باشگاه خبرنگاران، وقتی میآیم تو با آن لباس سراسر سفیدت هنوز آن زیر خوابیدهای. پارسال که آمدم، هنوز آن حوض بزرگ میانه راه دست و پاگیر چشمم بود که از لابهلای شرشر فوارهها جسم شفافت را با همان لباس سراسر سفیدت دیدم، درست روی قبرت.
داشتی خودت را میتکاندی و خاک دلمه شده روی موهایت را میتراشیدی. لبخندت درست یادم هست، همان لبها، همان دندانها، همان چشمها و همان قیه کشیدنهای همراه خندهات.
به چه، نمیدانم ولی میخندیدی و خوشحال بودی. خیال نبود، من دو بال نازک و نرم را هم روی پشتت دیدم، اما با پلک زدنم آن دو بال هم رفت، ولی تو هنوز آنجا بودی. چقدر دلم تنگت بود، حسرت یک لحظه دیدنت، شوق چشم در چشم شدنت، دوباره همکلام تو شدن را که نگو.
امروز دوباره آمدهام مثل خیلیهای دیگر که بار و بنه را بستهاند و قصد قربت کردهاند و به انتظار لمس هزارها مثل تو نشستهاند. راستی امسال سال کبیسه بود و یک روز بزرگتر از سال قبل و این یعنی یک روز دیرتر پیش تو آمدن.
راستی گلدانهای بالای سرت همه برگ دادهاند و به گل نشستهاند. گلهای داوودی بالای قبر مسعود هم همین طور. چنار کنار خرند باغچه هم دوباره سبز شده. چه کسی میگوید شماها مردهاید؟ من زنده بودنتان را حس میکنم، حتی درویش مرتضی را که وقتی مُرد از زور پیری کمرش دو تا بود. میدانم که عشق بوییدن گلهای داوودی و مریم و سنبل مستتان کرده است. میدانم وقتی بوی سمنوی عمه زهرا را که هر سال دیگ و اجاقش را در گورستان عَلَم میکند و مدام با کفگیر بلندش آن را هم میزند و صلوات میفرستد، سرتان را برمیدارد.
یادت هست آن ماهی قرمز با آن دم تورمانندش را که برای اولین عید مشترکمان خریدیم، چقدر دوست داشتی؟ تو همیشه میگفتی به خاطر تنهایی او دلت برایش میسوزد؛ اما من میگفتم تنگ بلور، قصر پادشاهی اوست. تو زهر خندی میزدی و حرفم را قبول نمیکردی و آه میکشیدی. یادت هست یک روز با یک کیسه پر از آب و یک ماهی دم توری آمدی و آن را پیش ماهی قرمز تنها گذاشتی؟
یادت هست که آن روز به هم قول دادیم هیچوقت از پیش هم نرویم؛ اما تو بیوفایی کردی و رفتی؟ نمیدانم حالا که آن زیر خوابیدهای مثل آن ماهی دلت برای تنهایی من هم میسوزد؟
راستی نوشتههای روی سنگ مزارت چه کمرنگ شدهاند! باید کار آفتاب باشد. فقط خدا کند طرههای سوزان خورشید، چشمت را نزده باشد.ای وای چه حرفها میزنم. انگار همه راست میگویند که دیوانه شدهام؛ اما ولش کن حالا که وقت گریه کردن نیست. الان بوی عید میآید و وقت خوشحالی است.
ملیحه را که حتما میشناسی؛ همان که قبرش 4 تا بعد از توست. امسال مادرش سنگتمام گذاشته و سفره هفتسین ترمهاش را پر از سینهای رنگارنگ کرده است، بخصوص یک سبد پر از سیب قرمز آورده؛ اما ای کاش علتش را از او نمیپرسیدم تا او مجبور نشود بگوید ملیحه عاشق سیب قرمز بود و آن وقت سیل اشک امانش ندهد و دلم را آتش بزند.
