کد خبر: ۴۴۵۶۹
زمان انتشار: ۱۳:۵۹     ۲۰ اسفند ۱۳۹۰
مطمئنم تمام کسانی که تا امروز گوششان کر بوده و صدای انقلاب مردم ما را نشنیده‌اند با این عملیات، صدای انقلاب را خواهند شنید.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم گذر زمان و تجربه‌ی سختی‌های زندگی، ساقه‌های ترد و زمستانی‌ام را به درختی تنومند تبدیل کرده است. گذر روزها چون مه‌ی بر یادم نشسته و جزئیات را از یادم برده است.

 

نمی‌دانم چرا دوست دارم حوالی غروب، خاطراتم را جستجو کنم. جستجویی که لذتی آمیخته با اندوه و رگ‌هایم می‌دواند غروب‌های شرجی، بن بست کوچه ما و ...

 

آذر ماه سال 64 بود. هرم نفس‌های زمین کم کم به خنکای پاییزی تبدیل می‌شد. در بن بست همان کوچه‌ی قدیمی بود که خاطراتم شکل گرفت پر از بوی باروت و صدای انفجار بمب شد و ناگهان انگار از خواب بیدار شدم. عملیاتی هم در پیش بود.

 

با بعضی از دوستانم خودمان را به بسیج مرکزی رساندیم و در اعزام نیروها به جبهه شرکت کردیم. مدام فکر می‌کردم بالاخره در گوشه‌ای از این خاک، جایی هست که حضور من مفید باشد. صبح روز اعزام، شگفت زده شدم.

 

هیجان پیش از اعزام، ضربان قلبم را تند کرده بود. هرگز فکر نمی‌کردم ناگهان با صدها جوان روبرو شوم که مثل من احساس کرده بودند می‌توانند در جایی به خاطر آرمان‌های و اعتقاداتشان مبارزه کنند.

 

راهی آبادان شدیم و در آنجا به گردان مالک اشتر که فرماندهان آن هم بوشهری بودند، پیوستم بعدها در جبهه نیز گردان مالک اشتر را با نام بچه‌های بوشهر می‌شناختند. در روستای مارد که مقر تاکتیکی ناوتیب امیر المومنین هم بود مستقر شدیم.

 

سازماندهی نیروها و وظایف به سرعت مشخص شد. من به عنوان فرمانده دسته انتخاب شدم تا چند لحظه پیش از سازماندهی کمی گیج بودم و سردرگمی عذابم می‌داد. اما کم کم مثل دوباره نگاه کردن به تابلوی نقاشی شلوغ موقعیتم را بیشتر تشخیص دادم.

 

حالا دیگر می‌دانستم راه سختی در پیش داریم. فردای آن روز ما را به جنوب مارد بردند. در اردوگاهی مستقر شدیم و تمرینات آموزشی را فشرده و سرسختانه شروع کردیم.

 

رزم شبانه تاکتیک‌های جنگی، عبور از رودخانه و ... همه‌ی اینها مقدمات آمادگی برای انجام عملیاتی سخت بود که نمی‌دانستم چیست، شب‌ها خستگی، خواب را از چشم‌هایمان می‌دزدید. تمام تنم کوفته بود و احساس می‌کردم بند بند استخوانم خرد شده است. ماهیچه‌هایمان گرفته بود و این درد را بیشتر می‌کرد.

 

چند روز به همین منوال گذشت. بادی سرد وزیدن گرفته بود. بعد از ظهر یکی از روزهای آذر برادر ناصر ایزدگشت از لشکر نوزدهم فجر که شیرازی‌ها آن را اداره می‌کردند مامور بازدید از اردوگاه ما شد. ایزد گشت تعدادی از افراد را که توان جسمی و رزمی خوبی داشته و شنا بلد بودند را انتخاب کرد. من نیز میان آن سی و پنج نفر انتخاب شده بودم. حسن کنجکاوی، مرا برانگیخت تا بدانم که ما را برای چه کاری انتخابات کرده‌اند و به کجا خواهیم رفت!

 

هیچکس از این موضوع اطلاع خاصی نداشت. حتی فرمانده گردان ما. شاید هم می‌دانست و در آن موقعیت لازم بود اظهار بی اطلاعی کند.

 

فقط گفته شد: پس از یک دوره آموزش نظامی به گردان برمی‌گردید. بالاخره بی قراری‌های دلم، باعث شد اصل قضیه را از ناصر ایزد گشت بپرسم. ایزد گشت در حالی که به جایی دور خیره شده بود، خیلی سربسته گفت: عملیات خیلی بزرگی در پیش داریم. شما که با دریا آشنا هستید، باید یک دوره‌ی غواصی را بگذرانید!

 

بعد در حالی که چشم‌هایش به نگاه من پیوند خورده بود، شمرده شمرده گفت: مطمئنم تمام کسانی که تا امروز گوششان کر بوده و صدای انقلاب مردم ما را نشنیده‌اند با این عملیات، صدای انقلاب را خواهند شنید.

 

عصر همان روز شاید حوالی غروب ما سی و پنج نفر را به سمت مقصدی نامعلوم حرکت دادند. دقیق با یاد ندارم چه کسانی با من بودند. شاید بتوانم چند نفر را به خاطر بیاورم عبدالرحیم محمدی شهید، صادق پور سقایی شهید، ابراهیم حیدرزاده محمد رستمی و تعدادی دیگر که متاسفانه اسامی‌شان را فراموش کرده‌ام خیلی اتفاقی من و حیدرزاده سوار اتومبیل لانکروز ایزدگشت شدیم. ایزدگشت بی مقدمه تنها این جمله را گفت: مقصد اول شما اهواز است. ما هم چیز بیشتری نپرسیدیم.

