به گزارش سرویس نقد رسانه پایگاه 598، «وحید جلیلی» مطلبی با موضوع فیلم سینمایی «خروج» نوشته که متن کامل آن را در ادامه می خوانید:
«توی
دِه راهش نمیدادند سراغ خانه کدخدا را میگرفت» این ضرب المثل دهاتی،
حالا در فیلم حاتمی کیا صورتی شهری و مدرن پیدا کرده است: «طرف را توی
سینما راه نمیدادند، سراغ دفتر رئیس جمهور را می گرفت.»
«مزرعه»،
یک لوکیشن کاملا آشنای هالیوودی و از پرتکرارترین مناظر در سینمای آمریکا
است؛ اما در سینمایِ آمریکا فیلها (و البته آمریکا الاغها)ی ایران، مزرعه
و روستا؛ معمولا منطقه ممنوعه و خط قرمز محسوب می شود.
سرمایه داریِ
رانتیِ لیبرالِ ایران، تنها در صورتی حاضر است صندوق ذخیره فرهنگیان و بانک
ها و دیگر منابع عمومی را برای سینمای تهران شمالی، تاراج کند که قبلا قول
گرفته باشد داهاتیها و جوات مواتها را از ذهن جامعه بفراموشانند!
در
طول بیش از دو دهه، در سینمای اِشغالی ایران، سهم چندانی به حدود ۳۰ درصد
ایرانی ها که در روستاها زندگی می کنند و بیش از ۷۰ درصد ایرانی ها که در
شهرهای بزرگ زندگی نمی کنند؛ نرسیده است.
اگر هزار فیلم سینمایی در
لوکیشن های بین شهرک غرب و کامرانیه ساخته شود آیا امیدی هست در کنار آن؛
دردها و حماسه ها و نیازها و ظرفیت ها و قهرمان ها و ماجراهای دراماتیکِ
عیسی آباد فارسان، جلایر ساوه، شگیم بلوچستان، گوار اراک،کوتاه دره نهاوند،
افین قائنات، وامنان آزاد شهر، کَزَج اردبیل، بلبل آباد بشاگرد، رکن آباد
یزد، صدخرو سبزوار، سیروان ایلام، خانوک زرند، عمری نیک شهر،کرفس همدان،
فلارد لردگان، قره داغ بوکان، غنی آباد بشرویه، چاش قائم شهر، سرتنگ لیراب
کهگیلویه ، تخته جان درمیان و بیش از «شصت هزار» روستای دیگر؛ در حد تهران
یا نصف آن یا یک پنجم آن یا یک دهم آن در سینمای ایران منعکس شود؟
حتی
آنها که در تهران و دیگر شهرهای بزرگ، زندگی می کنند نیز فقط در دو حالت
امکان بازنمایی در قاب سینمای اِشغالی ایران را دارند: یا جزو طبقه مرفهِ
بی هویتِ غربزده (که برای رد گم کردن و بی هیچ معیاری، طبقه «متوسط» نامیده
میشوند!) باشند و یا جز نکبت و فلاکت و سیاهی و تباهی و ناامیدی و اندوه
را تداعی نکنند.
بخش مهمی از این قواره قناس و کج و معوج؛ نتیجه
فروکاستن «نقد سینما» به «نقد فیلم» است.کار صنعت مفرّح نقد فیلم در ایران،
که هواداران زیادی از نوجوانان دبیرستانی تا ژورنالیست های ذوق زده دارد؛
انکار سینما به مثابه یک کلیت و یک امر ملی؛ و تعمیق این بی ریختی در
فیلمسازی بی قواره کشور است.
هالیوودیها «گاوچران» (COWBOY) را به
یکی از قهرمانان اصلی سینما در جهان تبدیل کردند و بسیاری از هنرپیشه های
تراز اول سینمای غرب را در لباس کشاورز و مزرعه دار و گاوچران دیده ایم؛
اما سینما و تلویزیونِ «طبقه متوسط!» ایران، اگر هم گاهی از سرِ ترحّم یا
تنوّع، نگاهی به این سو بیاندازند؛ روستا و دهقان و برزگر را نوعا به عنوان
مزّه و شوخی، یا خس و خاشاکِ صحنه استفاده می کنند و کمتر سالیست که حتی ۵
درصد فیلم ها، دوربینشان به سمت ماجراها و قهرمانهای ِ۷۰ درصد ایران
(روستاها و شهرهای کوچک) بچرخد. در چنین سینمایی حاتمی کیا در بیستمین
فیلمش به زیارت مزرعه داران ِروستای شهید پرور عدل آباد رفته است.
پرسش
حاتمی کیا از اساس پرسش غلط و غیرمنصفانه ای است و رئیس جمهور محترم و
محبوب را -که در انتخابش، رای سلبریتی ها و از جمله خود حاتمی کیا را داشته
- بی خود نشانه رفته است.
دهاتی ها را در این دوره به کجا راه میدهند که حالا یقه رئیس جمهور را بگیریم که چرا به پاستور راهشان نمی دهی؟!
حاتمی
کیا خوب می داند آن مرد که برای رحمت و نه برای قضای حاجت، هلی کوپترش در
روستا مینشست؛ رفته است؛ و گزارش جشن خداحافظیاش را، رفقای فیلمساز با
شوق زایدالوصفی در بوق کردند.کسانی که بیشتر از نقاط ضعفِ مهم و خسارت بارِ
او با نقاط قوتش مشکل داشتند و از جمله این که برای یحییها بیش از بچه
سوسولهای سعادت آباد، برای رحمتها بیش از سلبریتیها و برای عدل آباد بیش
از پاستور، ارزش قائل بود.
و امروز تراکتور رحمت، هر کجای تهران
که بایستد (از جمله خانه سینما یا هر کدام از دفاتر فیلمسازی) همان قدر
غریبه و وصله ناجور است که جلوی ریاست جمهوری.
این ریاست جمهوری یک
شبه از مریخ نازل نشده بلکه سالها در زمین مساعد یک عقبه فرهنگی - اجتماعی
- رسانه ای - سینمایی- تلویزیونی بالیده و به چنین قامت موزونی رسیده است.
۳۰ سال است نزدیک به ۷۰ درصد مردم ایران از جمله حدود ۳۰ درصدی که
در روستاها زندگی می کنند، اجازه ورود به هیچکدام از ایالات متحده تهران
شمالی (از جمله سینما) را ندارند.
اخذ ویزا برای ورود روستاییان به
سینمای ایران تنها در صورتی ممکن است که قبلا دعوتنامهای از کن و برلین و
ونیز و... برای نمایشِ «تباهی شان» داشته باشی و نه «انگیزه و تحرک و
حماسه وفرهنگ و تلاش و آرمان و امیدشان».
تجزیهطلبان سالهاست تلاش
کردهاند تا کشور خودشان را در قلب جمهوری اسلامی، تاسیس کنند و به
خودمختاری هم قانع نیستند چرا که ایالتهای خودمختار در حوزه دفاعی و سیاست
خارجی تابع حکومت مرکزیاند و تجزیهطلبانِ تهران شمالی، پیش از هر چیز با
سیاست خارجی و قدرت دفاعی جمهوری اسلامی مخالفند.
قدرت دفاعی ای که
اصلی ترین پشتوانه اش به گواهی دقیقِ حاتمی کیا، همچنان؛ عباس ها و رحمت ها
و یحیی ها و نرگس ها هستند که با برجام یک و دو و سه و... هم نمی توان
خنثایش کرد.
درهای «صنعتِ تخدیرِ تهران شمالی» که دوست دارند
«سینمای ایران!» بنامندش، فقط به روی روستاییان ایران بسته نیست؛ در طی ۳۰
سال گذشته به ندرت یک سردار ایرانی از همت و باکری و خرازی گرفته تا
زینالدین و صیاد و احمد کاظمی و قاسم سلیمانی اجازه ورود به قاب دراماتیک
سینما و تلویزیون ایران را داشته اند.
درهای قلعه سینمای تهران شمالی،
عمدتا بر روی قهرمانان ایران بسته بوده است و هزاران کماندار قلم به دست و
غیور، بر باروهای فجازی کشیک میکشند، مبادا قلعه به روی مردمانی که
آرمانشهرشان غرب نیست، گشوده شود. یکی دو صحنه اش را در واکنش رسانه «ملی»
جمهوری اسلامی به «به وقت شام» و نشست خبری «خروج» در جشنواره «فجر» دیدیم.
هزاران دانشمند و پژوهشگر و متخصص و مخترعی که ایران را در نانو
تکنولوژی، بیوتکنولوژی، هوافضا، انرژی هستهای، صنایع نظامی و غیره به
ردههای اول تا هشتم جهان رساندهاند؛ اجازه ندارند در کنار تصویر پر تکرار
قاچاقچی ها و معتادها و دزدها وعرق خورها و لات ها و و فاحشههای مدرن
و... حتی یک فریم، حتی یک پلان در این سینما و تلویزیون دیده شوند.
