به گزارش
پایگاه 598، حکایت جالب زیر در مذمت هدیه گرفتن علما می باشد که از تاریخ بیهقی استخراج شده است:
داستان بر این مدار بود که زمانی امیرمسعود غزنوی، فرزند سلطان محمود و جانشین او را بیماری فرا میگیرد. مسعود در ماه صفر ۴۲۸ هجری قمری بهبود مییابد و به شکرانه آن میخواهد از مال حلال به مستحقان صدقه بدهد. امیرمسعود بخش کوچکی از زرهای دولتی را که پدرش هنگام جنگ در هندوستان به دست آورده بود، آن را زر حلال میدانست. چون پدر «بتخانهها خراب کرد، بتهای زرین بشکست و گداخت و این زر حلال بیشبهه را در مواقع صدقه به کار میبردند». صدقهای که برای شکرانه سلامت آدمی به مستحقان میدهند، البته باید از مال حلال باشد. جالب است که بسیاری از شاهان ایران در ذهنشان مال دولتی را یکسر حلال نمیپنداشتند. اگر میخواستند برای سلامت خود صدقهای به مستحقی بدهند، باید از زر حلال میبخشیدند!
اکنون امیر باید گیرندة مستحقی پیدا کند که زر را به او بدهند. مسعود با رئیس دبیرخانه (یا وزیرش) بونصر مشکان مشورت میکند. بونصر یک قاضی پیر بازنشسته به نام ابوالحسن بولانی و پسرش بوبکر را نام میبرد که سخت تنگدستاند. مسعود خشنود میشود که دو تن مستحق پاکدامن را دریابند و برای این کار دو کیسه زر حلال(!) در اختیار وزیر میگذارد. بونصر قاضی و پسرش را احضار میکند. وزیر سخندان خوب شرح میدهد که سلطان محمود چگونه زر حلال را در جنگها از زر مشکوک جدا میکرد و اکنون مسعود مقداری از آن زر را به قاضی تنگدست ولی عالیهمت تقدیم میدارد.
قاضی تنگدست به شرح و بسط بونصر گوش میسپارد. آنگاه پس از دعا و تشکر از عنایت شاه میگوید که: «این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا دربایست۲ نیست؛ اما چون بدانچه دارم ـ و اندک است ـ قانعم، وزر و بال این چه به کار آید؟»
وزیر میگوید: «ای سبحانالله! زری که سلطان محمود به غز و از بتخانهها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین میروا دارد ستدن آن، قاضی همی نستاند؟» زری که امیر مسلمانان در راه جهاد به دست آورده و خلیفه اسلام آن را میپذیرد، پس ناپذیرفتن قاضی چه معنی دارد؟ قاضی میگوید:
«زندگانی خداوند دراز باد! حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوهها بوده است و من نبودهام و بر من پوشیده است که آن غزوهها بر طریق سنت مصطفی علیهالسلام هست یا نه؛ من این نپذیرم و در عهدة این نشوم.»
گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
(حافظ)