 

به اهواز که رسیدیم ما را به منطقه کوت عبدالله و پادگان شهید دستغیب بردند. شاید کمتر پیش بیاید که رزمنده‌های بوشهری به چبهه‌ی جنوب رفته و دست کم یکبار به این پادگان نیامده باشند. نمازخانه‌ی پادگان پر از بوی گلاب بود. بی اختیار صلوات فرستادم. آنجا بود که ماموریت مهم ما در انجام عملیاتی بزرگ مشخص شد.

 

آنچه ما شنیدیم این بود که نیروهایی ویژه و انتخاب شده هستیم و در عملیاتی که قرار است انجام دهیم توان رمزی و تعهد و عشق ما به وطن و انقلاب بسیار مهم است. ما آشنای موج و دریا بودیم و همین مسئله ما را از بقیه جدا کرده بود.

 

هنوز صدای ایزدگشت در گوشم تازه است:

 

- هر کسی که به این جا آمده باید عزمش جزم باشد. در این ماموریت احتمال زنده یا سلامت برگشتن خیلی کمتر از یک درصد است. پس کسی که این ماموریت را پذیرفته باید احتمال هر اتفاقی را در نظر بگیرد!

 

شرایط من از بعضی از دوستان بهتر بود. من جوانی هجده ساله بودم که هنوز زن و فرزندی نداشتم و مسئولیتم در قبال خانواده‌ بسیار کمتر از بقیه بود. آمده بودم از کشور و انقلابم دفاع کنم و برایم مهم نبود که چه اتفاقی ممکن است بیافتد. مهم نبود که دیگر نتوانم به بوشهر برگردم. مهم وطن بود، مهم ایران عزیز بود!

 

در پادگان شهید دستغیب یک روز ماندیم و دوباره ما را به جای دیگری اعزام کردند. ما به جنوب شرقی، میناب می‌رفتیم. در فرودگاه اضطراری شهر میناب ما را اسکان دادند. فرودگاه دور از میناب بود و کمتر به آن توجه می‌شد. محل آموزش ما سد میناب بود که در چند کیلومتری شهر قرار داشت. درست در منطقه‌ای کوهستانی!

 

آمزوش ما غواصی در سطح بود. هر روز پس از نماز صبح، در آب عمیق و سرد، ما را رها می‌کردند. کار مهم ما غواصی شنا کردن و ماندن در آب بود. ما خوردنی‌ها را هم هر گاه که تمرین ماندن در آب داشتیم، در همان وضعیت صرف می‌کردیم.

 

تمرینات خسته کننده و طاقت فرسا همچنان ادامه داشت. احساس می‌کردم روز به روز به طول مسیری که می‌پیوندیم اضافه می‌شد. یک روز آنقدر خسته شدیم که توانایی برای جدا شدن از آب سد، برایمان باقی نمانده بود. حدود هشت الی 10 کیلومتر شنا کرده‌ بودیم. هر روز این مسافت را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم خسته شدیم که توانی برای جدا شدن از آب سد، برایمان باقی نمانده بود. حدود شانزده کیلومتر غواصی و شنا! به عقیده‌ی کارشناسان سد، عمق آب، نود متر بود و اگر کسی در آن عمق غرق می‌شد مرگ او حتمی بود.

 

شنا کردن در آب شیرین، سخت‌تر از آب شور است، چرا که سنگینی آب، توان جسمی بالایی را می‌طلبد. شاید هنوز یک هفته از آموزش ما نگذشته بود که چند نفر از نیروها از نظر قدرت بدنی و جسمی تحلیل رفته بود، نیروهای حفاظت آن چند نفر را به خاطر مسائل امنیتی توجیه کرده سپس به مارد نزد گردان مالک اشتر برگرداندند. اگر چه برگشت آنها، هم برای ما و هم خودشان ناراحت کننده بود، اما چاره‌ای نبود. بعد از رفتن آن دوستان، سلطان آبادی که معاون اول لشگر نوزده فجر بود و سرپرستی ما را به عهده داشت. به دیدن ما آمد و گفت:

 

- شما دیگر گردان مالک اشتر را باید فراموش کنید! بعد از این شما نیروی ویژه‌ی لشکر نوزده فجر هستید!

 

از میان ما شهید احمد جولانیان به عنوان فرمانده دسته برگزیده شده بود علی روستا نیز که از اهالی کهگیلویه و بویر احمد بود و بعدا جانباز شد به ما کمک می‌کرد. اگر چه فرمانده گروهان بود، اما خودش را فقط یک بسیجی می‌دانست. او پاسدار عاشقی بود که از ته دل شیفته امام (ره) و آرمان‌های انقلابی اش بود. علی با لبخند‌ها و شوخی‌هایش تمام دلتنگی‌های جوانی هجده ساله مثل من را می‌گرفت. وقتی با ما غذا می‌خورد دوست داشتم کنارش بنشینم گاهی هم دوست داشتم زیاد نگاهش کنم، خیلی زیاد!

 

این آموزش در شرایط عادی یکسال الی یکسال و نیم به طول می‌انجامید، اما ما در مدت 45 روز به صورت فشرده آن را گذارندیم. بخش وسیعی آز آموزش ما عملی بود. برخی مسائل که جنبه‌ی نظری داشت نیز در حین آموزش عملی گفته می‌شد.

 

ادامه دارد...

 

راوی: رضا افراسیابی

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها