به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، 20 بهمن 1364 آغاز عملیات والفجر 8 است. عملیاتی که دستاوردهای بزرگی چون فتح فاو را به دنبال داشت. شاید تنها کسانی بتوانند از بزرگی و عظمت این عملیات صحبت کنند که خود در بحبوحه آتشباران دشمن بوده و مرگ را حس کردند. مردانی که دیدند دوستان و همرزمانشان چطور بی ادعا و آرام از گرانبها ترین هستی خود، جانشان گذشتند تا امروز اسلام و ایران بماند.
خون این شهدا گریبان گیر کسانی خواهد بود که جام زهر را نوشاندند به امام این رزمندگان و در حق مردانگی آنها نامردی کردند.
آنچه خواهید خواند گفتگویی است با قاسم صادقی، رزمنده ای که در عملیات والفجر 8 حضور داشته و از خاطراتش میگوید:
*فارس: با معرفی خودتان گفتگو را شروع کنید.
*صادقی: قاسم صادقی هستم متولد 1338 در تهران. اصالت خانوادگیمان بر میگردد به ایران مرکزی، جایی کنار امامزاده آقا علی عباس. در خانواده ای بزرگ شدم که مذهبی بودند و اهل ایمان.
دوران نوجوانی و جوانی ما مصادف شده بود با شروع مبارزات انقلابی. من هم به همراه عده ای از دوستانم در آتش زدن سینماها و مشروب فروشی ها شرکت می کردم و گاهی هم کلیشه های عکس حضرت امام را به در و دیوار می زدیم. هنوز هم بعد از 30 و چند سال یکی از این تصاویر روی دیوار خیابان طالقانی به سمت دانشگاه تهران باقی مانده. این یادگاری از عکس امام است که با کلیشه خودم زدم به دیوار.
*فارس: چرا اسم شما را گذاشته اند قاسم؟
*صادقی: بله. چون در قدیم تعزیه خوانی بسیار رواج داشت، محله ما هم کسی را که نقش حضرت قاسم را بازی کند نداشت. همان ایام مادرم من را باردار بودند. به همین دلیل فامیل و همسایه ها به مادرم گفتند اگر بچه ات پسر بود اسمش را بذار قاسم تا در تعزیه هم نقش حضرت قاسم را بازی کند. قدیمها اسم گذاری برای بچه ها انگار معنا دارتر بود.
*فارس: زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد شما چطور متوجه شدید؟
*صادقی: موقع شروع جنگ جوانی 21 ساله بودم. بعد از پیروزی انقلاب بود که رفتم سربازی. وقتی خدمتم تمام شد در روزنامهای مشغول به کار شدم. یکی از روزها که مرخصی بودم موقع نماز ظهر رفتم مسجد، بعد از اینکه نماز تمام شد صدای غرش مهیبی را شنیدیم. ناگهان متوجه هواپیما سیاهی شدم که از بالای سرم رد شد و طرفهای افسریه خورد زمین.
نمی دانستیم چه شده تا اینکه در اخبار ساعت 14 اعلام شد که عراق حریم هوایی ایران را درنوردیده و به کشورمان حمله کرده است. در خبرهای بعدی پیامی از حضرت امام به این مضمون نقل شد که فرمودند: «دزدی آمده و سنگی انداخته است» ما هم بر همین مبنا 8 سال دنبال گیر انداختن این دزد بودیم. اینگونه بود که از آغاز جنگ با خبر شدم.
*فارس: پیش زمینه ذهنی راجع به جنگ داشتید؟
*صادقی: نه تنها من، بلکه اغلب مردم نمی دانستند جنگ یعنی چه؟ البته در رابطه با خلق عرب و موضوع ضد انقلاب چیزهایی می دانستیم اما راجع به خود جنگ نه.
*فارس: چه شد که تصمیم گرفتید بروید جبهه؟
*صادقی: من تقریبا جزو اولین گروهی بودم که عازم جنگ شدیم. اولین روزهای جنگ بود که هادی غفاری آمد در نماز جمعه و پیش از خطبه ها شروع به سخنرانی کرد و گفت من دارم از اهواز می آیم، عن قریب است که این شهر سقوط کند. من به مردمش قول دادم 2000 کماندو با خودم ببرم.
من هم چون سربازی رفته و آموزش نظامی دیده بودم می توانستم به جنگ اعزام شوم.
غفاری گفت: هر کس آمادگی جنگیدن دارد بعد از نماز بیاید خیابان تهران نو، مسجد الهادی ثبت نام کند. وقتی رفتم آنجا دیدم حدود 7-8 هزار نفر آمدند برای اعزام شدن اما از بین آن همه 2000 نفر را انتخاب کردند. مردم با اشتیاق برای ثبت نام آمده بودند طوری که جرزنی می کردند، جای همدیگر را می گرفتند، دعوا می کردند برای اینکه زودتر بروند منطقه. اولین دفعه اینگونه شد که من به همراه 2000 نفر دیگر رفتیم جنگ.
