و جنسها
چهره مصرف کننده، مثل گل خُرم شده
محتکر در بیخ زندان میخورد آب خنک
کار و بار روبه راهش درهم و برهم شده
در تله افتاده آن نالوطی فرصت طلب
رفته زندان و حسابی غرق در ماتم شده
این خیابانهای پر دودو و کثیف شهر ما
از تمیزی چون نقاط جالب عالم شده
میدهد مستضعفین را بانک مسکن وامها
بانک مسکن واقعا حاتمتر از حاتم شده
خواب خود تعریف کردم،چون به یاری نکته سنج
گفت مخلص مطمئن هستم که عقلت کم شده
عید بهار
بین یک خانواده در شب عید
بحث شد تا چه کار باید کرد
اولی گفت بهر مهمانها
نقل و پشمک قطار باید کرد
دومی گفت شاد باید بود
پیروی از بهار باید کرد
گاه چون بلبل و گهی چو کلاغ
خواند و هی قار و قار باید کرد
سومی گفت عین آهوها
رو سوی کوهسار باید کرد
چارمی گفت چای را شب عید
واقعا مایه دار باید کرد
پنجمی گفت از گرانیها
صبح تا شب هوار باید کرد