فارس، نویسنده وبلاگ نطق در آخرین پستش نوشت:
اپیزود اول:
استاد سر کلاس داشت «مدیریت رسانه» درس میداد. همان جلسه اول گفت هر کدام از شما باید یک شبکه یا سایت خبری خارجی را برای تمرین کارگاهی انتخاب کنید. ترجیحا ضد انقلاب باشد! تعجبم را زیر برگههای آ چهار روی میز پنهان کردم. جلسات ادامه پیدا کرد و هی استاد یک طوری تمرین میداد که ما دو دل میشدیم که استاد «انقلابیِ پشیمان» شده است یا چی؟
جلسه آخر بود دقیقا. موبایل استاد زنگ خورد. شماره را دید. هیچ وقت ابایی از اینکه وسط درس هم جواب بده نداشت. پیشتر هم اگر لازم میدید که جواب بدهد، یک شوخیای چیزی میکرد و بعد موبایلش را جواب میداد. این بار شماره را دید و انگار ناشناس زده بود. گوشی را گذاشت روی میز. چند دقیقه بعد گوشی زنگ خورد. این بار نگاه نکرده گفت فکر کنم طلبکار مهمی باشد. «بچهها کد دو صفر دو برای کجاست؟» بقل دستی من گفت «آمریکا». اما استاد دیگر گوشی را برداشته بود آرام شروع کرد به بله و نه خیر گفتن.
یک باره صدای استاد بلند شد. داد زد: «شما خیلی غلط کردی به من زنگ زدی! بنده با صدای آمریکا حرف بزنم؟ من شما رو یک مزدور میدونم. کسی که به مردم میهنش خیانت کرده!... نه خیر خانم شما گوش کن: بنده با شما حرفی ندارم. مصاحبه با شما نمیکنم و بلند میگم که دیگه از این غلطها نکنی! خجالت بکش!»
پچ پچها سکوت شده بود. استاد خوش برخورد و آرام، یک آن آدم دیگری شده بود. تلفن را که قطع کرد، دوباره خندید، آرام. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. گفت کاری کردم دیگر تا چند وقت جرات نمیکند به هیچ مسئولی زنگ بزند. به بچهها هم گفتهام. طوری حرف بزنید که نتوانند با مونتاژ سوء استفاده کنند. بعدتر پیش خودم فکر کردم میتوانست به استناد قوانین و مقررات سیاسی و یا حتی اداری مصاحبه نکند. مثلا عذرخواهی کند و گوشی را بگذارد. یک جور بی میلی و بی عملی نشان دهد. اما عمل کرد. حمله کرد. عصبیت داشت. و این به گمانم نیست مگر در یک کهنه انقلابی نافرسوده!
اپیزود دوم:
ضدانقلابی تماس میگیرد با ابوالقاسم طالبی. که مصاحبه کند با او درباره فیلم قلادههای طلا؛ شاید یکی از قلاده بستههاست. دنبال گرفتن طعمهای که اصلا نمیشناسدش. که پز بدهد زدمش! که تیتر دربیاورد. که پورسانت خوبی بگیرد. که دلی خنک کنند. طالبی گوشی را برمیدارد. آرام است و انگار خواب بوده. شاید به خاطر نامتقارنی ساعت ایران و آمریکا، خانم ضد انقلاب تازه کارت زده بوده که آقای کارگردان تازه داشته میخوابیده است. صدا را نمیشناسد. زن میگوید برای مصاحبه تماس گرفتهام. میپرسد از کجا تماس میگیری و زن به جای جا، خودش را معرفی میکند. طعمه کاملا میشناسدش. با او گرم میگیرد. و حال و احوال و الخ.
جالب است خانم ضد انقلاب اسم کارگردان را هم درست نمیداند. دو سه بار او را به نام دیگری میخواند. هر بار این خود طعمه است که اصلاح میکند. خبرنگار سوپر حرفهایِ خارجی شده حتی فیلم را هم ندیده است و این هم در سراسر مصاحبه بیرون میزند. هی توی ذوق میزند. هی توی حرفهای مصاحبه شونده میپرد و ما که حالا این سوی اینرتنت نشستهایم به گوش دادن می فهمیم که میخواهد طعمه را عصبی کند. خیمهی جنگ روانی را پهن کرده است. انگ، اتهام، تهمت، دورغ و توهین را دستمایه کرده است. ولی عجیب است که طالبی کارگردان آرام حرف میزند و اصلا عصبی نمیشود. خوب جواب میدهد و سعی میکند به متمدنانهترین شکل ناممکن هم که شده قواعد دیالوگ را حفظ کند. همان اول سر البته میگوید که با ضد انقلابها مصاحبه نمیکند اما به احترام سابقه و شناخت زن ضد انقلاب حرف میزند. و هی حرفهای خودش را با تانی و طمانینه هجی میکند. انگار بخواهد تلقین مرگ بدهد کسی را؛ میتی را، با احترام.
نمیدانم چرا کارگردان «قلادههای طلا» جواب تلفن را داد. که چرا مصاحبه را نیمه تمام نگذاشت. که چرا داد نزد سر زن! رسیده بود حرم امام. گفت با سلام به امام خمینی مصاحبهام را تمام میکنم. خوب از پس برآمد. نپیچاند. سفسطه نکرد. توجیه هم نکرد. شعارهایش را هم داد.
من از میانهی این دو تا، اولیام.