*فارس: از طرف خانواده برای رفتن به جبهه مشکلی نداشتید؟
*صادقی: چرا. پدرم چون می دانست من بچه شر و شوری هستم همیشه می ترسید اتفاقی برای من بیفتد. ما 7 پسر بودیم اما ایشان بیشتر نگران من بود. اعلام هم کرده بودند که امضا پدر برای اعزام شرطه. با پدرم کلی حرف زدم تا راضیاش کردم و با هم رفتیم مسجد محل، پیش آقای معرفت و پدرم جلوی ایشان رضایت نامه را امضا کرد.
رضایت را که گرفتم حدود دو - سه هفته گذشته بود که اعزام شدم و با قطار رفتیم اهواز.
*فارس: در کدام گردان حضور داشتید؟
*صادقی: اوایل جنگ، لشکر و گردان منظمی نداشتیم. سپاه چند گردان نیرو درست کرده بود و آموزش هایی می داد که بچه های کمیته و ... در آن بودند. پیوستن اعضا هم بیشتر به این صورت بود که مثلا رفیقی پیدا می شد و می گفت بیا در گردان ما و طرف هم می رفت. عضو گیری اینطور بود.
عملیات ثامن الائمه بود که یواش یواش کارهای اعزام مدون تر شده بود. بعد از آن تیپ های متعددی شکل گرفت. تا قبل از آن سپاه اعزام کننده اصلی نبود و بچه ها انفرادی می رفتند جنگ.
بسیج مستضعفین را هم امام در 5 آذر 58 دستور تاسیسش را داده بودند اما برخی از مسئولین غافل بودند و هنوز بسیج تشکیل نشده بود.
بعد از تاسیس لشکر 27 محمد رسول الله (ص) به این لشکر پیوستم و تقریبا سال 61 وارد این لشکر شدم. در گردان حبیب ابن مظاهر بودم تا عملیات خیبر. بعد از آن رفتم فرماندهی و نیروی آچار فرانسه بودم.
*فارس: قبل از عملیات «والفجر 8» سابقه حضور در عملیات را داشتید؟
*صادقی: بله. من یکسال اول شروع جنگ را خانه نیامدم و دائم در منطقه بودم. اولین عملیات ثامن الائمه بود و سپس در عملیات طریق القدس شرکت کردم. در عملیات فتح المبین هم مجروح شدم و آمدم تهران. در عملیات الی بیت المقدس هم حضور داشتم. بعد تا والفجر 4 درگیر مجروحیتم بودم.
*فارس: چه زمانی از انجام عملیات والفجر 8 مطلع شدید؟
*صادقی: من چون نیروی قدیمی بودم، شمه عملیاتیام خوب شده بود و از آنجایی هم که در اتاق فرماندهی آمد و شد داشتم از بقیه بچه ها زودتر با خبر شدم که قرار است عملیات شود.
*فارس: وحشتناک ترین لحظه برای شما در عملیات والفجر 8 کی بود؟
*صادقی: لحظه ای بود که در قایق روی آب بودیم و هواپیماهای عراقی هم می آمدند بمباران می کردند. دعا دعا می کردیم که بمب ها در آب نیوفتد چون جدای از انفجار موجی که در آب ایجاد می شد انسان را از بین می برد. موجش آن چنان خودت و قایقت را بلند می کرد که اگر نزدیک ساحل بودی 200 - 300 متر آن طرف تر پرت می شدی. اگر خود بمب هم بهت می خورد که کارت تمام بود. یک روز تعداد زیادی هواپیمای عراقی آمد برای بمباران. آن لحظات خیلی برایم سخت و وحشت آور بود.
*فارس: در عملیات «والفجر8» چه نکته ای برای شما قابل تامل تر است؟
*صادقی: اینکه رزمندگان ما توانستند از آب عبور کنند. همین که از آب عبور کردیم من یاد حضرت موسی افتادم، آنجایی که خدا می گوید ای موسی! عصایت را بزن، دریا برایت شکافته می شود.
در حقیقت والفجر 8 با همه سختی ها و مشکلاتش شیرینی از آب رد شدن را هم داشت. تا قبل از آن ما یواشکی از این طرف رودخانه فقط می توانستیم آن طرف را نگاه کنیم و آرزو داشتیم روزی بتوانیم از آب عبور کنیم. به همین دلیل رد شدن از اروند برایمان بسیار شیرین و خوشحال کننده بود.
علی رغم مشکلاتی که داشتیم توانستیم برویم آن طرف و تازه برخورد کردیم به مین و سیم خاردار اما به لطف خدا توانستیم عبور کنیم.
*فارس: از دوستان صمیمی تان کسی در این عملیات شهید شد؟
*صادقی: بله. یکی از دوستانم بود به نام «حسن ترابیان» که به حسن قمی معروف شده بود، ندیدم جایی هم از او یادی کنند. حسن خیلی بچه نترسی بود. در عملیات بدر فکش ترکش خورده و تمام دندانهایش را با سیم بسته بودند که تکان نخورد و جوش بخورد. فقط به اندازه یک نی جا گذاشته بودند که مایعات مصرف کند. یک روز با چندتا از بچه ها تصمیم گرفتیم حسن را اذیت کنیم. 5 تایی رفتیم دزفول چلوکبابی. گفتیم: آقا چهار پرس چلو کباب بیار. حسن با همان لال بازی گفت: آقا 5 تا بیار.