حسودیت نشود. من امسال یک عالم برایت سنجد آوردهام؛ از همانهایی که دوست داشتی. سمنو هم هست. مگر میشود سبزه را فراموش کنم! پارسال یادت هست که روی قبرت ایستاده بودی و با ولع به سبزههایی که دختر حاجمحمد برایش آورده بود، نگاه میکردی؟ آخر سبزه پارسالم گندیده بود و سفره هفتسینات سبزه نداشت؛ اما امسال دستِ پُر آمدهام. راستی این بار عیالوار شدهام و برای عزیز و آقاجون هم گندم سبز کردهام. میدانم اگر سبزهها را ببینند دلشان غنج میرود بخصوص عزیز که عاشق روبان قرمز دور سبزه بود.
وای خدای من چه هوایی است. در بهار انگار همه عاشق میشوند، مست و نشئه میشوند و خواب به چشمهایشان داغمه میبندد. فکر میکنم بدانی امروز چه اتفاق بدی افتاد. تنگ ماهی علیکوچولو از دستش افتاد و ماهی قرمز و سفید کوچکش لای خرده شیشههای تنگ درست روی سنگ قبر مادرش پرپر زد. علی جیغ میکشید و باباش که هول شده بود دنبال ظرفی میگشت، ولی من دویدم و تنگ ماهیهایت را جلویش دراز کردم و او ماهی بیقرار را به دست آب داد. حالا ماهیهای عیدت 3 تا شدهاند.
صبح که آمدم همه جا خلوت بود اما حالا مردم فوجفوج برای دیدن عزیزانشان آمدهاند. به یُمن نوروز، امروز سر مردهها هم شلوغ است! نمیدانم چرا فکر میکنند سال تحویل را نباید به گورستان آمد. نمیدانم چرا میگویند شگون ندارد. نمیدانم چرا چو میاندازند که خاکِ مرده سنگین است. مگر عزیزی که حالا خاک شده است بدشگون میشود؟ مگر وقتی تو را 2 متر از سطح زمین پایینتر بردند و خاک رویت ریختند دیگر نمیشود دوستت داشت؟
اما ای کاش تو یکی روی زمین میماندی و تنهایم نمیگذاشتی. ای کاش عید امسال را هم با هم جشن میگرفتیم و تو با آن خندههای بیپایانت آیینه و شمعدان را سر سفره میگذاشتی؛ ولی چه میشود کرد حالا تو و خیلیهای دیگر با آن لباسهای بلند و دست و پاگیر بر بستر خاک خوابیدهاید، اما نمیدانم چه کسی گفت که عمق گور، بین من و تو فاصله میاندازد. نمیدانم چرا میگویند خاک سردی میآورد و تو را از قلب من میبرد. چرا مطمئنند که وقتی گذر زمان گوشهایت را در خود حل میکند مشتی خاک از آنها میسازد دیگر صدای مرا نمیشنوی.
پارسال خودم تو را دیدم که درست روی قبرت ایستاده بودی و خودت را میتکاندی و خاک دلمه شده روی موهایت را میتراشیدی و غنچههای نورسیده کوکب را با چشمهایت میبلعیدی!
امروز آمدهام تا وقتی ثانیهها همراه با طبیعت سرود نو شدن را زمزمه میکنند دست در دست هم یا مقلبالقلوب را بخوانیم و عطر شیرین و گرم سمنوی هفتسین را بو بکشیم و انگشتمان را تا ته توی ظرفش فرو کنیم و طعم عید را با لذت قورت بدهیم.
اینجا بهشت ما زمینیهاست، اما چه میشد اگر تو و همسایههایت از آن زیر بیرون میآمدید و تو مثل پارسال با وسواس گرد و خاک لباست را میتکاندی و سنبلهای صورتی را بو میکشیدی و من میماندم و تو با همان لبها، همان چشمها و همان قیه کشیدنهای همراه خندهات.