به گزارش سرویس بین الملل پایگاه 598، اگرچه سایه جنگ دست کم از بسیاری از مناطق تحت کنترل دولت مرکزی رخت بربسته است؛ با این حال آثار شوم آن، چیزی نیست که به این زودیها گریبان اهالی شام را رها کند. در برخی مناطق استان ریف دمشق که در روزگاری نه چندان دور، شاهد درگیری گروههای مسلح با دولت مرکزی بود؛ حجم خرابیها به اندازهای است که در مفهوم دیگر نمیشود آن منطقه را «شهر» نامید!
با این حال مشاهدات میدانی خبرنگار پایگاه 598، از این مناطق نشان میدهد که برخی از شهروندان پس از سالها به شهرهای خود بازگشتهاند و با تمیز کردن و ترمیم یک اتاق در ساختمانی مخروبه، به زندگی خود ادامه میدهند.
در ابتدا حضور در مناطق جنگ زده اگرچه به دلایل امنیتی و عدم پاکسازی منطقه، غیرممکن به نظر میرسید؛ با این حال خبرنگار پایگاه 598، پس از رایزنی با افراد مختلف توانست همراه با نیروهای ارتش سوریه، به صورت محدود در بخشهایی از ریف دمشق حضور پیدا کند و گوشهای از زندگی مشقتبار ساکنان بازگشته این مناطق را به تصویر بکشد.
متن زیر روایت خبرنگار پایگاه 598، از آخرین وضعیت مناطق جنگ زده ریف دمشق است:
یک روز پس از هماهنگیهای قبلی برای سفری کوتاه به یکی از مناطق جنگ زده استان ریف دمشق، در صبحی آفتابی راهی شهر «داریا» در جنوب شهر دمشق میشوم. اقتضائات امنیتی سوریه این گونه است که برای رفتن به هر شهر و محلهای باید از دوسه ایست و بازرسی عبور کرد.
هر کدام از این ایست و بازرسیها _که در اصطلاح عربی، «حاجز» خوانده میشوند_ در اختیار یک نیرو است و برای هرکدام باید توضیح دهید که از کجا آمدهاید و دقیقا اینجا چه میکنید! در ایست و بازرسی آخر، سرباز حاضر پس از پرسوجو گفت که باید از مسئول منطقه حضورم را استعلام کند.
پس از دقایقی جوانی با لباس تاکتیکال نظامی که اتیکت فرقه 24 بر بازوی سمت راستاش خودنمایی میکرد و چشمهای سبز تیلهای، صورتی پُر و آفتاب سوخته و موهایی به رنگ گندم داشت، سوار بر خودروی ما شد و تا پایان سفر همچون شمشیر داموکلس، معلق بر سر من ماند!
بیشتر تذکرات این نیروی ارتش سوریه، درباره تلههای انفجاری و ادوات عمل نکرده در تل خاکهای آنجا بود و مکررا یادآور میشد که غیر از مسیر خودروها، پا در نطقه دیگری نگذارم و وارد ساختمانها نشوم و با این توجیه، سعی میکرد که مانع از رفت و آمد آزادانهام در منطقه شود.
البته این فرد نظامی با این بهانه که مردم این منطقه تنگ نظر هستند (احتمالا منظورش این بود که بسیاری از آنان، از خانوادهها و اقوام مسلحین هستند) اجازه نزدیک شدن به افراد محلی را هم به من نمیداد.
با این حال توصیه همسفر ارتشیمان چندان موثر واقع نشد و به محض رسیدن به «داریا» و سرگرم شدن همسفر نظامیمان، فرصت را مغتنم میشمارم و به سمت مردم میروم. از سلام من بسیار خوشحال میشوند و به گرمی پاسخ میدهند. نمیدانم پیش خودشان درباره من چه فکری میکنند! این که خبرنگاری هستم که آمده صدای مظلومیتشان را به گوش جهانیان برساند یا رهگذری که گذرش به اینجا خورده و باید به رسم مهمان نوازی اعراب، تحویلش گرفت!