ما با تعجب و خنده گفتیم تو که دندان نداری؟! گفت: چرا. وقتی غذاها را آوردند ما دیدیم ترابیان از زیر اورکتش یه نایلون در آورد. تعجب کردیم که این دیگه چیه؟ باز کرد یک آسیاب برقی کوچک بود. آسیاب را گذاشت، چلو کباب و ماست و نوشابه را ریخت داخل آن و با هم مخلوط کرد، حال ما داشت به هم می خورد. حسن با یک نی همش را خورد. ایشان یکی از بهترین بچههایی بود که میشناختم و در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.
*فارس: مرگ را در والفجر 8 دیدید؟
*صادقی: فراوان. حاج محمد کوثری یک راننده داشت به نام «حسین کبریتچی» که الان یک کوچه در خیابان ایران هم به نامش است. حاج محمد دستور داده بود ماشینش را ببریم آن سمت آب. حسین به من گفت: قاسم بیا کمک کن با هم ماشین را منتقل کنیم. آمدیم ماشین را سوار قایق کنیم. حسین نشست پشت فرمان تا آمد حرکت کند دو چرخ ماشین رفت داخل قایق و دو چرخ دیگر در ساحل بود، ما هم داخل ماشین بودیم. آنجا من مرگ را دیدم تا اینکه قایقی آمد ما را نجات داد. آب خروشان بود می افتادیم غرق میشدیم.
*فارس: عملیات با این وسعت و سختی بچهها را خسته و بی انگیزه نکرده بود؟
*صادقی: اصلا. استقامت و شجاعت و پایمردی بچه ها در 75 روز عملیات نشان می داد رزمندگان ما تا چه اندازه ایستادگی کردند. در جنگ جان دادن، در بعضی اوقات از سختی کار راحت تر بود. شیمیایی و گلوله باران و گرسنگی خیلی به ما فشار می آورد اما روحیهها بالا بود.
در حین حمله یک قرارگاه پشتیبانی دشمن را گرفتیم. بچه ها ریخته بودند داخل آنجا و هر کس هر چه می خواست بر می داشت. من در آنجا یک بسیجی را دیدم که رفته بود در کانکس ملزومات نظامی دشمن را باز کرده و در حین اینکه به شدت درگیری بود او می خواست شلوارش را که گل و لایی شده عوض کند. دونه دونه شلوارها را می پوشید تا اندازه اش را پیدا کند. این کار او برایم خیلی جالب بود. صحنه های عجیبی دیده می شد که واقعا قابل وصف نیست.
چه روحیه ای در این رزمندگان بود که در آن بحبوحه جنگ و درگیری این کار را می کردند؟! در واقع این جوانان جنگ را به بازی گرفته بودند.
*فارس: عملیات والفجر 8 به جنگ تن به تن هم رسید؟
*صادقی: بله. با صدا و بی صدا می جنگیدیم. بعد از اینکه غواص ها خط را شکستند از همانجا درگیری تن به تن شروع شد. غواص ها برای گرفتن سنگرها باید در نیمه شب از باتلاق عبور می کردند. از بچه های ما بودند غواصانی که به خاطر اینکه صدایشان را دشمن نشنود و عملیات لو نرود در کنار ساحل بدون صدا شهید شده اند.
بعضی از آنها هیچ تیر و ترکشی هم نخورده بودند و وقتی عراقی ها از روی اینها رد می شدند برای اینکه لو نروند بدون اینکه صدایی از خود در بیارند درد را تحمل کرده و شهید شده بودند.
وقتی من یاد خاطرات اروند می کنم به اطرافیانم می گویم گاهی باید در سکوت شهید شد.
در این عملیات بزرگانی چون شهید سید محمد حسینی بچه اراک که مسئول مهندسی لشکر بود قبل از شروع عملیات شهید شد. شهید سید جعفر طهرانی مسئول اطلاعات لشکر و حسن قمی هم که مسئول عملیات بود به شهادت رسیدند.
*فارس: چطور متوجه اتمام عملیات شدید؟
*صادقی: زمانی پایان کار یک عملیات است که ما خط پدافندی را مستحکم کنیم و مطمئن باشیم دشمن به ما حمله نمی کند. چون عملیات والفجر 8 گستردگی زیادی داشت. ما 20 کیلومتر رفته بودیم در عمق شهر فاو و اگر این پل معروف به صدام را رد می کردیم به سمت بصره می رفتیم. اما صدام هر انچه توان داشت آورد پشت این پل برای همین هم به اسم خودش معروف شد. هر گردان ما که به خط می زد نمی توانست رد شود و بالاخره پیش روی نکردیم و خط پدافندی را مستحکم کردیم. دشمن که سعی در حمله داشت فهمید کاری ازش ساخته نیست و عقب رفت و همان شد پایان عملیات.
*فارس: ممنون از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.
گفتگو و تنظیم: زهرا بختیاری