به گزارش پایگاه 598، به نقل از خبرگزاری فارس: به آدرسِ نوشته روی کاغذ که نگاه میکنم دلم میریزد. کردستان، سنندج، خیابان شهدا، بازارچه تاناکورای. میایستم کنار خیابان. کنار تابلویی که نمیدانم چرا اسم «شهدا» را روی آن گذاشتهاند. اسمی که انگار به دل شهرداری هم برات شده بود شانزدهم مهر سال یک هزار و چهارصد و یک، حجلهی در آتشِ غلامرضای بامدیِ شهید میشود.
عصر روزی که دخترکی چهار ساله دست در دست مادرش به مغازهی عروسکهای تزئینی رفتند و غلامرضا آشوب بود که سلامت برگردند. عصر روزی که پسر نوجوان چهارده سالهی سنندجی با دوستانش جلوی مغازهی کیپ تا کیپ پر از پوتینهای نایک و آدیداس میگفتند و میخندیدند و غلامرضا چشم میگرداند که کسی مزاحم انتخاب کفششان نشود. عصر روزی که خواستند مغازهها را به آتش بکشند و او غیورانه سد راهشان شد تا سهم پیشانی بلندش تیر خلاص شود و خون سرخش به نیت آن دعا بر محاسنش بنشیند.
نماز بازی
پدر غلامرضا اما رمقی در جانش نمانده. داغ خون غلامرضا تا مغز استخوانش را سوزانده و هر چند لحظه، نگاهش به نقطهای دور خیره میمانَد، انگار هنوز منتظر است که غلامرضایش برگردد و خبرِ شیرین جور شدن تالار برای روز عروسیاش را به او بدهد.
چشمهای بابای غلامرضا پر از اشک میشوند. خیس و بارانخورده اما سریع پلکهایش را روی هم میاندازد. درست مثل بغضی که در آستانهی ترکیدن، فرو بخوریاش: «بچهی اولمان بود. متولد سال هزار و سیصد و هفتاد و شش. از همان بچگی عجیب و غریب بود. بچهی اول عزیز کردهست دیگر، ما هم خداوکیلی کم نمیگذاشتیم و همیشه برایش لباس خارجی میگرفتیم اما نمیپوشید. حالا نمیدانم علتش چه بود اما فقط لباسهای کتان و ساده را قبول میکرد، ما هم که دیدیم خواستهاش این است تسلیمش شدیم.
بله، دقیقا چهار یا پنج ساله شده بود. ما مسجدسلیمان زندگی میکردیم. با بچههای محل میرفت مسجد. نه که بلد باشد نماز بخواند، نه؛ اصلا قبله را نمیدانست کدام طرف است اما میرفت مسجد. بعد توی خانه مُهر را میگرفت و دو ساعتِ تمام با آن بازی میکرد. سجود و رکوع و قنوت نمیدانست چیست اما تقلید میکرد و همان وقتها هم که توی خانه بود، به جای آتش سوزاندن و فوتبال و سروصدا درآوردن، نمازبازی میکرد.»
مرد شد
چند سرفهی کوتاه کرد، رشتهی کلام مدام از دستش میپرید و چشمهایش از اشک خشک نمیشد: «خیلی به غلامرضا توجه میکردیم. بچهی اولمان بود خب. هم او به ما وابسته بود هم من و مادرش به او. یا روی شانهی من بود یا توی بغل مادرش. اصلا زمین نمیگذاشتیمش تا کلاس اول شد. عموی غلامرضا مدیر مدرسهاش بود. کمکم وابستهی عمویش شد. نصف بیشتر روز در مدرسه بود و خیلی جذب شد. خیلی زود جا افتاد. خیلی زود بزرگ شد. دیگر نیازی به من و مادرش نداشت. میدانی منظورم چیست؟ تا کلاس پنجم که کنار دست عمویش بود خودش کارهای خودش را انجام میداد غلامرضا مرد شده بود خودش خودش را از همان بچگی مرد بار آورد.
