به گزارش پایگاه 598، ۱۷بهمن ۹۷ در پی تیراندازی افراد ناشناس به یک پمپ بنزین دراتوبان شهید
چاغروند خرمآباد، یک تانکر سوخترسان منفجر شد و در جریان این حادثه،
سرباز وظیفه نجمالدین باوی به شهادت رسید و سرگرد جابر بیرانوند به شدت
مجروح شد. سرگرد به کما رفت تا اینکه به دلیل شدت جراحات وارده، روز ۲۵
بهمن ۹۷ در بیمارستان حضرت ولیعصر (عج) تهران به فیض شهادت نائل آمد. شهادت
این نیروی خدوم نیروی انتظامی در فضای مجازی و اجتماعی بسیار فراگیر شد و
موجی از همدلی مردم را با خانواده شهید در پی داشت. برای آشنایی با سیره و
زندگی این شهید با دخترش فاطمه بیرانوند که دانشجوی ترم هفت رشته پرستاری
است به گفتگو نشستهایم که از نظرتان میگذرد.
پدرتان، در چه خانوادهای پرورش یافت و چه زمانی وارد نیروی انتظامی شد؟
پدرم جابر بیرانوند متولد شش شهریور۱۳۵۲ است. پدربزرگم کشاورز و مادربزرگم
خانهدار بودند. پدرم هنوز یک سالش نشده بود که مادرش را از دست داد. کودکی
خاص داشت. بعد از اینکه دیپلمش را گرفت، وارد نیروی انتظامی شد.
پدر خیلی وقتها، از علاقهاش به نیروی انتظامی برای ما و مادرمان صحبت
کرده بود. اوایل ازدواج به مادرم گفته بود: «نیروی انتظامی جانش را برای
امنیت مردم به خطر میاندازد و اگر روزی نیروهایش جانشان را در این راه از
دست بدهند، هیچ وقت نباختهاند بلکه این یک معامله پرسود با خداست.»
آشنایی مادر و پدرتان چطور شکل گرفت؟
پدرم سال ۱۳۷۵ در سن ۲۳سالگی با مادرم که با هم نسبت فامیلی داشتند و در یک
روستا زندگی میکردند، ازدواج میکندو یک سال بعد من به دنیا میآیم. تنها
چهار ماه بیشتر نداشتم که پدر به استان البرز منتقل شد و ما هم به آنجا
رفتیم.
زندگی نظامی سختیهای خودش را دارد. مادرتان چطور با این سختیها کنار آمد؟
مادرم از آن روزها برایم خیلی تعریف کرده است. میگفت: با انتقال پدرت به
کرج، متوجه شدم زندگی با یک فرد نظامی سختیهای زیادی دارد و شاید این
انتقالیها و مأموریتها کمترین آن باشد. تو تازه به جمع ما اضافه شده بودی
و نبودنهای پدر، اداره خانه را کمی سخت کرده بود. دانستم پدرت قبل از
اینکه همسر من و پدر فرزندانم باشد، به کشورش تعلق دارد و حافظ امنیت مردمش
است. اما به خاطر علاقه زیادی که به پدرت داشتم هیچ وقت نتوانستم شهادت یا
جانبازیاش را تصور کنم. همیشه این دلهره همراه من بود که نکند یک روزی
اتفاقی برای پدرت بیفتد.
چند خواهر و برادر هستید؟
پدر و مادرم ۲۲ سال کنار هم زندگی کردند. از سال ۱۳۷۵ که ازدواج کردند تا
سال ۱۳۹۷ که بابا شهید شد. من دو برادر کوچکتر از خودم دارم. احمدرضا کلاس
هفتم و بردیا کلاس ششم است و هر دو مشغول به تحصیل هستند و علاقه زیادی به
شغل پدرم دارند. با همین سنِ کم بسیار درباره شهادت صحبت میکنند و همیشه
میگویند اگر ما پلیس نشویم نمیتوانیم شهید بشویم. پس حتماً باید همکار
پدر باشیم. انشاءالله دعای رهبری هم در مورد ما اجابت شود.
در جایی خواندم که حضرت آقا برای شهادت پدرتان دعا کرده بودند؟
همینطور است. بیستم مرداد ماه ۱۳۷۶ در پادگان شهید چمران ناجای کرج، مقام
معظم رهبری، حضرت آیتالله خامنهای، درجه گروهبان یکمی پدرم را که به
عنوان فرمانده نمونه انتخاب شده بود، بر شانههایش نصب میکند و میفرماید:
انشاءالله که به درجه رفیع شهادت نائل شوی. ۲۱ سال پس از دعای حضرت آقا
در ۲۵ بهمن ماه ۹۷ پدرم در اثر درگیری در خرمآباد به شهادت نائل آمد و به
بالاترین درجه رسید. من زمان دیدار پدرم با رهبری فقط سه ماه از تولدم
میگذشت. مادرم مراسم رژه رفتن پدر را از تلویزیون تماشا کرده بود. میگفت:
به وجود پدرت افتخار کردم.
