غلامرضا محمودیبخش، در راهروی بیمارستانی در کرمانشاه پیدا شده بود. مردی که به عیادت پدرش در بیمارستان آمده بود، غلامرضا را پیدا کرده و تصمیم گرفته بود به او کمک کند. در نهایت هم با کمک این مرد و ادمین پیج گمشدگان در اینستاگرام، خانواده محمودی بخش برای دیدار با پدرشان راهی بیمارستان شدند.
غلامرضا محمودی بخش هیچ بیماریای نداشت اما درست بعد از یک تصادف بود که همه چیز از یادش رفت. حافظهاش را از دست نداده بود اما نمیتوانست اطلاعات درستی از خانه و زندگیاش بدهد. هیچکس نمیتوانست خانواده و محل زندگی او را شناسایی کند. در بیمارستان مانده بود، سردرگم و تنها. تا اینکه درست در شب دومین زلزله پرقدرت کرمانشاه، مردی جوان برای عیادت پدرش که تصادف کرده بود، به بیمارستان طالقانی رفت.
او در راهروی بیمارستان با مردی میانسال روبهرو شد. مردی که نشان میداد پریشان و سردرگم است. غم زده و ناراحت گوشهای نشسته بود. مرد جوان به سراغش رفت و از او سوالاتی پرسید، تا اینکه متوجه شد او از خانوادهاش دور مانده است. بابک سالاری منش مردی که مسافر کربلا را پیدا کرده بود، درباره جزییات این ماجرا به «شهروند» گفت: «شبی بود که زلزله ٦ ریشتری در سرپل ذهاب آمد. من خودم ساکن کرمانشاه هستم و پدر و مادرم نزدیک سر پل ذهاب زندگی میکنند. سریع با پدرم تماس گرفتم که ببینم حالشان خوب است یا نه؛ متوجه شدم پدرم تصادف کرده و در بیمارستان است. بلافاصله خودم را به بیمارستان رساندم. از پدرم عیادت کردم. خدا را شکر حالش خوب بود. در آن میان در راهروی بیمارستان مردی را دیدم که لباس بیمارستان به تن داشت و روی صندلی نشسته بود. فقط داشت به مردم نگاه میکرد. دقایقی او را زیر نظر گرفتم و دیدم هیچکس را ندارد. پریشان بود. برای همین به سراغش رفتم. با او صحبت کردم. فهمیدم چند روز پیش تصادف کرده و حالش هم خوب شده است. اما چون خانوادهاش را پیدا نکردهاند، در بیمارستان مانده است. از او سوالاتی درباره خانوادهاش پرسیدم، ولی در مورد بیشتر سوالهایم اطلاعاتی نداشت. مرتب میگفت نمیدانم. انگار حافظهاش دچار مشکل شده بود. اما یک سری چیزها هم یادش بود. مثلا میگفت که راهی کربلا بوده است. با اطلاعاتی که از او گرفتم سعی کردم خانوادهاش را پیدا کنم. دلم برایش سوخت و تصمیم گرفتم به او کمک کنم. از او یک عکس گرفتم در پیج خودم و پیجهایی که میدانستم فالوئر زیادی دارند منتشر کردم. تا اینکه ادمین پیج گمشدگان به من زنگ زد و اطلاعات این مرد را گرفت. او اطمینان داد که تمام تلاشش را برای پیدا کردن خانواده این مرد میکند. واقعا هم تلاشهایش نتیجه داد. چند روز بعد خانوادهاش پیدا شدند. توانست خانواده غلامرضا را پیدا کند. آنها در تهران زندگی میکنند در صورتی که غلامرضا به من میگفت محل زندگیاش اسلامشهر است. با این حال خیلی خوشحال شدم که این مرد بالاخره از سرگردانی و پریشان حالی نجات یافت.»
در ادامه دختر غلامرضا هم گفت: «پدرم راننده ماشین سنگین بود، اما بازنشسته شده بود. او وقتی راهی کربلا میشد هیچ بیماری نداشت. اصلا آلزایمر یا مشکل حافظه نداشت. نمیدانیم چه بر سرش آمده است. او ٣٣ روز پیش راهی کربلا شد. نخستین بارش بود برای همین شوق و ذوق زیادی داشت. وقتی رفت یک بار با او صحبت کردیم. اما دیگر گوشی تلفنش خاموش شد. هیچ خبری از او نداشتیم. تا اینکه کمکم نگران شدیم. به پلیس خبر دادیم. به همه جایی که فکر میکردیم خبر ناپدید شدن پدرم را دادیم. حتی با سازمان حج و زیارت هم موضوع را در میان گذاشتیم. اما هیچکس خبری از پدرم نداشت. پدرم با یکی از دوستانش به این سفر رفته بود. بالاخره بعد از چند روز او را پیدا کردیم. میگفت تا همدان با پدرم بوده ولی بعد از آن با هم دعوا کردهاند و راهشان از هم جدا شده است. او گفت که به تنهایی به کربلا رفته و برگشته است و خبری از پدرم ندارد. نمیدانستیم چه بر سرش آمده، پدرم کاملا سالم بود. من و دو خواهر دیگرم به همراه مادرم در این ٣٣ روز هر روز و هر شب به جستوجو پرداختیم. از هرجا میتوانستیم سراغی از پدرم گرفتیم ولی پیدا نشد. تا اینکه صبح روز دوشنبه ١٢ آذر ماه خانمی با من تماس گرفت و مشخصات پدرم را داد. عکسش را هم برایم فرستاد. بلافاصله پدرم را شناختیم. او گفت که مردی جوان پدرم را در بیمارستان پیدا کرده و مراقب اوست. بلافاصله با آن مرد تماس گرفتیم و متوجه شدیم که پدرم تصادف کرده و بعد از تصادف هم چیز زیادی یادش نمیآید، به طوری که آن مرد تصور کرده بود پدرم آلزایمر دارد. نمیدانیم چه بر سر پدرم آمده که هیچ چیزی یادش نمیآید. اما او آلزایمر نداشت. بلافاصله راهی کرمانشاه شدیم تا پدرم را از بیمارستان بیاوریم. به ما گفته اند که حالش خوب است و هیچ آسیب جدی جسمی به او وارد نشده است. ما حتی نمیدانیم که او به کربلا رفته یا نه؛ مدارک داشته است یا نه، باید صبر کنیم حالش بهتر شود تا از خودش بپرسیم.»