آقای محسنیان چه شد که شما به آلمان رفتید؟
اون زمان خفقان عجیبى در ایران حاکم بود! ساواک با تمام قساوت و بىرحمى با مردم رفتار میکرد، حتى مردم عادى در امان نبودند! مثلاً اگر در خیابان دوتا ماشین باهم تصادف می کردند، واى به حال دیگرى بود اگر با ماشین یک کارمند ساواک در تصادف کرده بود! اعضاء یک خانواده به یکدیگر شک داشتند که نکنه یکی از اعضا ساواکى باشد! براى جوانها هیچ دورنماى مثبتى وجود نداشت من هرچى بگویم یک در هزار هم نیست… فقط کسى میتواند بداند اوضاع چگونه بود که در آن زمان زندگى کرده باشد! هرکس میخواست در آن خفقان هضم نشود اگر میتوانست از ایران میرفت! این وضع بود که من از ایران رفتم!
این اتفاقات متعلق به چه سالی بود؟
اواخر سال ۶١ میلادى بود. من ١٨ – ١٩ سال داشتم و تازه مدرک سیکل رو از دبیرستان گرفته بودم چهارتا برادر بودیم که من بزرگترینشان بودم و دو تا خواهر که البته از همسر دوم پدرم بودند. ما در شمیران بین پسیان و زعفرانیه زندگى میکردیم. مرحوم پدرم تاجر فرش بود و به چند کشور ازجمله آلمان صادرات فرش داشت.
بعد از مهاجرت در آن سن و سال در آلمان چه کردید؟
مدتى در مدرسه مهندسى ادامه تحصیل دادم. ولى با قطع شدن ماهیانهاى که از ایران داشتم، مجبور شدم ترک تحصیل کنم و مشغول کار شوم. بعد از آن در سال ۶۵ میلادى بود که با همسرم آشنا شدم سال ۶٧ میلادى با ایشون ازدواج کردم آشنائى من با ایشون تغریباً اواخر ۶۵ میلادى بود ما بیشتر از یکسال با مخالفت مادر همسرم روبرو بودیم سال ۶٧ میلادى با ایشون ازدواج کردم آشنائى من با ایشون تغریباً اواخر ۶۵ میلادى بود ما بیشتر از یکسال با مخالفت مادر همسرم روبرو بودیم. البته این راهم باید بگویم که هر چند خانواده من خیلى مذهبى و مقید بودند اما آن روزها قید و بند امروز را من آن موقع نداشتم. و با توجه به سن و سالى که داشتم و جو آنجا مدتى در آن فضا غوطه ور شدم! تا اینکه جملهاى از امام على علیه السلام من را از غرق شدن نجات داد!!!
در مورد نحوه آشناییتان برایمان بگویید؟
با ایشون در یک رستوران آشنا شدم. در آلمان کسى خواستگارى نمیرود و چنین رسمى ندارند. هرکس از طرق مختلف با دیگرى آشنا میشود و اگر خواستن ازدواج میکنند… اما من که تازه از فضایی که در آن غرق شده بودم نجات پیدا کرده بودم. بعد از این آشنایی با ایشان در مورد اسلام صحبت کردم که در این مورد باید این نکته را متذکر بشوم که خانواده ما مذهبى بود پدرم هرشب بعد از شام تقریباً یک ساعت تاریخ و ماجراهاى صدر اسلام رو براى ما بصورت داستان تعریف میکرد از این جهت همه ما برادر و خواهرها از نظر مذهبى ریل گذارى شده بودیم. زیرساختارمان محکم بود ولى از خطا مصون نبودیم. بهرحال ایشون بعداز اینکه من دانستههاى خودم رو از پدر درباره اسلام به ایشون انتقال دادم تمایل به مسلمان شدن پیدا کردند و ما باهم به مسجد هامبورگ رفتیم و همسرم بدست مرحوم شهید بهشتى مسلمان شد و همانجا هم شهید بهشتى ما را براى هم عقد کرد.
تازه مسلمانان آلمانی را اینجا ببینید
فیلمهایی که از اون سالهای آلمان میبینیم زیاد شاید تفاوتی با ایران از نظر پیشرفت ظاهری نداشت چه چیز آلمان برای شما جذاب بود؟
آلمان براى من با فرانسه و انگلستان ویا جاهاى دیگه در اروپا چندان فرقى نداشت الا اینکه دوتا از برادرهاى ناتنى من آنجا بودن و این رفتن من به آنجا را آسانتر میکرد.