گویا پدرتان ارادت خاصی به رهبری داشت.
بله، پدرم ارادت ویژهای به مقام معظم رهبری داشت. این ارادت و عشق پدرم به
مقام معظم رهبری در میان آشنایان و اقوام مثالزدنی بود. وقتی پدر
سخنرانیهای حضرت آقا را که در مناسبتهای مختلف پخش میشد، مشاهده میکرد،
با صدای بلند صلوات میفرستاد و با دقت به صحبتهای ایشان گوش میداد.
پدرم همیشه میگفت: «اطاعت از ولیامر واجب است و حضور حضرت آقا و رهبری
ایشان در کشورمان از الطاف و نعمات خداوندی است.» تبعیت و پشتیبانی از
ولایت فقیه را برای خودش ضروری میدانست.
شاخصههای اخلاقی شهید جابر بیرانوند چه بود؟
شاخصههای اخلاقی زیادی داشت. از میان همه آنها، صداقتشان در کار و زندگی
برایم الگو بود. اینکه تحت هیچ شرایطی دروغ نمیگفت حتی اگر به ضررش بود.
همیشه و در همه حال صادق بود و اعتقاد داشت کسی که به دروغ سخنی میگوید یا
قسم به دروغ میخورد، هیچ کاری از او بعید نیست. مسئولیتپذیری، خادم مردم
و حافظ امنیت بودن از مشخصههای پدرم در محیط کارش بود. بابا به شدت منظم و
مقرراتی بود. نظمشان از مرتب بودن و تمیزی همیشگی لباسهایشان تا اداره و
شرایط محیط کارش مشخص بود. به هر شهری که منتقل میشدیم فوراً به مقامات
بالاتر معرفی و به مسئولیتهای مهمی منصوب میشد. از جمله ریاست
کلانتریهای شهر اهواز که اداره کردن آنها به دلیل وسعت حوزه استحفاظی و
شلوغی منطقه و مسائل دیگه بسیار سخت بود. این نقلمکانها برای ما سخت بود
چراکه بعد از چند سال اسکان و زندگی در شهری مجبور به انتقال مجدد میشدیم،
اما همه این سختیها با یاری خدا و حضور پدری مقتدر و مادری مهربان برای
مان آسان میشد. پدر بسیار به انجام واجبات و مستحبات توجه داشت، اما کمبود
زمان ایشان را از انجام مستحبات باز میداشت که با پرسوجویی که کرده بود
خیالش راحت شده بود، چون دیگر مطمئن شده بود که حضور و خدمت به مردم و
تأمین امنیت آنها دست کمی از انجام مستحبات ندارد. همیشه با شجاعت و
دلاوری به مأموریتها میرفت و کشفیات و دستگیری با سارقهای مسلح زیادی در
کارشان بود. در یکی از مأموریتها مقدار زیادی مواد مخدر کشف کرده بودند و
با پیشنهاد رشوه روبهرو شده بود که با قاطعیت رد کرده بود.
در بحث خانواده هم مهربانی و علاقه به خانواده و فرزندان از دیگر خصوصیات
پدرم بود. ایشان به شدت در برابر تک تک رفتارها و حتی افکار من و برادرانم
احساس مسئولیت میکرد. اگر به اشتباه کاری میکردیم، با لحن مهربان و
گیرایش دلایل منطقی برایمان میآورد و ما را قانع میکرد. محبت زیادی نسبت
به کودکان از خود نشان میداد. تا جایی که وقتی خبر شهادت پدرم به گوش
بچههای فامیل و دوستان رسید همهشان از ته دل گریه میکردند؛ چراکه در نظر
خود یک دوستی صمیمی را از دست داده بودند.
وقتی به این نکات فکر میکنم و میبینم که پدرم چقدر به این مسائل توجه
داشته با خود میگویم که حقیقتاً برگزیده شدن برای شهادت راهی طولانیای را
میطلبد.