سلبریتیهایی
که حتی از حضورشان در حلقههای چند ده نفری، سلفی منتشر میکنند و لایک
میگیرند و «ما بیشماریم» هشتگ می کنند، در انقلابِ دهها میلیونی
ایرانیها؛ در پاسداشت حاج قاسم از اهواز تا تبریز و از مشهد تا اصفهان و
از تهران تا کرمان، غایباند و چه بسا خشمگین از موج اقیانوسی که حاج قاسم
را چونان کشتیِ نجات، بر دست و دیده نشانده بود.
حالا اما «صنعت تخدیر تهران شمالی»که با شناسنامه جعلی «سینمای ایران» میشناسیمش شگفت زده و خشمگین است.
حاتمیکیا خروج کرده است و با تراکتور از روی همه قواعد سینمای تهران شمالی - سینمایی که خود، دیرزمانی گروگانش بود - رد شده است.
«خروج»؛ورود مصمّم به خط درگیری است.
تهران شمالی، سال ها کوشیده است سینمایش را با شاسی بلندهای چشم پرکن و دخترکان بزک کرده و تیکه های سیاسی و شوخی های جنسی غالب کند.
تراکتور دربرابر سانتافه؛
پیرمردان و پیرزنان در برابر تینایجرهای عشوهگر،
فریاد صریح سیاسی در برابر آروغ های آنارشیستی نئوکانهای وطنی،
و منطق نجیب و محکم ایرانی در برابر پرده دری غربزده های سخیف؛
سینمای دگراندیش انقلاب را دوباره سرافراز کرده است.
خروج اگر چه فرصت اکران بر پرده نقره ای را نیافت اما جنس داستان و تصویرش از «سینما»ییترینهای این سالهاست.
رحمتِ بخشی همان عباس حیدریِ آژانس شیشه ای است که روی
زمین کار می کرد با تراکتور - و بعد از جنگ، بی تراکتور- و حتی دفترچه بیمه
هم نداشت و حالا پس از ۲۲ سال بازگشته است تا از حاج کاظم که روزی در
ابتدای دوم خرداد، اسلحه سینما را به دست گرفته بود تا از حق او دفاع کند؛
بپرسد در تمام این سال ها کجا بوده است؟
و شاید بگوید:«می دونی دسته بره نفر برگرده؛ همون نفر هم بره و برنگرده یعنی چی؟»
و
آیا مطالباتش در این همه سال، به اندازه سوالاتِ پوچ گلشیفته فراهانی که
«چرا در مقابل متجاوزی مثل صدام از خودتان دفاع کردید!» ارزش طرح در سینما
نداشته است؟
عباس –این بار با موی سپید و چهره شکسته- آمده است تا
بپرسد در تمام این سال ها که دهها بلکه صدها فیلم در دفاع از دغدغه بچه
سوسول های سعادت آباد و شهرک غرب ساخته شد؛ حاج کاظمهایی که مشفقانه دل به
دل «طبقه متوسط بی هویت پرافاده» داده بودند چرا حتی یک بار، سراغی از
رحمت و یحیی نگرفتند؟
حاتمی کیا- شاید به دعای مادرانی که سربند «کلنا
عباسک» فرزندانشان را در سجاده دارند - دوباره به عباس برگشته است و فهمیده
است که آنان که در تمرّد از توصیه آوینی؛ سالها یاسین به گوششان می
خواند؛ وقتش را هدر کرده اند و نجات در همان کلمات ملکوتی سید شهیدان اهل
قلم است که گفت: «جز برای شقایق ها مخوان»!
و «خروج» شاید بیش از آن که
دیالوگ رحمت و رئیس جمهور باشد؛ گفتوگوی عاشقانه حاج کاظم و عباس است که
از پس سال ها نه در خیابان شلوغ توسعه، که در کوچه تنگ سینما دوباره هم را
یافته اند.عباس اما –گویی از بهشت- پاسخ تمام دغدغه ها و پرسش های سالیان
حاتمی کیا را با خود آورده است.
****
حالا دیگر حاتمی کیا می بیند که
یحییها نه تنها با پدر گلاویز نمیشوند که چرا به جنگ متجاوز رفتی بلکه
به پشتوانه نرگس هایشان محکم تر از پدر؛ روانه دفاع از میهن با شکوه
شهیدپرور خویش اند.