نظر خانواده ایشان درباره این ازدواج چه بود؟
یکسالى طول کشید تا رسما ازدواج کنیم چون مادر ایشون خیلى مخالفت میکرد وسعى داشت جلوى ازدواج ما را بگیرد! حتى از دست من به کنسولگرى ایران در هامبورگ شکایت هم کرد، که مزاحمت برایشان درست کردم. اما وقتى در کنسولگرى هامبورگ حاضرشدیم دختر خودش شهادت داد که واقعیت ندارد… دراین مدت من با ملاقاتهائى که با ایشون داشتم راجعبه سه دین الهى یهود و مسیحیت و اسلام و برترى اسلام برای ایشان میگفتم مثلاً دست نخوردگى قرآن در طول ١۴٠٠ سال و اینکه انجیل چهارگانه تحریف شده و کلاً ۴٠٠ سال بعد از حضرت مسیح علیه السلام جمع آورى شده و کلا از مسائل بسیارى صحبت میکردیم! به شکلی که باید بگویم که ایشان با شناخت به دین اسلام مشرف شد.
خاطره ای از شهید بهشتی دارید؟
خاطره اینکه هنگامى که ایشان میخواستند عقد را جارى کنند از مبلغ مهر سوأل کردن و من به کل این موضوع را فراموش کرده بودم و حالا با عجله بایستى براى خانم توضیح میدادیم و خانمم هم میگفت مهر نمیخواد. اما شهید بهشتى براى توجیه مطلب مسئله امنیت اقتصادى را اجباراً مطرح کردند. اما همسرم زیر بار نمیرفت و میگفت اگر شوهر آدم بد باشه این چیزها امنیت نمیاره… تا اینکه بالاخره رضایت داد که حلقه ازدواجمون مهریهاش باشد و شهید بهشتى همسرم را از این بابت خیلى ستود.
یکی از مهمترین چهره های تشیع در آلمان آن زمان پروفسور فلاطوری بود با وی ارتباطی داشتید؟
ایشان را در مسجد میدیدم. پروفسور فلاطورى همکارى بسیار نزدیکى بامسجد داشتند. اما من با ایشان رفت و آمدى نداشتم.
چه شد به ایران برگشتید؟
وقتى سرو صداى انقلاب بلند شد و امام به پاریس رفتن از گوشه وکنار دنیا و از جمله اروپا به دیدن امام میرفتند و متحول میشدند! من هم با خانمم به پاریس رفتیم و با امام ملاقات کردیم و تصمیم گرفتیم براى کمک به انقلاب به ایران برویم و در تظاهرات شرکت کنیم. در اتاقى که با امام ملاقت کردیم تقریباً نزدیک بیست نفر دیگر هم بودند… من قبلاً سوالى در ذهنم بود که از امام بپرسم اما ابهت امام مرا منقلب کرده بود و زبانم باز نمیشد… خانمم که حال مرا نمیدانست از پشت سر با صدای خفیف و زیر لب میخواست به من یاد آورى کند که سوالت رو بپرس… من براى ساکت کردن ایشان که جلب توجه بقیه راهم کرده بود توانستم امام را حضرت آقا خطاب کنم تا سوالم را بپرسم، که گریه امان نداد و دهانم را بست…. امام به من نگاه کردند و در حالى که لبخند میزدند سوال مرا بدون اینکه از من شنیده باشند جواب دادند….. اینجا بود که حجت به من و افرادى که در آنجا حاضر بودن تمام شد و ما تصمیم گرفتیم که تا پاى جان به این انقلاب کمک کنیم.
با این اوصاف چرا کشاورز شدید ؟
بعد از پیروزى انقلاب تنها کارى که از من در آن موقعیت ساخته بود فروختن قسمتى از خانه پدرى در شمیران و خرید زمین کشاورزى و کار و تلاش در این زمینه بود که انجام دادم کشتهاى معمول آب و هواى گرمسار گندم، جو، ذرت، پنبه همچنین احداث باغ انار و انجیرو از این قبیل….