مدافعان حرم برای تأمین امنیت ایران اسلامی کیلومترها دورتر از مرزهای کشور وارد عمل شدند. نظر پدر شما در خصوص این جبهه چه بود؟
بابا چندین بار با ما و اعضای فامیل در رابطه با جبهه مقاومت و دفاع از
حریم آلالله (ع) حرف زد و معتقد بود که «باید برای دفاع از حریم حضرت زینب
(س) برویم، اگر جلوی اینها را نگیریم وارد کشور خودمان میشوند و در واقع
بین حرم حضرت زینب (س) و حریم اسلام فرقی وجود ندارد.» دوست داشت برود،
اما با مخالفت شدید من و مادرم و برادرهایم مواجه شد. قسمت بر این شد تا در
خاک وطن، فرزند حضرت زهرا (س) بشود و به شهادت برسد.
پدر شما ۲۱ سال پس از دعای رهبری، به آرزویش رسید. شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
آخرین محل خدمت پدرم کلانتری ۱۵ولیعصر (عج) خرمآباد بود. ایشان هفتهای یک
یا دو مرتبه شبها برای تأمین امنیت حوزه استحفاظی به همراه یکی دیگر از
همکاران به گشت شبانه میرفتند. یعنی از ساعت حدوداً ۲۴ تا ۶ صبح گشت
میزدند. ۱۷بهمن ۱۳۹۷مثل بقیه شبها بابا از منزل خارج شد. من، مادر و
برادرانم خواب بودیم. ساعت ۳:۳۰ بامداد زنعمویم با مادرم تماس گرفت و خبر
مجروح شدن بابا را داد. اما گفت نگران نباشید جراحت جابر سطحی است. مادر جا
خورد و گفت: من خواب دیدم! چرا با او تماس نگرفتم؟!
گویا پدر و یک سرباز خوزستانی به اسم شهید «نجمالدین باوی» آن شب در پمپ
بنزین الوندیان مستقر میشوند که سه تروریست به قصد آتش زدن پمپ بنزین و
انفجار تانکر سوخت حاوی گاز وارد عمل میشوند. اما توقف خودروی پلیس در
آنجا طول میکشد و تروریستها که هدفشان ایجاد ناامنی در آستانه۲۲بهمن و
سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بود، در اوج ناجوانمردی از پشت سر به پدرم و
شهید باوی حمله میکنند. سرباز جوان که اتفاقاً چند روز بیشتر به پایان
خدمتش نمانده بود، در لحظه شهید میشود. گلوله به پای چپ پدرم اصابت
میکند. پدرم به قصد دفاع از خودش از خودرو پیاده میشود. اما یکی از آن سه
تروریست خدانشناس پشت سر پدرم میایستد و از پشت سرم به پدرم شلیک میکند.
تروریستها پدرم و شهید باوی را از خودرو خارج میکنند و با همان خودروی
پلیس از شهر خارج میشوند. همین باعث میشود تا همکاران پدر تا لحظاتی
متوجه اتفاق نشوند و پدرم به اغما برود. ایشان هشت روز در بیمارستان شهدای
عشایر خرمآباد در بخش آیسییو بستری بود. همه آنها که از ماجرای پدر
مطلع شدند برایش دعا کردند.
روز۲۵بهمن ۱۳۹۷ تصمیم گرفتیم، رضایت بدهیم تا پدرم را با اورژانس هوایی
برای رسیدگی بیشتر به بیمارستان ولیعصر ناجا تهران منتقل کنند. از اتفاقات
قابل توجه در این دوران آشنایی صمیمانه ما با خانواده شهید همیشه زنده
سیدنورخدا موسوی بود که تلاش زیادی درجهت آرام کردن خانواده ما داشتند.
در نهایت در ۲۶ بهمن ۹۷ متوجه شدیم که پدرم همان شب ساعت ۲۳:۳۰ به درجه
رفیع شهادت نائل آمده است. در آن شرایط به وضوح حس کردیم که نگاه حضرت زینب
(س) به خانواده ما بود که باعث سکینه قلبی ما شد. وگرنه داغ به این سنگینی
برای ما قابل هضم نبود. پدرم در قطعه سوم گلزار شهدای خرمآباد دفن شد.
مزارشان حدود۲متر با مزار شهید سیدنورخدا موسوی فاصله دارد.
پدرم بسیار به شهید سیدنورخدا موسوی علاقه داشت و همیشه از ایشان به
نیکی یاد میکرد و میگفت: نورخدا موسوی بسیار مظلومانه مجروح و شهید شد.
خوب به یاد دارم که روز تشییع شهید موسوی به عمویم گفته بود: «کاش تشییع من
هم مثل تشییع شهیدموسوی باشکوه باشد.» شکرخدا پدر به این خواسته رسید و
پیکر ایشان با عظمت و شکوه خاصی تشییع و تدفین شد.
لحظات سختی را سپری کردید.
همینطور است. اما او درراه خوبی عاقبت بخیر شد. همه میدانند کسی کهلایق
شهادت است انسان بسیارخوب و ازهمه لحاظ ممتازی است. صدالبته دل کندن و
دلتنگی برای این انسانِ خوب و لایق شهادت، ازدل کندن و دلتنگی برای
افرادمعمولی سخت تروبیشتر است.۸ روزتمام کا ر من، مادر و برادرانم شده بود
دعا و دعا و دعا. پدرم درایام فاطمیه (س) مجروح شد وتوسل ما هم شد بی بی
دوعالم حضرت زهرا (س) بود. پدرم همیشه میگفت: من نظرکرده حضرت زهرا (س)
هستم چراکه دربسیاری ازموقعیتهای سخت زندگی فاطمه زهرا (س) دست مرا گرفته
است. روزهایی که پدرم در کُما بود روزهای ایام شهادت زهرای مرضیه (س) بود
و من بازگشت پدرم را ازبی بی میخواستم. غافل بودم ازاینکه نظرکرده زهرا
(س) یک روز فرزندزهرامی شود و سرش دردامنش میافتد. ان شاالله که حضرت
فاطمه (س) و پدرم شفیع و دعاگوی همگی مان باشد.
امامزادهها و تکیههای زیادی را به امیدگرفتن شفای سایهی سرمان میگشتیم و
از پزشکان دنبال سخن امیدوارانه بودیم. غافل ازاینکهپدر درلحظهی اول
درآغوش سیدوسالارشهیدان اباعبدالله الحسین (ع) آرام گرفته است.
میگویند دخترها بابایی هستند، قطعا شنیدن خبرشهادت برای شما خیلی سخت بود؟
من صبح جمعه با استرس زیاد از اتاقم بیرون آمدم و به مادرم گفتم: به حرم
امامزاده زیدبن علی (ع) میروم، اما مادرم که انگار چیزهایی متوجه شده بود
به من گفت: به منزل شهیدموسوی بروم. من هم اینکار را انجام دادم و به
آنجارفتم. همسرمهربان شهیدسیدنورخدا مرتب برایم آب قندمی آورد و من را
دلداری میداد. دیگر درچهره ام خبری ازامیدنبود. ایشان هم فقط زیرلب
ازخداوند طلب صبرمی کرد. با دایی ام که به همراه پدرم به بیمارستان تهران
رفته بود تماس گرفتم. ایشان گفت: حال پدرت خوب نیست و هوشیاری اش رو به
پایین میرود. لحظههای نفس گیر سپری شد تااینکه به همراه همسرشهیدموسوی به
خانه خودمان رفتیم. تسبیح دردستم بود و ذکرمی گفتم که احمدرضابرادرم گفت:
«دیگر ذکرنگو! بابارفت پیش خدا» مادرم درآن لحظات سخت با مسئولیت پذیریِ
تمام مراقب من و برادرانم بود. ن به دلیل علاقهی شدیدی که به پدرم داشتم،
هیچگاه نبودنش راتصورنمی کردم، اما میدانستم پدرم آنقدرخوب است که خداوند
جواب خوبی هایش را یک جور خاصی خواهد داد. امروز که با شما صحبت میکنم بر
این باور و اعتقادم که خداوندبزرگ با عطای شهادت به پدرم، تاج بزرگی برسرش
نهاد و عزت دنیا و آخرت را به اوبخشید. پدرم درقطعهی سوم گلزارشهدای خرم
آباد دفن شد. مزارشان حدود۲متر بامزارشهیدسیدنورخدا موسوی فاصله دارد.
از پدرتان وصیت نامهای در دست هست؟
وصیت نامه مکتوب نداشت، اما سفارشات و توصیههای بسیاری درزمینه اعتقادی
برای ما داشت و همواره به انها تاکید میکرد. اطاعت از، ولی امرمسلمین،
نماز اول وقت، حفظ پوشش مناسب درجامعه، صداقت داشتن، مخلصانه خدمت کردن،
رعایت ونظم وانضباط. پدرم مثل تمامی مردان باغیرت و مومن از وضعیت حجاب
درکشورمان ناراضی بود.
سخن پایانی:
پدرهمیشه با دیدن دختران شهدا که درروز تشییع پدرانشان دکلمه قرائت یا
مصاحبه انجام میدادند به وجدمی آمدند و باتحسین ماشاءالله میگفت.
مستندهایی که دررابطه با شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم و مدافع وطن
ازصداوسیما پخش میشد را با دقت دنبال میکرد. ایشان هدفش را باتوجه به سخن
حضرت آقاامام خامنهای (مدظله) خدمت صادقانه و مخلصانه قرارداده بود و
اعتقادداشت اگرلایق شود شهادت به دنبالش خواهد آمد.
منبع:جوان