با شروع بحران سوریه، در سال 2011 بسیاری از مناطق این کشور درگیر جنگ و نزاع گروههای مسلح مختلف با یکدیگر شد. شهر داریا با 70 هزار جمعیت نیز یکی از شهرهایی است که در ژانویه سال 2013 توسط دو گروه مسلح با نامهای «اجناد الشام» و «لواء شهدا الاسلام» به طور کامل از کنترل دولت مرکزی خارج شد و سرانجام پس از درگیریهای طولانی و فرسایشی، طی توافقی که این گروههای مسلح با دولت در اوت 2016 انجام دادند؛ این شهر از وجود مسلحین خالی شد.
در اثنای بحران سوریه، آنچه که اتفاقات داریا را در صدر اخبار قرار میداد؛ موقعیت استثنایی این شهر، نزدیکی آن به کاخ ریاست جمهوری سوریه و برخی مراکز نظامی نظیر فرودگاه نظامی المزه و مقر اطلاعات ارتش سوریه بود. افزون بر این وجود حرم مطهر حضرت سکینه (س) دختر امام علی (ع) در شمال داریا، اتفاقات این شهر را برای شیعیان حائز اهمیت میکرد.
داریا در زمان جنگ به طور کامل از سکنه خالی شد و اگرچه پنج سالی است که شاهد هیچ درگیری و تبادل آتشی نیست؛ با این حال هیچ تغییر و ترمیمی در وضع شهر رخ نداده و به علت حجم خرابیها و وجود بقایای مواد منفجره، دسترسی به این شهر همچنان برای شهروندان دیگر مناطق غیرممکن است.
در سکوت از خودرو فاصله میگیرم و به سمت کوچه پس کوچههای اطراف میروم که حین عبور از میان آپارتمانهای ویران شده متوجه دو کودک خردسال میشوم. به محض این که میخواهم به سمتشان بروم، دچار ترس میشوند و این باعث میشود که نخواهم آرامششان را برهم زنم. از فاصله ده پانزده قدمی برایشان دست تکان میدهم و به این واسطه از آنها میخواهم که اجازه دهند لبخندشان را به ثبت برسانم.
سپس وارد آپارتمانی پنج طبقه نیمه مخروبی میشوم و به دنبال مسیری برای رفتن به بام، اتاقها را جستوجو میکنم. بخشی از این ساختمان بر اثر بمباران هوایی، همچون شمعی که از یک طرف سوخته باشد؛ پایین آمده و در این بین، راه پلهها نیز دچار آسیب شده است.
در یکی از اتاقهای مشرف به فضای باز این ساختمان، نقش پرچم سه رنگ ارتش آزاد سوریه خودنمایی میکند و بر دیوارهایش جملاتی نقش بسته که نشان میدهد اینجا پایگاه نیروهای معارض و جداشدگان ارتش سوریه بوده است. جملاتی همچون «ورود بدون هماهنگی ممنوع» که احتمالا حاکی از آن بود که در روزگاری نه چندان دور، مکانی برای هدایت نیروهای معارض بوده و افراد زیادی به این ساختمان تردد میکردند.
در زیر این ساختمان مانند بسیاری از بناهای دیگری که در این منطقه دیدم، تونلی برای تردد حفر شده. آرزو داشتم آزاد بودم که به درون همه آنها بروم و سر از ته و تویشان درآوردم! مسلما این همه زحمت، ارزش وقت گذاشتن و خطرکردن برای بازدید از این تونلها را دارد!
حفر این تونلها احتمالا زمانی رخ داده که فرماندهان گروههای معارض مستقر در این منطقه، از پیشروی در مناطق تحت کنترل حکومت مرکزی ناامید شدهاند و برای آن که همین مناطق متصرفه یا به قول خودشان «محرر» را از دست ندهند؛ اقدام به ساختن شبکهای زیر زمینی در بین ساختمانهای منطقه کردهاند. این گونه هم برای مقاومتی طولانی آمادگی داشتند و هم از گزند هواپیماهای شناسایی و جنگی طرف مقابلشان در امان میماندند.
دوست خبرهای که در بحران سوریه استخوان ترکانده، میگفت این تونلها با غنیمت گرفتن تجهیزات شرکت مپنای ایران و الگوگیری از آموزشی که خودمان به نیروهای حماس فلسطین دادهایم، ساخته شده است. آن طور که در خاطر دارم حماس در برههای از جنگ سوریه، به حمایت از گروههای معارض با نظام بشار اسد پرداخت و حتی این زمزمه بود که به سوریه، نیرو اعزام کرده است. با این حال این حمایت به درازا نکشید و رهبران حماس فهمیدند که هیچ کشوری جز ایران و سوریه، حامی مبارزه مسلحانه آنان با رژیم صهیونیستی نیست!
