مشق عشق
به مناسبت اربعین شهيد احمد سوداگر
گفتم كه نه وقت سفرت بود هنوز گفتا چه توان كرد كه تقدير چنين بود
اول:
آدماهرچند به تشييعجنازه همديگر ميروند ولي کمتر کسی مرگ را باور ندارد
ولی آن را براي همسايه حق ميداند. عدهاي در مجلسختم هم ادعاي آدماي
ماندني را در ميآورند . هميشه در اوج دوست داشتن احساس ميكني كه بايد چشم
بست و گذشت. بايد هميشه شاهد رفتن بود و ماندن سزاي احدي غيرحق نيست.
ماه من چقدر زود راهي شدي. يادت هست هميشه ميگفتي اينقدر دور و برمن
پرسهنزن من مسافرم و من با پررويي تمام ميگفتم احمد براي عدهاي بيتو
بودن به سكهاي سياه ميماند كه فاقد هويت و ارزش و خاصيتند.
تو با آن چشمان زاغ و به قول مرتضي سرهنگي نگاه دلكش ات ميگفتي من كه
دارايي ندارم. من تنها دوستداشتن را معنا ميكنم اما آسمان عشق تو بلندتر
از آن بود كه پرنده عاشقي چون من بتواند ....
آخرين بار كه باهم سري به مزارشهيدان دزفول زديم، تو در كنار مزاري بيسنگ و
ظاهري آراسته ايستادي و گفتي: تو درولي را ميشناسي؟ من فقط با سكوت نگاهت
كردم و تو در حالي كه آرام قطره اشكي از گونه ات سرازير ميشد گفتي: اين
قبر! ايننقطه.
غريبترين زمان و مكان عالم امكان است. محمدجواد درولي دانشجوي دانشگاه علم
و صنعت بود و يكي از فرمانده گروهان های در گردان بلال لشكر وليعصر بود .
روي قبر سنگي نبود. فقط روی سيمان نوشته شده بود پركاهي تقديم به آسمان
قدس الهي، اين وصيت درولي بود.
آنچه ميبيني در تاريخ هستي، سابقه و مثل و بديل ندارد.
آرام دست روي سيمان قبر درولي كشيدي و گفتي: از اين پس، مادرگيتي محال
است كه شبيه اين حادثه را بدنيا آورد. اكنون، اينجا ملتقاي عشق و هستي است.
نقطهاي است از زمان و مكان كه عشق و هستي بهم ميرسند.
دوم:
روز چهارشنبهاي بود كه تلفني نام كتابهاي مشترکی را كه با هم كاركرده
بوديم را پرسيدي.گفتم بنويس جنگ از نگاهي ديگر. بيست يادداشت. شبنم عشق.
عقيق. مقدمهاي بر استراتژي امنيت ملي. انديشه هجوم. جادههاي سربي.
آئينههاي خاك و...
داشتي كارهايت را ميكردي كه به عضويت هيئتعلمي دانشگاه علوم و تحقيقات در
بيايي. دو روز دیگر قرار بود دوره دکترای مدیریت را در دانشگاه علوم و
تحقیقات شروع کنی .
ميگفتي مازندران هستي داری در مأموريتي براي دروس دفاعمقدس در دانشگاهها پيگيري ميكني.
كلي سربه سرم گذاشتي و برايم خط و نشان كشيدي.
پنجشنبه باز تلفن زدي و گفئتي سريع بيا تهران من هم دارم ميام. كاري مهم داريم.
در حالي كه قصد نداشتم ناراحتت كنم گفتم حاجاحمد شنبه ميآيم چون امروز عروسي خواهرزادهام است و تو رضايت دادي.
روز جمعه همراه خانواده به طرف اصفهان حركت كرديم تا در مراسم جشن يكي از اقوام شركت نمايم.
حدود سه ساعتي در راه بوديم تا رسيديم. وقت نهار بود. بعد از نهار صداي زنگ تلفن مرا از خير خوابيدن منصرف كرد.
سعيد كشكولي بود. دوست عزيز كوهدشتيمان او را از قرارگاه قدس خوب
ميشناسم. ميگفت در حرم امامرضا عليهالسلام نايبالزيارهام. گفتم خوش
به حال من. او ادامه داد راستي حاجاحمد در رودهن روي دست رسول .....
نفهميدم چه ميگويد با ترديد پرسيدم حاج احمد چي؟
حاج احمد شهيد شده سريع برو رودهن.
گوشي از دستم افتاد و گريه امانم را بريد.
معطل نكردم و با پسرم كه عجيبترا دوست داشت به طرف تهران حركت كرديم. در
راه چقدر هردونفرمان گريه كرديم طوري كه گاهي نزديك بود تصادف كنيم. حسين
ميگفت بابا آخر عمواحمد با آن همه زخم مزدش را گرفت و من باخنده و گريه
گفتم احمد زخمهاي زيادي برتن و جان داشت ولي هرگز براي كسي دم نزد.
هرچه به تهران نزديكتر ميشديم روند حادثه، لحظه به لحظه برنگراني و
اضطرابمان ميافزود و سكوت و تحمل، دم به دم روح و جانمان را ميفرسود.
حادثهاي دردناك و غيرقابل باور به وقوع پيوسته بود و ما ايستاده بوديم و
از دور نظاره ميكرديم.
هرچه به خانهات نزديكتر ميشديم چشمي به زمين داشتم و چشمي به آستان كبريا.
سوم:
تا رسیدم تهران ساعت ده شب بود. سرماي عجيبي بود پايم نميرفت وارد خانه
شوم. دم در همانجاي هميشگي تو در شبهاي روضه سردار غلامپور ـ گرجي ـ
كياني ايستاده بودند و با هم حرفهايي ميزدند. با ديدن چهره آنها يقين
كردم ديگر ترا در اينجا نخواهم ديد.
نگاهي به مهدي كياني كردم. نگاهي تبدار و بيقرار. و تماشاي سرشار از اضطراب و اضطرار كه چندان پايدار نماند.
بايد صبر ميكرديم، رسول كه گويي صدسال پير شدهاست در آغوشم جاي گرفت و گفت عمو بابام رفت چه كنم؟!
آنها همه نگران بي تو بودن بودند و من خوب ميدانستم كه تو چقدر انتظار اين روز را ميكشيدي.
من از همه بهتر ميدانستم و پيشاپيش از اعماق نهتوي قلبت باخبر بودم كه ارادهات را فرمانروای ملك تقدير ميشمردي.
آرام به گوشه اتاق كه عكس تو را نهاده بودند خيره شدم و با تو خواندم:
احمدم: اينك كه دهليزهاي دلت را هم آذين رضايت و رغبت بستهاي و برسر صدق،
نزد مليك مقتدر نشستهاي چشم بگشا و ببين كه چه براي تو آراستهاند. اين
قرارمان نبود. حسين پسرم در حالي كه گريه امانش نميداد ميگفت چقدر آدما
زود مسافر ميشوند.
او هم ميدانست كه تو، احمد من، سرمشقهاي عاشقي در پرتو نقش قدمهايت رنگ
ميباخت و هرچه خط بود در قبال قامتت قدميخماند و هرچه نقطه، حول خال
عارضت عود ميسوزاند و اسپند ميچرخاند.
به قول آن عزيز سفركرده تو در عرصه عشق و محبت به فتح قلهاي نامكشوف
پاگشودي و به خرق عادت و اعجاز و كرامت دست زدي. اينها حرفهاي آيتالله
فقيد روحانی، امامجمعه بابل است كه در ديداري كه با او داشتيم ميگفت و تو
مدام عرق از صورتت پاك ميكردي.
چهارم:
دو سه روزي در خانهات كه محل رفت و آمد بزرگان و فرماندهان بود ماندم. از
ديدن بعضي از چهرهها هزار خاطره تلخ برايم تداعي ميشد ولي راهي نداشتم.
عدهاي با آمدنشان بقصد حلاليت گريه ميكردند و من از گريه آنها گر
ميگرفتم. عدهاي بالاي بالا ايستاده بودند و مردم را از آن بالا نگاه
ميكردند!
روز دوم آقاي محسنرضايي حدود ساعت 4 عصر آمد. رسول و غفور را بغل كرد و
كلي به آنها سرسلامتي داد. او همان جايي كه شبهاي روضهات ميآمد و
مينشست، نشست و گفت كسي قدري قرآن بخواند. با كسي حرف نميزد و مدام
ميگفت لاالهالاالله. آرام در گوش او گفتم آقامحسن همين دو روز پيش
حاجاحمد به رسول پسرش گفته بود همه دوستانم رفتند و من تنها ماندهام. آقا
محسن بلافاصله گفت راست ميگفت او از شهدا جامانده بود و عاقبت به آنها
ملحق شد. او حدود ده دقيقهاي درباره تو حرف زد. ميگفت احمد سوداگر در هر
عملياتي بيشترين كار شناسايي را برعهده داشت. بسياري ار عملياتها مديون
كار شناسايي احمد و تيم شناسايياش بود. احمد مسافر آخرت بود. او به حسين،
احمد و مهدي ملحق شد. او به آرزويش رسيد دعا كنيم عاقبت ما هم ختم به خير
باشد.
هرچه آقا محسن از تو ميگفت من عطر حضور تورا بيشتر حس ميكردم.
افسوس تنها عطر يادتو بود. به قول عليرضا قزوه:
بوي گل ميآيد و گل رفته است غرق آوازيم و بلبل رفته است
انگار همين ديشب بود كه در همين زيرزمين من منبر رفتم. هرگز فكر نميكردم اين آخرين باري باشد كه تو در روضهات هستي.
فردا صبح ساعت 10 رسول زنگ زد: من و مادرم و غفور و مطهره در بهشتزهرا داريم بابا را غسل ميدهيم تو هم بيا.
از گرجي كفني را كه از كربلا آورده بود گرفتم تا با نام كربلا در سينه خاك بخوابي.
ساعت 7 شب حاجقاسم سليماني آمد و تنها در حال خودش بود. نميدانم به چه فكر ميكرد و چه چيزي يادش ميآمد.
سرلشكر عزيزجعفري فرمانده كل سپاه هم از راه رسيد. با هم سلام و احوالپرسي
كرديم. او در گوشه زيرزمين در حالي كه سرش پايين بود فاتحه ميخواند و من
از ديدن او ياد خاطرات من و تو و عزيز افتادم. همگريه ميكردم و هم حسرت.
فكر كنم جلسه شوراي مشورتي فرماندهان در قم بود كه در حياط لشكر 17 عليبن
ابيطالب وقتي از بعضي افراد به آقا عزيز گله كردم گفت سعي كن اوحمد را
وارد كارهاي علمي فرهنگي كني. او با تو بهتر از هر کسی کار می کند. او را
تنها نگذار.
در این دو سه روز احمد آن روز كه در فرماندهي نیروی زمینی كتابي را به عزيز
هديه داديم يادت هست؟ آقا عزیز چقدر از دیدن کتاب خوشحال شد و گفت فکر نمی
کردم این طور کارتان به خوبی پیش برود.
احمد همه آمده بودند حتي آنها كه نميخواستند بيايند براي حفظ ظاهر هم شده بود آمدند ولي چه حاصل؟
پنجم:
فردا صبح پيكر تو را براي تشييع بمنزل آوردند. تابوت ترا در زيرزمين براي
لحظاتي نهادند و بردند. موقع بردن تابوت تو، همسرت برايت دست تكان ميداد و
تورا بدرقه ميكرد. چقدر در نگاهش به رفتن تو ، آیه های تنهایی و غربت
احساس می شد.
در ستادكل در مسجد سرلشكر فيروزآبادي ـ سرلشكر ايزدي بالاي سرت نشستند و چقدر جانسوز گريه ميكردند.
آقامحسن، علايي، وحيدي، سرلشكر حسنيسعدي، همه آمده بودند و خيره خيره تابوت را مينگريستند.
دكتر سنگري معلم دوران دبيرستان تو درباره تو حرفهايي زد و گفت احمد ميگفت از هرچه ترسيدي وارد آن شو.
احمد اهل ريسك بود. او اهل سكوت و سكون نبود.
ساعت 11 بود كه رسول دستم را گرفت و گفت عمو بايد نماز بابايم را خودت
بخواني. نگاه به اطراف كردم، حجتالاسلام دكتر عابدي را ديدم. او و احمد
قضاياي مفصلي داشتند. بذهنم رسيد شايد اگر او نماز احمد را بخواند قضايا حل
شود. به رسول گفتم دكتر عابدي بخواند بهتر است.
او در نماز 4 مرتبه گفت: «اللهم انا لا نعلم منه الا خيراً» خدايا ما غير از خوبي از او چيزي نديديم.
خبرنگاري آمد و از دكتر عابدي خواست درباره تو حرف بزند ولی او من را نشان
داد و گفت ايشان بهتر از من ميداند. تاخبرنگار طرفم آمد گفتم محض رضاي خدا
برويد كه حال و حوصله هيچچيز را ندارم.
آن روز احمد، چقدر آدم آمده بود. تقريباً صددرصد فرماندهان ارشد سپاه و
ارتش آمده بودند و عده زیادی برای تو گریه می کردند . بعد از مراسم تو را
با هواپيما همراه خانوادهات به دزفول بردند.
من هم ساعت 5 همراه سردار سعيدفر و عده ای از دوستان راهي دزفول شدم و از
فرودگاه مستقيم منزل پدرت آمديم. حيف تو نبودي كه به استقبالم بيايي. تنها
عكس تو و مرحوم پدرت حاجعلي بود. چقدر من از اين خانه خاطره داشتم.
شب بعد از يكساعتي كه در خانه همراه برادرت حسن حرف ميزدم براي مراسم وداع
به سبزقبا آمدم. تابوت ترا آوردند و عدهزيادي براي آخرين ديدار با تو
آمده بودند.
مراسم تا ساعت 12 شب طول كشيد من از خير خواب و استراحت گذشتم و همراه
مهندس عليزاده به بهشتعلي، محل قبور شهدارفتم و در كنار مزار پسرت ناصر و
برادر شهيدت محمود نشستيم و با آنها از تو گفتم.
به ناصر گفتم وقتي در راه زيارت امامرضا عليهالسلام تو آسماني شدي، پدرت
تاب و توان نداشت و هميشه بهانه تو را ميگرفت. به محمود گفتم وقتي احمد
خاطراتش را در ساري سال 74 برايم ميگفت لحظه شهادت تو را چقدر حزين ميگفت
و گريه ميكرد.
مهندس عليزاده ساعت 5 صبح بزور مرا به خانه برد و قدري خوابيدم.
ساعت 8 صبح از درب منزل پدرت در خيابان امام موسيصدر ترا بر دوش گرفتيم.
آقا محسن و علي شمخاني مردانگي كرده و از تهران آمده بودند تا ارادت
حقيقيشان را به تو و مردم دزفول و رزمندگان اثبات كنند.
متاسفانه من صدمتري راه آمدم ولي ديدم ناي راهرفتن ندارم. يكراست به بهشتعلي آمدم و منتظر آمدن تو شدم.
در نزديكي بهشتعلي صداي همسرت ميآمد كه براي مردم حرف ميزد و ميگفت مردم دزفول براي من دعا كنيد خدا صبرم بدهد.
نمازت را آيتالله شفيعي خواند. سيدعلي كه او را خيلي دوست داشتي و هميشه به او سرميزدي.
عاقبت لحظه آخر فرا رسيد. ترا آوردند و قرار شد در خانه خاك جاي بگيري. به رسول گفتم اجازه بده خودم بابا را در قبر بگذارم.
در قبر تنها من و سردارسعيدفر بوديم. در حالي كه تو را بغل كردم و در قبر
مينهادم، سعيدفر فرياد ميزد حاجمهدي! من شهادت ميدهم. من نميفهميدم چه
ميگويد. فقط ميگفت من شهادت ميدهم. شهادت ميدهم...
ششم:
سرت را از كفن درآوردم. آرام خوابيده بودي. مثل همان روز كه در نيروي زميني گفتي من ميخوابم شايد بيدار نشوم.
مقداري تربت كربلا زير لبانت نهادم و صداي رسول را شنيدم كه ميگفت عمو اجازه بده مادرم و مطهره با بابايي وداع كنند.
آرام چهره ات را نشان دادم. همسرت تنها نگاه ميكرد و حرفهايي زيرلب ميگفت.
رسول هم قدري با تو حرف زد و با گريه گفت بابا حالا چه وقت رفتن بود.
خم شدم و براي آخرين بار حرفهايم را با تو زدم. باورم نميشد اين لحظات
آخرين ديدار من و تو باشد. در گوشت آرام گفتم احمد سلام مرا به علي هاشمي و
احمد سياف برسان. احمد همه را حلال كن. خاصيت دنياست كه كسي فكر كسي نيست.
هرچه نگاهت ميكردم سير نميشدم. احساس ميكردم نگاهم لحظه با نگاهت تلاقي
كرد و اين تلاقي جاي خود را به درنگ و توقف داد. انگار هيچكداممان دل
نداشتيم كه نگاه از هم برداريم ولي چه ميشد كرد هر دوستي روزي تمام
ميشود.
حرفهاي من و تو تمام. حرفهاي اصلي و اصليترين حرفها!؟ خیلی حرفها را با هم نزدیم . چرایش را نمی دانم .
احمد جان این اواخرحرفهايي را ميبايست ميزدي و نزدي و حرفهايي را هم
نميبايست ميزدي و زدي. ولی هرچه بود تمام شد. ديگر چه فرق ميكند.
حرفهايم تمام شد ولي باز هزار ناگفته در سينه دارم.
گرچه عشق نبودي و غم عشق نبودي چندين سخن نغز كه گفتي؟ كه شنودي؟
ورباد نبودي كه سرزلف ربودي رخساره معشوق به عاشق كه نمودي؟
ديدار به قيامت احمد
محمد مهدی بهداروند-زمستان 90