دوران راهنمایی فرقش با بقیهی نوجوانها خودش را بیشتر نشان داد. با همه نمیپلکید. دو سه تا دوست صمیمی داشت که مثل خودش فکر میکردند. الآن هم یکیشان اینجاست. برای خودش مردی شده. درست توی همان راهی که با غلامرضا وعدهاش را به هم دادند قدم گذاشته؛ راه جوانمردی و دفاع از امنیت و حقیقت. با خودم میگفتم حتما بزرگتر که شود این شورها از سرش میافتد ولی نیفتاد.
راهنمایی که بود بار زدیم و آمدیم کردستان. سال ۱۳۸۹. همینجا ساکن شدیم ولی آب از آبش تکان نخورد. همان غلامرضا بود که بود. شاید هم دلشور تر. نه به ظلم راضی میشد و نه به ظالم بودن. میگفت حقالناس اول همهی حساب و کتابهاست. به اعتقاداتش پایبند بود.»
راه دوستداشتنی
چشمش از در نمیافتد، حق دارد مرد، خیلی زمان میبَرد عادتِ دیدنِ هر روزهی جوانِ چهارشانهات در قاب در از سرت بیفتد، خیلی زمان میبَرد باورت شود که غلامرضایت در آغوش خاک به خواب ابدی فرو رفته و خیلی زمان میبَرد که کتوشلوارِ دامادیِ نپوشیدهاش را ببخشی، این رنجها خیلی زمان میبَرد و بابای غلامرضا تازه در آغاز هضم این رنج است. آه عمیقی میکشد: «من جانبازم. نوجوان بودم. دبیرستانم را هنوز تمام نکرده بودم که جنگ شد. درس را ول کردم و رفتم. جنگیدم و وقتی برگشتم، لباسهای خاکی آن دوران، سالها بعد، یادگاریهایی عزیز برای غلامرضا شد.
آنها را میپوشید، میبویید، تفنگ پلاستیکی میگرفت، و عاشق آن لباسهای خاکی و کهنهی زمان جنگ من شده بود. غلامرضا بزرگ میشد و عشق آن لباسها توی جانش ریشه میدواند تا اینکه یک روز، آمد خانه. گفت میخواهد سپاهی شود. جا نخوردیم. نه من و نه حتی مادرش. میدانستیم یک روز میآید و برای شنیدنِ این حرف آماده بودیم اما میخواستم با اطمینان قلبی و با یقین تصمیم بگیرد. دوست نداشتم وسط راه پایش بلغزد و دلش بلرزد. گفتم: «بابا جان، چه علاقه داری؟ تو که از خدمت هم معاف شدی. دو سال جلو افتادهای. دیپلمت را که گرفتی برمیگردیم خوزستان. درس دانشگاه میخوانی و یک جایی شاغلت میکنیم. چی دوست داری؟»
نگاهمان کرد. به من و مادرش. توی چشمهایش پر از گلایه بود. انگار میخواست با زبان بیزبانی حالیمان کند که «مگر شما نمیدانستید راه من از اول همین بوده؟» ما هم نگاهش کردیم. دانستیم که این بچه دیگر مال ما نیست. از اول هم مال ما نبود. خندید: «بابا جان، مادر جان، دورتان بگردم، من از اول این راه را دوست داشتم، الآن هم هنوز این راه را دوست دارم و میخواهم ادامه بدهم.» مادرش و إن یکاد خواند. من هم سرش را بوسیدم و یا علی گفتیم.»
مرد جهاد
در باز و بسته شد. چند نفری آمدند و تسلیت گفتند و رفتند. دستهای بابای غلامرضا لرزید. یک لیوان آب برایش آوردند اما کدام آب است که میتواند جگر سوختهی این پدر را خنک کند؟ کدام دعای صبوری؟ کدام غم آخر؟ این کلمات یعنی چه؟ ده روزِ دیگر وقت عروسی غلامرضاست با دختری که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. ده روز دیگر باید این رختِ دامادیِ آویزان از چوبلباسِ اتاقش را بپوشد و دست عروسش را بگیرد به سوی خانهی بخت. ده روزِ دیگر اما خیلی دیر است. خاک سرد شده و غلامرضا دیگر برنمیگردد.
بابای غلامرضا به قاب روی دیوار زل میزند: «بین کردستان تا خوزستان خیلی راه است، ما هم فقط مناسبتها و تعطیلات عید نوروز میآمدیم دیدن قوم و خویش. غلامرضا دانشجو بود. ما میآمدیم و او نمیآمد. با اردوهای جهادی میرفت به شهرهای اطراف کردستان. به او پول میدادم. برای خرید وسیلههای مورد نیازش. اما نمیخرید. خب هر پدری باشد نگران میشود تا اینکه شاهد از غیب آمد با پول توی جیبیهایش گوشت و برنج و مرغ میگیرد برای حاشیهنشینهای سنندج. بعدها هم که مسؤول بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد کردستان شد دانشجوها را هم با خودش میبُرد برای کمک. وقتی میرفت میدانستیم کجا رفته اما جزئیاتش را نمیگفت. یعنی نمیدانستیم میرود که از مردم بیبضاعت دستگیری کند. وقتی شهید شد یکیشان آمد و به ما گفت. گریه میکرد و تعریف میداد. با گریه تعریفِ جوانمردی غلامرضا را میداد.»
پیرهن رکابی
ساکت شد و دست زیر چانهاش گذاشت. انگار یاد چیزی افتاده باشد. دو دو تا یکی کرد برای گفتن. چند دقیقه بعد لبهایش لرزید: «خدا شاهد است یاد ندارم پیرهن رکابی پوشیده باشد. تمام سالهایی که بود را مرور کردم اما نه، نپوشید. خیلی حجب و حیا داشت. حتی وقتی میخواست زیر شلوارش را عوض کند با اینکه برادرش خیلی از او کوچکتر بود اما جلوی او عوض نمیکرد. یا خودم؛ جلوی خودم لباس عوض نمیکرد؛ نه نه، من یادم نیست بدنش را دیده باشم. جلوی منِ پدرش هم لباس عوض نمیکرد. وقتهایی که میآمدیم خوزستان و میرفت خانهی دایی و خاله و عمه و عمو و فامیل سرش همیشه پایین بود. چشم نمیدوخت.»
دوباره سکوت کرد، بعد آرام خندید: «یک بار نمیدانم چه شده بود. ماجرا چه بود که دروغ گفته بود. دیدم آمد خانه. خیلی ناراحت بود. انگار اتفاق بزرگی افتاده باشد. دستم را گذاشتم روی شانهاش: «بابا جان، کسی حرفی زده؟ درگیری چیزی شده؟ بحثی داشتی؟» گفت: «نه بابا، فقط یک چیزی را نگفتم. من یک دروغ گفتم!» خدا شاهد است انگار این بچه را داغ کرده باشی، آتش زده بودی. با خنده گفتم: «بابا، ما روزانه هزار تا دروغ میگوییم، شما هم حالا یک دروغ گفتی» اما فایده نداشت، خیلی ناراحت بود.
خدا بر زبانم، اصلا این پسر عجیب بود تا آنجا که یاد دارم نمازهایش اول وقت بود. غلامرضا شبها با وضو میخوابید. حتی یک بار به شوخی به مادرش گفتم: «این چرا شبها هم وضو میگیرد؟!» غلامرضا صدایم را شنید و از توی اتاقش بلند بلند خندید. اصلا اینجوری برایت بگویم که غلامرضا با خانوادهی ما فرق میکرد. فکرها و اعتقادات خودش را داشت.»
پارسال برج پنج
دستی به کتوشلوار دامادیِ غلامرضا کشیدم و دلم تکه تکه شد. بابای غلامرضا دست روی قلبش گذاشت و زیر لب ألا بذکر الله تطمئن القلوب خواند: «پارسال برج پنج عقد کرد. خیلی همدیگر را دوست داشتند. کتوشلوار خودش را خرید. کتوشلوار من را هم خرید. همینی که آویزان است. برای گرفتن جشن عروسی باید میآمدیم خوزستان. همهی فامیل خوزستاناند. زنگ زدیم به فامیلهایمان که در تدارک تالار باشند اما نوبت خالی پیدا نمیشد. کار را سپردم به باجناقم. بندهی خدا هم پیگیر شد که یک تالار برای آبان ماه جور شود.
ساعت شش و نیم یا هفت عصر شنبه بود. ما سپرده بودیم تالار پیدا کنند و منتظر خبرش بودیم که غلامرضا ساعت هشت شب به خانمش پیام داد «ما پادگانیم»، بچههای نیروی انتظامی از بچههای سپاه کمک خواسته بودند. حفظ امنیت و جان مردم در میان بود. ساعت نه و نیم غلامرضا دوباره به خانمش پیام داد اما این پیامش دلمان را ریخت. نوشته بود «توی صحنهی درگیری هستیم. مواظب خودتان باشید.» سریع شمارهاش را گرفتم اما جواب نداد. باز گرفتم اما جواب نداد و نیم ساعت به همین شکل گذشت تا دوستش تماس گرفت: «سلام علیکم، حاج رضا مجروح شده، تیر خورده، بیمارستان است.»
تیر خلاص
بابای غلامرضا خم شد. شکست. گریه کرد. دستها و صدایش لرزید. مُرد و زنده شد. بابای غلامرضا به هقهق افتاد: «با اینکه میدانست چند روز دیگر عروسیاش است. با اینکه کتوشلوارش را خریده بود. با اینکه تجهیزات خانهاش را کامل کرده بود. با اینکه الآن خانهاش کامل کامل است. با اینکه علاقه زیادی به خانمش داشت اما همهی این تعلقات را پشت سرش جا گذاشت و برای دفاع از امنیت مردم رفت.
آن شب قورمه سبزی داشتیم. غلامرضا قورمه خیلی دوست داشت. شام که خوردیم دست خودم نبود. انگار کسی زیر شانهام را گرفت و بلندم کرد. رفتم توی اتاق غلامرضا. گفتم: «بابا، ما شام خوردیم، تو چرا هنوز نیامدی؟» اصلا همه چیز ناخودآگاه بود. داشتم از اتاقش بیرون میآمدم که یکهو تمام قد، غلامرضا را روبهرویم دیدم. یک لحظه غلامرضا جلوی چشمم آمد و بیاختیار روی زبانم جاری شد «نکند پسرم تیر بخورد توی سر و صورتش.»
دوستانش تماس گرفتند. یازده و نیم بود که رسیدم بیمارستان. دیگر منتظر نماندم مرا ببرند آیسییو، بخش یا اورژانس. مستقیم رفتم سردخانه. پاهایم میلرزید. دستهایم میلرزید. اما راه میرفتم. میدانستم غلامرضایم آنجاست. درِ سردخانه را باز کردند. جوانم آرام خوابیده بود. با یک تیر خلاص وسط پیشانیاش. ریشهایش خونی بود. دقیقا عین همان چیزی که خودش از حضرت فاطمه زهرا (س) خواست.
گفته بود «یا فاطمه زهرا (س)، طوری شهید شوم که خون صورت و محاسنم را بگیرد» تا باز کردم دیدم خون آمده روی ریشهایش. من داشتم نگاهش میکردم. یاد آن روز افتادم که رفته بودیم پابوس و مادرش او را از امام رضا (ع) طلبید و من وقتی فهمیدم پسر است اسمش را گذاشتم غلامِ رضا. یاد چهار دست و پا راه رفتنش. یاد کلاس اول. یاد زمین خوردنش. یاد دندانهای شیری. یاد مسجد رفتنش. یاد اردوهای جهادی و سپاهی شدنش. یاد آخرین خداحافظیاش. غلامِ رضا صورتش خونی بود. داشتم نگاهش میکردم و سپردمش به امام رضا (ع) تا به استقبالش بیاید. داشتم نگاهش میکردم که تلفنم زنگ خورد. باجناقم پشت خط بود. از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید: «مشتلق بده که تالار بالاخره جور شد، برای آبان هماهنگ کردم» گوشی از دستم افتاد. داشتم نگاهش میکردم. خون هنوز از جای تیر خلاص در پیشانی غلامرضا فواره میزد.