کد خبر: ۴۵۳۶۸۳
زمان انتشار: ۰۹:۴۶     ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
پیکر رزمنده شهید مدافع حرم بعد از سه سال میهمان حضرت عبدالعظیم و جشن عروسی دخترش شد؛
آستان مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)، در آخرین روزهای سال میزبان میهمانی ویژه بود. «سعید انصاری»، رزمنده مدافع حرم برگشت. بعد از 3 سال و 50 روز از آخرین باری که آمده بود زیارت سیدالکریم(ع).
به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس؛ عطیه اکبری: امامزاده شاه عبدالعظیم حسنی، در آخرین روزهای سال میزبان میهمانی ویژه بود. «سعید انصاری»، رزمنده مدافع حرم  بعد از سه سال و پنجاه روز برگشت و به پابوس آقا آمد. طبق همان قول و قرار قبلی‌اش.

 

فاطمه؛ همسر شهید یادش هست، قبل از اعزام شانه به شانه هم به زیارت آمدند، سعید می‌گفت اگر شهید شدم و پیکری در کار بود و برگشتی، قبل از وداع در خانه، مرا پابوس آقا بیاورید. حالا روی دست آوردنش، پیر و جوان، زن و مرد. همه آنهایی که امنیت و آرامش امروزشان را مدیون غیرت و مردانگی آقا سعیدها هستند.

جوان‌های سیاه پوش با طبل و سنج در خیابان منتهی به حرم به استقبالش آمده‌اند. حال و هوای دل‌ها بارانی است. جوانانی که دسته عزاداری راه انداخته‌اند زیرلب با مداح همخوانی می‌کنند و یکی در میان گونه‌هایشان خیس اشک می‌شود. چه در دل جوانانی که به استقبال چند پاره استخوان شهید مدافع حرم آمده‌اند می‌گذرد؟ نه اینکه همه‌شان بسیجی باشند، نه! جوان‌های به اصطلاح ژیگولی را می‌بینی که همراه جمعیت پیش می‌روند و با همین حال و هوایی که دارند قطعاً قدر و قیمت ایثار شهیدان مدافع حرم دستشان آمده که امروز اینجایند.

روز جشن ازدواجم آمدی تا بهترین هدیه عروسی‌ام باشی

 داستان مدافعان حرم و صبر زینب وار خانواده‌هایشان هم بغض دارد و هم امید. هم اشک دارد و هم لبخند. «سعید انصاری» روز عروسی زینب برگشت و شد بهترین هدیه جشن ازدواج یگانه دخترش. زینب را بعد از سالگرد پدر عقد کردند. زینب می‌گوید: «دو سال صبر کردیم. به ما گفته بودند پدرتان شهید شده است. یک فیلم از پدرم فرستاده بودند که پهلویش تیر خورده بود و زخمی و رنگ پریده بود. این فیلم را نیروهای داعش فرستاده بودند. صورت پدرم در آن فیلم آخرین تصویری بود که از او دیدم و در این سه‌سال بارها و بارها به تماشایش نشستم و با هر بار دیدنش بی‌تاب‌تر می‌شدم. باور نمی‌کردم شهادتش را. بعد از عقد دو سال صبر کردیم که از پدرم خبری برسد. گفتند به شهادت رسیده منتظر پیکر بی جانش نشستم. پدرم اهل غافلگیری بود و نمی‌دانستم قرار است روز جشن عروسی با آمدنش این‌طور مرا شگفت زده کند.»

 جنم می‌خواهد که دختری بیست و سه ساله بعد از سه سال انتظار، جمجمه پدرش را در آغوش بگیرد، برایش سربند یا حسین ببندد و با همین جمجمه دل بدهد و قلوه بگیرد و زیر لب برای بابا شیرین زبانی کند؛ چه خوب کردی آمدی! آمدی روز عروسی دست به دستمان بدهی بابا؟! می‌دانستم می‌آیی. عروسی بی تو صفایی ندارد، می دانم که همین دور و برهایی. شاید هم دست انداخته‌ای دور گردن من و داری زیر گوشم می‌خوانی «جمع الله بینکما و بارک فی نسلکما...» و بعد هم می گویی الهی سفید بخت شوی یکی یکدانه!  این جمله‌ها درد و دل زینب، دختر شهید انصاری در معراج شهداست که دل همه حاضران را به درد آورد.

 

«اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم!»