این یحیی ها و نرگس ها، درست در همان سال هایی
برآمدند و بالیدند که رفقای لیبرال حاتمی کیا داشتند او را مجاب می کردند:
«دهه ت گذشته مربی»؛ انقلاب سترون شده و جوان ایرانی، سمبلی جز دخترکان
عاشق استریپ تیز در استودیوهای پاریس ندارد!
در تمام سال هایی که
گندمزارها در حال تبدیل به مناطق آزاد تجاری بود؛ صاحبان آن مناطق آزاد در
تهران شمالی، قلم به دست هایی داشتند که حاتمیکیاها را به تردید در حقانیت
عباس ها و دل دادن به وسوسه خناس ها فرا میخواندند.
اما حججی ها و
صدرزادهها و حریریها و بیضایی ها و کوچکی ها و جاودانی ها و... و
«یحیی»ها نشان دادند که «دههت گذشته مربی»؛ برای لیبرال های بی وطن،
رویای شیرینی بود که به کابوسی تلخ بدل شد.
امروز حاتمی کیا در آستانه
رهایی کامل از لیبرال هاییست که سال ها تلاش کردند او را در دفاع از
آرمانخواهی «به تعارف بیاندازند»،او حتی بر خلاف حاج کاظم که تحمل دود
موتورسیکلت های معترض به لیبرالیسم فرهنگی، را نداشت، با دود تراکتورهایِ
دشمنِ لیبرالیسم تجاری، صفا میکند و قلبا به آرامش می رسد اگرچه برای ریه
هایش که سالها آماج بمب های شیمیایی روشنفکرها بوده و نفسش را تنگ کرده،
ضرر داشته باشد.
حاج کاظم به وضوح می بیند آنها که دغدغه شان متهم کردن
دفاع و مقاومت بود از صف کشیدن جلوی سفارت خرس نقره ای به استریپ تیز در
استودیوهای پاریس رسیده اند؛ از اول هم غیر از این یوتوپیا و آرزویی
نداشتند ولی آروغ های روشنفکریشان را همچون بمب شیمیایی بر سر حاج کاظم ها
می ریختند تا زمین گیرشان کنند و از خواندن برای شقایق ها و مطالبه حق
عباس ها و رحمت ها وروایت زیباییِ یحیی ها و نرگس ها، بازشان دارند.
حاج کاظم در تمام این سال ها بین احمد کوهی و سلحشور در تردّد بوده است.
غرب
زده ها و لیبرالها همان سلحشورِ توجیهگر و مکّارِ «آژانس شیشهای»اند که
حاج کاظم را هم بازی داد و به وعده های پوچ، تلاشش را هدر کرد.
سینمای
حاتمی کیا در سال هایی که گروگان مکرِ سلحشور بود؛ ماشینی بود خوش رنگ و
لعاب که سوئیچ نداشت و حرکت نمی کرد و نمی توانست هیچ عباس حیدری و رحمت
بخشی ای را نجات بدهد.
آن ها که در جشن انفعال حاج کاظم؛ روبان قرمز
پاره کردند و با موج مرده رقصیدند، تاب خروج او از ارتفاع پست و اوج حقیقی
اش با رحمت ها و یحیی ها را ندارند.
و «اوج» همان احمد کوهیِ مریدِ مربّی است که با هلیکوپتر می رسد.
در
روزگاری که هلی کوپترها بر زمین مزرعه ای نمینشینند جز به اجبارِ مزاج بی
قرارِ کارگزارانی که شوقِ گفت و گویشان با کدخدای قاسمکُش است و نه با
کشاورزهای یحیی پرور.
خبر نداریم که بالاخره آرزومندِ «کدخدای مودب
و باهوش»، میز گفت و گو با رحمت داغدار یحیی را هم به رسمیت شناخت یا نه؛ و
اگر چیزی بینشان گذشت ثمری داشت یا خیر.
خروج، پاسخی به این سوالها
نمیدهد و چه بهتر؛ بگذار بلاتکلیفی مطالبه گری ـ آنچنان که در واقع هم
هست ـ اذیتمان کند و شاید به چاره جویی برانگیزانَدِمان؛ اما »خروج»؛ یک
نوید با خود دارد :
جنگ پارتیزانی فرزندان انقلاب در کوچه پس کوچه های
سینمای ایران برای پس گرفتن سینمای گرانقدرِ ملی از تجزیه طلبان تهران
شمالی، در جریان است.
و پرچم افراشتنِ حاتمی کیا در میدان، مژده ای چون حضور چمران در پاوه است.