به گزارش خبرنگار اعزامی فارس قزوین به مناطق عملیاتی جنوب کشور، روز سوم نیز در اهواز سپری شد.
* روز سوم - اردوگاه اهواز
دختری صدا زد: بچههای کربلای ایران برخیزید! سوار اتوبوسها شدیم، این بار حاج آقا قلیپور، یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس با ما همسفر شده بود.
در مورد علت دفاع، علت پیروزی، سختیهای جنگ و دلاوریها گفت، از مسافران میخواست سئوالات خود را بپرسند تا جای ابهامی نماند و این سئوالات انباشته شده دانشجویان بود که برای یافتن واقعیتها به ذهنشان هجوم میآورد و آنان پاسخ را از حاج آقا میگرفتند.
کیلومترها راه رفتیم تا به پاسگاه زید رسیدیم، پاسگاه زید محل اجرای عملیات رمضان است، از یک دالان میگذریم و در مدفن 8 شهید گمنام حاضر میشویم.
هر چند نفر از زائران در یک گروه بر سر مزار شهیدی جمع شدهاند و به یاد شهدا و به جای مادر و یا خواهران هر یک از این شهدا برای برادر خود قرآن میخوانند.
ما خود را خواهر شهیدان میدانستیم، حس و حالش برایمان قابل وصف نبود.
در راه هر چند وقت یکبار راویان و روحانیان از اتوبوسی به اتوبوس دیگر جا به جا میشدند، روحانیان از آداب سفر میگفتند و از دانشجویان در مورد انتظاراتشان از یک روحانی میپرسیدند.
مسائلی را مطرح میکردند و مسافران را هم در بحثها شرکت میدادند، مرتب بین دانشجویان بر سر اینکه فلان راوی به فلان اتوبوس برود و با آنان همسفر شود بحث بود.
حاج آقا باجلان، یکی از راویان گروه بود، همه دوستش داشتند، همه مناطق را بدون کفش طی میکرد و میگفت: تمام عشق و زندگیاش اینجاست.
هنوز هم در حال و هوای آن زمان بود، میگفت: از مهر ماه تاکنون اینجا هستم و میخواهم تا 15 فروردین بمانم.
میگفت: سالهاست من عید ندارم و لحظه تحویل سال در کنار همرزمان شهیدم میمانم، انگار با آنان حرف میزد، گویی واقعا با آنان میزیست.
به هویزه رفتیم، نماز مغرب را در آنجا خواندیم، همان جایی که در عملیات نصر تعداد زیادی از دانشجویان به محاصره دشمن در میآیند و به شهادت میرسند.
اینجا هم مزار شهیدان گمنام است، یکی از روحانیان گروه میگفت: اینان گمنام نیستند بلکه نامدارند و پیش خداوند دارای آبرو و عظمت هستند، چه خوب میگفت.
حالا دیگر نوبت طلائیه شده بود، طلائیه زمین خشکی بود که دور تا دورش سیم خاردار داشت، یک طرفش کارون بود و طرف دیگرش پاسگاه زید، باز هم کفشها را کندیم و با نوای یا حسین (ع) و یا زهرا (س) به راه افتادیم تا سخنان راوی را بشنویم که از مشقتهای عملیات در میان نیزارهای کارون با نیهای سه متری و سختی حرکت قایقها در آن میگفت، اینکه رزمندگان دستورات فرماندهان خود را امر رهبر خود میدانستند و برای عمل به آن حتی از جان خود نیز میگذشتند.
نماز مغرب را در هویزه خواندیم و راهی معراجالشهدا شدیم، آنان که برای نخستین بار به این مناطق میرفتند از راوی سئوال میپرسیدند.
در راه رفتن به معراج حاج آقا طاهری از جانبازان دوران دفاع مقدس با دعوت و اصرار ما با اتوبوسی همراه شد که ما سوار بر آن بودیم.
حاج آقا به گفته خودش در 13 سالگی با دستکاری کردن شناسنامهاش به جبهه رفته بود و یک دست خود را هم برای دفاع از کشورش فدا کرده بود، خاطراتی که برایمان تعریف میکرد، اینکه در دانشگاه امام حسین (ع) تهران جغرافیای نظامی خوانده است و پس از بازنشستگی از سپاه قزوین، شهردار زنجان شده بود، اینکه به قول خود او تخصصش پریدن بود، شنیدن اینها همه را انگشت به دهان کرد تا اینکه خودش با خنده گفت: بازنشستهام و در شهرداری زن جان فعالیت میکنم و همیشه در پریدن برای خرید ماست و نان و سبزی برای منزل تخصص دارم، با گفتن این حرفها صدای خنده همه بلند شد.
از بهترین برنامههای فرهنگی که در این اردو برگزار شد انتخاب برادر شهید برای هر یک از زائران بود، از طریق قرعه کشی و با گرفتن کارتهایی از دست حاج آقا طاهری که داخل آنها نام شهیدان استان قزوین و اطلاعاتی از آنان نوشته شده بود تصمیم گرفتیم هر کدام از ما از این پس هر هفته سر مزار برادرمان برویم و او را برادر حقیقی خود بدانیم اما این را ثمره لطف شهدا میدانستیم.
هوا تاریک شده بود که به معراجالشهدا رسیدیم، به گفته راوی همه رزمندگانی که به شهادت میرسیدند به معراج شهدا منتقل میشدند و در واقع آنجا سکوی پرواز شهیدان بوده و هنوز هم هست همانطور که در آن شب 22 شهید گمنام که به تازگی تفحص شده بودند پیچیده در کفن و سربند به سر در قسمتی از معراج قرار داشتند و زائران با حال عجیبی آنان را زیارت میکردند.
وقتی هنوز در راه معراج بودیم یکی از دانشجویان عکس شهید همت را از حاج آقا طاهری درخواست کرد و حاج آقا هم که آن عکس را نداشت از ما پرسید که عکس را داریم یا نه؟ به معراج که رسیدیم خود آن دانشجو با اصرار، از یکی از خادمان شهدا یک عکس از این شهید بزرگ گرفت، بعدا فهمیدیم که حاج آقا هم برای او عکسی خریده است و پس از آن نیز یکی از همسفران دو عکس در دست داشت که میگفت یکی از زائران اینها را داده تا به آن دانشجو برسانم حالا او چهار عکس از شهید همت داشت.
انگار قند توی دلش آب میشد... .
=============
گزارش از آسیه بهرامی