حال و روز سی سال قبل در دل‌هایشان زنده شده است. سال‌های جنگ تحمیلی، روزی نبود حرم حضرت عبدالعظیم میزبان چند شهید دفاع مقدس نباشد. امروز آن تصویرها در ذهن مردان و زنان سالخورده‌ای که به استقبال شهید انصاری آمده‌اند، تکرار می‌شود. در میان جمعیت، پدران و مادران شهیدای دفاع مقدس را می‌بینی که با قاب عکسی از فرزندان شهیدشان در چند متری پیکر شهید انصاری ایستاده‌اند. مادر عصا به دستی که دو قاب عکس در دستانش است توجهمان را جلب می‌کند و سراغش می‌رویم. مادر شهیدان قنبریانند که برای تسلی خاطر خانواده شهید انصاری به زحمت خودشان را به میان جمعیت رسانده‌اند. می‌پرسیم شما کجا و اینجا کجا؟ می گویند: «آمده‌ایم تا خانواده شهید بدانند فرقی نمی‌کند، خانواده شهید مدافع حرم باشیم یا پدر و مادر شهید دفاع مقدس. دل‌هایمان به هم نزدیک است. آمده‌ام تا به همسر و مادر شهید بگویم ما داغ، دیده‌ایم اما سربلندیم. آمدم بگویم خدا اجر صبوری‌هایتان و صبوری‌هایمان را می‌دهد.»

برایم پدری کرد و بلا گردان مردم ایران شد 

قدم‌هایش را تندتر می‌کند و خودش را به پیکر شهید انصاری می‌رساند. هر چه نزدیک‌تر می‌شوند گریه‌هایش بی امان‌تر می‌شود. از دختر شهید می‌پرسیم می‌شناسی‌اش؟ شانه‌هایش را تکان می‌دهد. سراغ همسر شهید می‌رویم و این سؤال را تکرار می‌کنیم. «فاطمه جعفری» پا به پای دختر جوان اشک می‌ریزد و می‌گوید: «سعید برایش پدری کرد. در بدترین شرایط، دستشان را گرفت. دختر، عقد کرده بود و در آستانه ازدواج، پدرش به رحمت خدا رفت و مادرش بیمار شد. سعید جهیزیه دختر را تمام و کمال تهیه کرد.

مهر سعید بی پایان بود. راضی نبود خیرخواهی‌هایش جایی درز پیدا کند، یک زمانی بود که ماهی ششصد هزار تومان از حقوقش به خانه می‌آمد. می‌پرسیدم این همه بر و بیا و تنها ماندن‌های من و بچه‌ها. همین.. ششصدهزار تومان؟ می‌گفت برکتش زیاد است بنشین و تماشا کن. نمی‌دانم در این سال‌ها، دست چند جوان را گرفته، خنده را به لب چند دختر جوان دم بخت نشانده، هر چه بود حالا سعید با شهادتش  عاقبت بخیر شده است، امیدوارم دعای خیر همه کسانی که او دستگیرشان بود، بدرقه زندگی فرزندانم شود و من هم بتوانم ادامه دهنده راه همسرم باشم.» دختر جوان که آرام می‌شود سراغش می‌رویم. می‌گوید: «نامی از من ننویسید، حاج سعید برایم پدری کرد. او مرد خدا بود. من ایمان دارم شهادت، اتفاقی نیست. خدا انتخاب می‌کند. بهترین‌هایش را. ما تا عمر داریم مدیون شهدای مدافع حرم هستیم. حاج سعیدها بلاگردان مردم ایران شده‌اند.»

خدا کند بغض حسین بشکند

در میان شلوغی و همهمه جمعیت همسر شهید را پیدا می‌کنیم. خانم معلم صبوری که برای آرامش دل فرزندانش سه سال دندان روی جگر گذاشته و صبوری کرده بود، حالا انگار کاسه صبرش لبریز شده و بی تاب تر از آن چیزی است که تصور می‌کردیم. دست حسین، پسر سیزده ساله‌اش را محکم در دستانش گرفته، با بهت و سکوت حسین بند دلش پاره می‌شود. زیر لب به ما می‌گوید: «حسین شهادت پدرش را باور نکرده، از همان زمان که خبر شهادت را آوردند و گفتند پیکری در کار نیست، می‌گوید بابام زندست، شب عروسی من میاد. حالا هم که پیکرش را آوردند باز هم همان جمله را تکرار می‌کند و می گه بابام زنده است و شب عروسی من می‌آید. بغضش نمی‌شکند. نگرانش هستم.»  