کتابی هم به آلمانی ترجمه کردید؟
کتابى ترجمه نکردم اما مطالبى براى بعضى از دوستان آلمانى از معارف اسلامى در حد توان خودم مینوشتم که بعضاً مفید واقع میشد! البته درباره کتاب و ترجمه در رابطه با اسلام من طرحهاى بسیار خوبى دارم که با امکانات کم به توفیقات بزرگ میرساند بشرطى که دقیق و با پشتکار اجرا شود ! قویتر از بمب اتمى و موثرتر از هر اقدامى رساندن طبقه بندى شده حقایق اسلامى بدست مردم تشنه حقیقت در سرتاسر جهان است! شناختى که من از جامعه غرب دارم اگر بخواهم در مثالى بیان کنم :
ارزشها و حقایق اسلامى در غرب کارى با جامعه غرب خواهد کرد که باران رحمت الهى در بهار با طبیعت مستعد میکند! ولى افسوس که مسئولین از همه جا بیخبر ما مشغول به سرو کله زدن یکدیگرند ….
خب خانم مارگارت شما از خودتان بگوید؟
بله؛ من در ساکسن آلمان متولد شدم. فامیل پدریم مِلْهورن است. پدر بزرگم کشیش بود و در برلن مدتى زندگى کردیم بعداز پایان جنگ با پدر و مادرم به آلمان غربى فرارکردیم و در منزل مادربزگ مادریمان زندگى کردیم که آنجا با آقای محسنیان آشنا شدم. من متولد ١٩۴٣ هستم یعنی تاریخ تولدم درست وسط جنگ بود. زمان فرار از آلمان شرقى حدودا سه چهار سالم بود.
پس طبیعتا نباید خاطراتی از جنگ را به یاد داشته باشید؟
چرا اتفاقا، بعضىهاش رو یادم هست. ازجمله اینکه وقتى سربازهاى روسى وارد برلن میشند به قصد تجاوز به دخترها و زنها وارد خونهها میشدند، یک بار که با چند نفر دیگر در زیرزمینى پناه گرفته بودیم، یک سرباز روس به زور وارد شد و به یک از خانمهاى آنجا حمله کرد تا او را با خودش ببرد. اما مادرم جلوى سرباز رو گرفت و با سرباز در گیر شد. سرباز هم یک تیر به سرایشون شلیک کرد. که خداروشکر چندان آسیبى ندیدند ولى جاى گلوله در سر ایشون معلوم بود
اسم شما الان مریم هست یا مارگارت؟
پدر شوهرم اسم کوچکم را مریم گذاشت که همه جا به هم همین اسم صدایم می کنند ولى در شناسنامهام هنوز مارگارت ثبت هست.
برگردیم به بحث مسلمان شدنتان این بار از زبان خودتان بفرمایید که چه شد مسلمان شدید؟
خب معلومه با شوهرم که آشنا شدم (لبخند) در اون یکسالى که طول کشید تا ازدواج کردیم بیشتر صحبتهاى ما درباره دین اسلام و مقایسه با مسیحیت بود تقریباً یکسال طول کشید تا در روز ازدواجمون نزد آقاى بهشتى در مسجد هامبورک مسلمان شدم!
مادر شما اینطور که همسرتان گفتند فرد سرسختی بوده و دختر کشیش ایشان چطور مسلمان شد؟
این هنر شوهرم بود. سالها باهم حرف میزدند تا اینکه بالاخره یک روز در ایران به شوهرم گفت میخواهد مسلمان شود. و این کار در ٨٨ سالگى مادرم با حظور امام جمعه گرمسار در منزل ما انجام شد.
راستی یادمان رفت بپرسیم شغل شما و همسرتان زمان آشنایی چه بوده؟
خانم مارگرات: پدرم تاجر بود و مادم پرستار بیمارستان منم اول کارم در یک تجارتخانه بود. ولى وقتى ازدواج کردم شوهرم دیگه دوست نداشت من کار کنم. از آن به بعد همیشه خانهداربودم.
آقای محسنیان: در ابتدا در بعضى از کارخانهها مشغول کار شدم. ولى بعد از مدتى توانستم به نام خانمم یک شرکت تاکسى رانى درست کنم که تا سه تا تاکسى رسید و هر تاکسى دوتا راننده اینطورى وضعمان کم کم بهتر شد!
اولین نمازی که خواندید را به خاطر دارید؟
اولین سفرى که به ایران آمدیم مادر شوهرم به من نماز رو یاد داد و من اولین بار که یاد گرفتم در اتاق با مادر شوهرم نماز خواندم یادم هست خیلى احساساتى شده بودم و همینطور اشک میریختم ….
پدرتان در زمان جنگ نازی بودند؟
همه نازى بودن نازى مخفف اسم حزب هیتلر بود. اتفاقاً پدرم با شوهرم هم خیلى خوب بود.
