صدایی شبیه بریدن کاغذ میآمد؛ بلند شدم و آهسته به سمت آشپزخانه رفتم؛ دختر کوچکم بود، روی زمین نشسته بود و داشت بخشی از تصویری که نقاشی کرده بود را از کاغذ جدا میکرد. با دیدنم که بین چارچوب در ایستاده بودم، لبخندی زد و گفت: «سلام مامان خوب شد که اومدی، این نقاشی منو برام میبُری؟»
آمدم کنارش نشستم و گفتم «چرا دیشب ندادی برادرت برایت درست کنه؟» لبخندی زد و پاسخ داد: «مشقمون که نیست مامان، خودم دوست داشتم درست کنم بزنم به دیوار کلاس، آخه امروز همان روزی هست که امام به کشور مییاد».
نیم ساعتی مشغول صحبت درباره راهپیماییهای مردم، انقلاب و بریدن نقاشی که «تصویر آمدن امام به کشور بود» شدیم و کمکم هوا هم روشن شد؛ آن نیم ساعت، آخرین گفتوگوی مادر و دخترانه ما بود. گفتوگویی که دیگر هیچگاه فرصتش فراهم نخواهد شد. هیچگاه.
...
۱۲ بهمن ۱۳۶۵ بود و مدرسه غرق در شادی روز مهمی بود؛ سالگرد بازگشت امام(ره) به کشور و آغاز دهه فجر؛ روز قبل دو نقطه از شهر میانه توسط هواپیماهای دشمن بمباران شده بود و ۳۱ نفر از مردم شهر، به شهادت رسیده بود و شب سختی بر مردم گذشته بود؛ شایعه بمباران دیگر هم در شهر پیچیده بود اما قرار نبود مردم شهر از ترس دشمنان در خانه بمانند.
آن روز هم، مدرسه مثل هر روز چشم انتظار حضور دانشآموزان بود و آنها هم آمدند و همه آماده برپایی جشنهای انقلاب بودند و کلاسهای درس از مدتها پیش با وسایل تزئینی و پرچمها آماده این جشن بودند.
روی تخته سیاه یکی از کلاسهای درس، بچهها نوشته بودند «دهه فجر بر همه مسلمانان مبارک باد؛ الوداع ، الوداع اگر ما را ندیدید. حلالمان کنید». انگار خودشان میدانستند که ساعتی دیگر، نخواهند بود.
عقربههای ساعت روی ۱۰:۳۰ ماند؛ صدای آژیر بلند شد و به فاصلهای خیلی کم صدای انفجار؛ مدرسه در دود و غبار احاطه شد. بوی سوختنی میآمد. انگار جایی آتش گرفته بود و سکوت، سکوت و کمی بعد، صدای ناله و اشک؛ اینجا دختران دانشآموز در خون غلطیدهاند.
اما از چند کوچه آنورتر صدای فریاد به گوش میرسید؛ همه فریاد میزدند «مدرسه بمباران شد»؛ لحظاتی بعد، مردم، هراسان و با چشمانی اشکبار برای کمک آمدند. دخترکان دانشآموز در خون غلطیده بودند و دیگر از آن شادی و هیاهو دقایقی پیش خبری بود.
مادر سراسیمه خود را به مدرسه رسانده است؛ آنقدر سریع دویده است که وقتی وارد حیاط مدرسه میشود نمیتواند روی پایش بایستد؛ همانجا کنار دختر دانشآموزی که دستش از بدنش جدا شده، روی زمین میافتد؛ هنوز از سلامتی دخترش خبر ندارد اما فریاد میکشد؛ به جای مادری که میداند دقایقی دیگر، اینجا خواهد بود و با چشمان همیشه بسته کودکش مواجه خواهد شد.
بلند میشود و نام دخترش را صدا میزند و در میان آن هیاهو به دنبال پارهتنش میگردد....
آری در بمباران ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ در دبیرستان زینبیه و دبستان فاطمة الزهرا، ۳۷ دانشآموز و یک معلم به شهادت رسیدند.
این حادثه آنقدر تلخ بود که روزنامههای آن زمان نسبت به آن واکنش نشان دادند.