ماجرای حفر این تونلها اما در جای جای سوریه شنیدنی است. در تب و تاب جنگ، جبهه النصره با حفر تونلی به طول چند کیلومتر از محله یرموک دمشق توانست سر از خیابان فلسطین و مقر مرکزی اداره اطلاعات ارتش سوریه درآورد. النصره هرچند در این عملیات شکست خورد و مهاجمان کشته شدند؛ اما یقینا ترس این که در هر لحظه ممکن است از زمین زیر پایت، تکفیری بجوشد و با خود تو را به درون زمین ببرد، تا مدتها همچون شبح با مسئولان و نیروهای ارتش سوریه همراه بوده است.
از این اتاق به آن اتاق یا بهتر بگویم از این واحد به واحد ساختمانی، تلی از خرت و پرتها انباشته شده بود. گاهی در میان این دور ریختنیها، کتاب و دفتر مشق کودکانی دیده میشود که شاید خیلیهایشان همچون کودکی خود من، بلافاصله بعد از تعطیل شدن مدرسه و آمدن به خانه، مشقهایشان را مینوشتند تا باقی روزشان را با خیال آسوده به بازی بپردازند.
بالاخره راه پله سالمی برای بالا رفتن پیدا میکنم و با شتاب طبقهها یک آپارتمان پنج طبقه را بالا میروم تا هم از بوی زهم و مهوع محبوس در اتاقها رهایی یابم و هم بار دیگر ششهایم را از نسیم مرطوب و معطر هوای مدیترانهای و بوی خوش یاسمین پر کنم. دمشق به شهر گلهای یاسمین معروف است و این گل به نوعی نماد این شهر شده. مثل دیوارهای بسیاری از منازل در ایران خودمان که به یاس امین الدوله مزین شده، دیوارهای منازل و کوچههای اینجا را نیز گلهای یاسمین در بر گرفته است.
پیش رویم شهری است که روزگاری هفتاد هزار نفر جمعیت داشته و امروز شاید نشود حتی هفتصد نفر را هم در این شهر پیدا کرد. ساختمانها و معابری که بدون استثناء آسیب دیدهاند و هر آنچه که از در و پیکر آنها باقی مانده بود را هم «علی بابا»ها دزدیدهاند. در اکثر نقاط سوریه، خالی کردن خانهها _از لوازم خانگی گرفته تا قاب پنجره و سیمکشی و لولهها_ توسط نیروهای مهاجم امری عادی تلقی میشود. این طرفی یا آن طرفی هم فرقی نمیکند!!
اینجا به تعداد بلوکهای ترکش خورده و ساختمانهای آسیب دیده، قصه و روایت دارد. سعی میکنم تمام جزییات را با چشمانم به خاطر بسپارم. مثل دوستدار هنری که از موزه در حال آتش بگریزد و هرچه را که دم دستش میآید برمیدارد تا از دستبرد زمانه محفوظ نگه دارد؛ چرا که معلوم نیست باز هم بتوانم به اینجا و این نقطه برگردم.
منظره کوی خرابات پیش رویم اگرچه تداعیگر آن همه فیلم و عکسی است که از مردم کشته و زخمی شده اینجا در خاطر دارم، با این حال مشاهده اندک افرادی که به شهر خود بازگشتهاند و در تلاشاند تا جایی را برای سکونت فراهم کنند ناخودآگاه چشمانم را نازک میکند و لبخندی را به لبانم مینشاند.
همسفر نظامیمان که متوجه غیبت من شده از پلهها بالا میآید و با چشم غره، شروع به اشاره و عربی صحبت کردن میکند. «عفوا یا أخی» تحویلش میدهم. لبش را کج میکند، سری تکان میدهد و سپس پاکت سیگارش را به سمتم دراز میکند. برای احترام و باز کردن باب رفاقت هم که شده یکی از آن سیگارهای نامرغوب خفه کنندهاش را برمیدارم.
به سوی دیگر از جایی که ایستادیم خیره میشوم و در کوچه پشتی مردانی را میبینم که در حال مرمت ساختمانشان هستند. چشم همراه نظامیمان _که حالا دیگر نمکگیرش هم شده بودم_ را بازهم دور میبینم که بلافاصله لنز دوربینم را به طرف این مردان نشانه میروم و از امیدشان به زندگی، تصویری را به ثبت میرساندم.
در همین حین، متوجه دو جفت چشم زیبای کوچک میشوم که در ورودی پشت بام، رندانه نگاهمان میکردند و پس از این که متوجه حضورشان میشوم، فورا از پلهها به پایین میگریزند. به «رفیق» اشاره میکنم اینها از کجا آمدند بالا که به نشانه بیاطلاعی، شانههایش را تکان میدهد.
در مسیر پایین آمدن از پلهها، دری نو نوار را میبینم که یک جفت کفش زنانه و سه جفت کفش بچگانه در برابر آن جفت شده. در آپارتمانی که نصف آن فروریخته و در بحبوحه جنگ به پایگاه ارتش آزاد تبدیل شده و به شبکهای تونلهای تردد مسلحین متصل است؛ یک خانواده با سه فرزند خردسال خود زندگی میکند و ما در این وقت صبح مزاحم خلوتشان شدهایم! در تعجم که موقع بالا رفتن از این ساختمان، از کدام مسیر آمدم که این در و کفشها را ندیدم!
هماکنون در بسیاری از مناطق پرجمعیت و مهم سوریه که از ابتدای جنگ با خطوط درگیری فاصله داشتند؛ بدیهیترین امکانات رفاهی نظیر برق، آب و گاز با محدودیتهای دهشتناکی روبهرو است، چه رسد به مناطق جنگ زده که زیرساختهای آن به طور کلی نابود شده است.
اینجا شاید برای قاطبه هموطنانم، جلوهای از حضور داعش، النصره و خط و نشانهای المحیسنی باشد اما برای منی که حوادث سوریه را پیش از ظهور این گروهها پیگیر بودهام؛ تداعیگر فریادهای جوانانی است که مطالبات به حقی داشتند و بسیار تلاش کردند که مانع از به خشونت کشیده شدن اعتراضشان شوند. یادآور فریادهای «یحیی شربجی» و بردارش «معان شربجی» و «غیاث مطر» است که اعتراضشان توسط گروههای سلفی و تکفیری دزدیده و در نهایت موجب شد جای فریاد و مشت گره کرده را غرش شلیک تیربارهای سبک و سنگین و انفجارهای گاه و بیگاه بگیرد.
قدمزنان در پس کوچههای شهر به این فکر میکنم که امروز دیگر اسمی از این جوانان نیست و یادشان مثل خانههای غبار گرفته اینجا گم شده که یکی از ساکنان این محله که در کنار ساختمانهای ویران، قنادی کوچک تمیزی دارد؛ دستاش را برایم تکان میدهد و اصرار دارد که به مغازهاش بروم و مهمانش شوم. خود را ابوجعفر معرفی میکند، اهل اینجاست و قنادیاش را پس از ده سال دوباره راهاندازی کرده است.
علت بازگشتاش را جویا میشوم و این که چرا مثل چند میلیون آواره سوری دیگر، در ترکیه، لبنان، اردن و یا حتی منطقهای دیگر از سوریه ساکن نشده و به شهری بازگشته که حتی پرندگان هم دیگر در آن پر نمیزنند. در پاسخ میگوید: "اینجا سرزمین ماست و در میان این ویرانیها، آنچه که ما را ملزم به زندگی میکند «امید» است. ما به آینده امیدواریم و دوباره میتوانیم شور و شوق سابق را به این شهر بازگردانیم."
اشک در چشمانم حلقه میزند و اشعاری را که فَیروز برای مردم فلسطین خوانده در ذهنم جاری میشود:
منودع زمان منروح لزمان مدتهاست که خداحافظی کردیم و به زمانی دیگر رفتیم
ينسانا على أرض النسيان بر زمین فراموشی، فراموش شدیم
منقول رايحين منكون راجعين گفتیم که میرویم ولی در حقیقت بازگشتیم
على دار الحب و مش عارفين به خانه ی عشق و نمیدانستیم
آه، راجعين يا هوى ای عشق ما بازگشتیم
*مهدی هواسی