آمدن به ایران سخت نبود؟
نه اصلاً سختم نیست من چون در سن خیلى کم با شوهرم آشنا شدم دیگر تقریباً با آلمانیها رابطهاى نداشتم غیر از خرید براى خونه و این کارها الان بیشتر خودم رو ایرانى میدونم تا آلمانى و بیشتر یا همیشه با فامیل شوهرم که خیلى هم زیاد هستند بودم براى همین هم فارسى رو نسبتاً خوب یاد گرفتم البته به غیر از نوشتن !
با کدام یک از اهل بیت بیشتر مانوسید؟
امام حسین علیه السلام ! ولى مکه که بودم، اون قسمتى که جنگ خندق اتفاق افتاد مسجدهاى کوچک زیادى بود من اونجا در مسجدى که مال حضرت فاطمه سلام الله علیه بود خیلى گریه کردم شوهرم منو بالاخره با اصرار از آنجا برد …
ازشهید بهشتی خاطرهای دارید؟
نه … غیراز اینکه مارو براى هم عقد کرد و من بدست ایشون مسلمان شدم. فقط شوهرم میگه که شهید بهشتى گفت خانم شما واقعاً اسلام رو قبول کرده نه فقط چون با شما ازدواج میکند !
مراسم عقد شما چطور بود؟
مجلسى در کار نبود ما حتى یک شاهد هم کم داشتیم که شوهرم رفت از پائین یکنفرو آورد….(لبخند) کلاً آلمان یک مقدارى سادهتر از اینجا این مراسم برگذار میشه. البته مراسم ما دیگه زیادى ساده بود. یک شرینى هم نبود که اقلاً به خودمون تعارف کنیم ! (لبخند) مراسم که تموم شد من رفتم سر کارم چون دوساعت مرخصى گرفته بودم.
کدام آیه از قرآن را بیشتر همراه دارید و میخوانید؟
همه قرآن رو دوست دارم ولى فقط سوره هاى کوچک را یاد گرفتم و گاهى میخوانم.
توصیه شما به افرادی می خواهند اسلام را بشناسند چیست؟
به آنهام یگویم دنبال حقیقت بروید چون هرکسى دنبال حقیقت برود بالاخره به اسلام میرسد ! مانند شهید ادواردوآنیلی که من خیلى به جاى برادر مسلمان دوستش دارم ایشون خیلى بزرگ هستن !!!شوهرم میگوید ایمان دارد که شهید ادواردو در ظهور امام زمان علیه السلام حتماً بر میگردد !!
آیا قبلا ادواردو را میشناختید؟
قبلاً شهید ادواردو را نمیشناختم ولى هروقت فیلم ایشون رو میبینم نمیتوانم جلوى گریه خودم رو بگیرم.
ظاهرا مدتی طول کشید تا حجاب بگذارید چه شد که فلسفه حجاب را پذیرفتید و نظرتان در مورد حجاب چیست؟
حجاب رو مانند بقیه احکام اسلام از همون اول قبول کردم اما سهل انگارىهاى من و شوهرم مدتى این را عقب انداخت تا اینکه با نماز حجاب رو هم شروع کردم من سوال درباره حجاب را از شوهرم میپرسم او میگوید کتاب حجاب نوشته شهید مطهرى بهترین کتاب درباره حجاب است.
در این مدت به آلمان سفر زیاد داشتید؟ به نظرتان جامعه آلمانی چه تفاوتهایی کرده؟
بله من هرسال یکبار به آلمان میرم آلمان و کل اروپا متاسفانه از معارف اسلام دور نگهداشته شدن و خبر از چیزى ندارند غیراز تبلیغات خراب. ولى شوهرم میگوید اگر اینطور که ما ایرانیها به خاطر کتابهاى موجود به حقایق اسلامى دست داریم اروپائىها در دسترسشان بود از ایرانیهاهم جلو میزدند.
مادرتان که اسلام آوردند نگفتند از چه چیز اسلام بیشتر خوششان آمده؟
فکر کنم مادرم بیشتر میخواست همیشه با ما باشد. چون شوهرم بهش گفته بود در صورت مسیحى ماندن راهمون اونطرف از هم جدا میشود. اون شعر پائین سنگ را هم شوهرم برایش گفته. البته من اینطور فکر میکنم شاید هم براى خودش دلیل دیگهاى داشته مهم این هست که خدا قبول کند و فکر میکنم که خدا هم قبول کرده چون بدون اینکه ما با خبر باشیم وقتى تاریخ مسلمان شدنش را مینوشتیم متوجه شدیم که همین روز هم روز تولدش هست !