از همین حالا خودتان را همسر شهید بدانید

 «وقتی به خواستگاری‌ام آمد جنگ تمام شده بود. گفت من از شانزده سالگی به جبهه رفتم اما از قافله دوستانم جا ماندم و شهادت نصیبم نشد، اما اطمینان دارم که این انتظار ابدی نیست. اگر جواب مثبت را به من دادید از همین حالا خودتان را همسر شهید بدانید. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.» این جملات را همسر شهید می‌گوید. در روز تشییع جنازه فرصتی پیدا می‌کنیم تا هم نشین «فاطمه جعفری» همسر شهید انصاری شویم برای شنیدن گلچینی از خاطرات سال‌های همسفری؛ «سعید، کارمند وزارت دفاع بود و عاشق خدمت. بعد از ازدواج داوطلب انجام مأموریت در یکی از نقاط مرزی شد و ما به ارومیه رفتیم و چند سال سخت را گذراندیم. عشق او به خدمت در تمام سال‌های زندگی مشترکمان ما را از هم دور می‌کرد و من بیشتر شیفته‌اش می‌شدم تا اینکه ماجرای اعزام مدافعان حرم برای دفاع از سوریه و عراق پیش آمد. سعید در وزارت دفاع کار می‌کرد و جایگاه شغلی خوبی داشت، زندگی و زن و فرزند و.... اما داوطلب اعزام شد. من هم مقاومتی نکردم. چون می‌دانستم بی‌فایده است.»

این قبر دیگر خالی نیست

«یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم سعید پیراهن سفیدی تنش کرده و پهلویش تیر خورده. من هم چادر سفید نماز سرم کردم و در شهری غریب، دنبال سعید می‌گردم. وقتی خواب را برایش تعریف کردم لبخندی روی صورتش پهن شد و گفت من شهید می‌شوم، مفقود الاثر می‌شوم و تو برای پیدا کردن من به یکی از کشورهای عربی می‌روی. دلم لرزید اما به روی خودم نیاوردم.سعید خودش را به آب و آتش زد که به عراق و سوریه برود. مسئولان بالا دستی قبول نمی‌کردند سعید عازم شود. درخواست داد، چندین بار، آنقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردند. اول به عراق رفت. رفت و سه ماه نیامد. هر شب آن سه ماه برایم مثل یک سال گذشت. یکی دو هفته به مرخصی آمد و دوباره برای دو ماه به عراق رفت.

وقتی برگشت مثل همیشه شاد و پر انرژی نبود. شب‌ها دور از چشم بچه‌ها گریه می‌کرد. پرسیدم چیزی شده آقا سعید؟ گفت همه رفیقانم شهید شدند. رمقی برایم نمانده. وسایل یکی از دوستانش که شهید شده بود را با خود آورده بود که به خانواده‌اش تحویل دهد. گفت خسته شدم. چقدر خبر شهادت بدهم. این بار به سوریه می‌روم. مسئولان، زیربار اعزام او به سوریه نمی‌رفتند. برایش شرط و شروط گذاشند که قبول نکند و رفنتنش منتفی شود، اما برخلاف آنچه تصور می‌کردند به همه شرط و شروط‌ها عمل کرد و راهی شد. 

شب قبل از رفتن با هم به زیارت حضرت عبدالعظیم رفتیم. گفت اگر رفتم و شهید شدم و پیکری در کار بود، قبل از هر جایی من را پابوس آقا سیدالکریم بیاورید. سعید برای نبرد به سوریه رفت و یک روز بعد در عملیاتی در منطقه خان طومار سوریه زخمی شد. با همان پیراهن سفیدی که در خواب دیده بودم. نیروهای داعش او را شهید کردند. اما پیکری در کار نبود. روزهای اول گفتند مجروح شده و احتمال اسیر شدنش هست اما چند روز بعد خبر آوردند شهید شده اما مفقود الاثر است. من به سوریه رفتم. همه خوابم تعبیر شد. روزها و ماه‌های سختی را پشت سرگذراندم و حالا بعد از سه سال خوشحالم که دیگر پنج شنبه‌ها سر قبر خالی سعید در بهشت زهرا فاتحه نمی‌خوانم. سعید روز عروسی دخترم برگشت و شد بهترین هدیه ما.»

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها