فارس، کتاب «صدای آخر» چند روز قبل از سوی نشر شاهد منتشر شد؛ کتابی لاغر و نحیف و اثری در قالب داستان که فرزام شیرزادی مأمور تولید آن شده بود. این اثر، قرار است با 75 صفحه متن و چند صفحه سفید و خالی، زندگی مردی را به تصویر بکشد که در جبههها شخصیت شناختهشدهای است، اما نه آنچنان که بشود سراغی از او در سراسر سالهای جنگ و در میان تمام رزمندگان گرفت.
«صدای آخر» در حالی منتشر میشود که پیش از این نویسندهای به نام طیبه مزینانی، خبر نگارش آن را داده و اعلام کرده بود که این اثر از سوی انتشارات موجهای بیقرار منتشر خواهد شد. او گفته بود که چون در مدرسهای به نام شهید علیاصغر حسینی محراب درس میخوانده، رفته رفته به شخصیت او علاقهمند شده و تصمیم به نوشتن کتابی درباره او گرفته است؛ همان اتفاقی که برای نویسنده «صدای آخر» هم افتاده و هرچند شیرزادی پشت میز و نیمکتهای مدرسهای به این نام درس نخوانده، اما در خلال تولید اثر به شخصیت اصلی داستان خود نزدیک شده است.
صدای آخر با ریتمی خوب و قابل قبول شروع میشود. ماجراهای کتاب در حالی آغاز میشود که یکی از دانشآموزان دبیرستان مورد ظلم یکی دیگر از بچههای مدرسه واقع شده و علیاصغر با نابود کردن موتور گازی آن دانشآموزی که به اوباشگری شناخته میشود، طرف حق را میگیرد. این جوانمردی و حمایت قاطعانه از مظلوم، موجب میشود که مِهر علیاصغر به دل راوی داستان بنشیند و دوستی عمیقی بین آنان پا بگیرد.
علیاصغر بعد از این هم در چند نوبت، علاوه بر شخصیت اصلی، قهرمان داستان میشود و به کمک پیرزنی میآید که طلبکاران فرزندش امان او را بریدهاند. محراب در این صحنه حاضر میشود و اراذلی را که مزاحم پیرزن شدهاند میتاراند تا او احساس آسودگی و آرامش کند. این رفتارها در قصههای ریز و درشت دیگری در کتاب برجسته میشود و حتی تا زمان شهادت علیاصغر حسینی محراب ـ که حالا لباس فرماندهی تیپ هم برازنده اوست ـ پیش چشم خوانندگان کتاب قرار میگیرد. شجاعت، هوشمندی و دقت نظر در رفتار این فرمانده نه چندان نامآشنای دفاع مقدس در روزهای رزم در جبهههای غرب و مقابله با کوملهها کاملاً واضح است و همین شاخصهها موجب میشود که نویسنده هم به عنوان نخستین مخاطب کتاب، تحت تأثیر این داستان قرار گیرد.
شیرزادی پس از آنکه دو فصل از کتاب را به سرانجام میرساند، یک بحث حاشیهای را در فصل ادغام شده سوم و چهارم پیش میکشد و در مقابل دیدگان خوانندگان از قرارداد نوشتن این کتاب، مضیقههای مالی خود، مشکلات نویسندگی اثر و تمام آنچه به زعم مخاطب بیربط مینماید، سخن میگوید. بیمیلی و ناچاری او نسبت به سفارشینویسی به دلیل تنگناهای اقتصادی، صادقانه و بیملاحظه در این فصل سه صفحهای مطرح میشود و نویسنده به روشنی کتاب را دچار سکتهای جدی میکند.
اگر خواننده کتاب نداند که نویسنده قرار است چه کند، ممکن است «صدای آخر» را زمین بگذارد و از ادامه خواندنش صرفنظر کند، اما چون حجم کتاب بسیار کم است، ممکن است مثل نگارنده این سطور برای ادامه دادن ترغیب شود و آن را تا پایان ادامه دهد. آنگاه است که میفهمد نویسنده، نیازهای مالی و مسائلش با ناشر را بیدلیل مطرح نکرده و قرار است از وسط کشیدن این ماجراهای بیارتباط به داستان، طرفی ببندد و حیلهای سوار کند!
داستان از فصل پنجم، دوباره به سراغ علیاصغر حسینی محراب میرود و حالا او را در قلب جبهههای نبرد میبینیم که با فلشبکهای گوناگون راوی، داستان به سالهای انقلاب و ماجراهای معلم طاغوتی مدرسه و همینطور رخدادهای جبهههای غرب و مبارزه با کوملهها برمیگردد. حالا، مرد اول حماسهساز داستان حاج اصغر است و راوی، همانی است که محراب را از نوجوانی در مدرسه و در ماجرای پایین انداختن موتور گازی آن جوان شرور همراهی کرده است. در صحنه شهادت محراب نیز، باز او هست و راوی و یک دستگاه موتورسیکلت! منتها این بار به تعبیر نویسنده، محراب بر گرده موتور سوار است و دارد به نجات راوی میآید که هدف راکت هواپیمای دشمن قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
نویسنده از اینجا خود را در مرتبه شیفتگی محراب میبیند و داستان به ماجرای سریال تلویزیونی «شوق پرواز» شباهت پیدا میکند؛ نویسندهای میخواهد به سفارش یک ناشر، داستان زندگی یکی از فرماندهان دفاع مقدس را بنویسد. ابتدا از سفارشینویسی گریزان است و میلی به این کار ندارد، اما با انگیزههای گوناگون سرانجام در موقعیتی قرار میگیرد که احساس میکند شیدای قهرمان داستان خود شده است. البته میان آنچه در شوق پرواز و صدای آخر روی داد، تفاوت بسیاری است، اما موازی بودن دو قصه باهم در هر دو اثر از مشترکات این دو قصه است که یکی تلویزیونی و دیگری کتاب میشود.
فرزام شیرزادی در پایان کتاب دست به یک شعبدهبازی میزند! دائماً در ماجرای نوشتن کتاب میگوید که میخواهد اسم راوی را آقای الیاسی بگذارد و وقتی در سفری به جنوب با شخصیتی که اطلاعات فراوانی از علیاصغر محراب دارد، آشنا میشود، نوشتهای از او دریافت میکند و با این شرط که آن نوشته را بعداً بخواند، متوجه میشود که نام این شخص، آقای الیاسی است. در حالی که در نوشتهای که با این شرط در اختیار نویسنده قرار گرفته، هیچ نکته پنهان و جذابی وجود ندارد و صرفاً قدردانی او از خالق کتاب است.
شیرزادی در «صدای آخر»، منِ نویسنده را به عنوان یکی از شخصیتهای داستان دوقلوی کتاب قرار میدهد و سعی میکند از سفارشینویسی در عرصه ادبیات دفاع مقدس گزارش پنهانی ارائه دهد. او که یک روزنامهنگار قدیمی و فعال رسانهای به شمار میرود در پارهای از جاهای کتاب، حتی دیالوگها را مانند یک گفتوگوی ژورنالیستی تنظیم میکند و داستان را تا حد یک مصاحبه تنزل میدهد. شاهد مثال این ادعا، دیالوگهای نویسنده با الیاسی در شلمچه است. البته «صدای آخر»، صاحب نثری روان و روایتی جذاب است که از تسلط نویسنده بر کلمات متنوع فرهنگ واژگان زبان فارسی حکایت میکند.